دیگران کاشتند و ما خشکاندیم. این جمله را بارها و بارها از زبان باغداران خمینی شهر میشنوم. شهری که بازار چال زغالیهایش سکه است. بند نکوآباد که زاینده رود را به مادیها یا نهرهای نجف آباد و خمینی شهر هدایت میکند، قطرهای آب ندارد و چاهها تا عمق 220متری نم پس نمیدهد.
پاییز قشنگی است؛ کوچه باغها تا قوزک پا پر از برگهای زرد و نارنجی و پشت پرچینها پر از شاخههای لخت و عور. نه عوعو سگی نه غارغار کلاغی؛ شهر بیصدا میپوسد و بر زمین میریزد. 800 هکتار از هزار و 800هکتار باغات خمینی شهر خشکیده و بقیه شوک زدهاند. میگویند درخت که توی شوک برود، یک بار دیگر جوانه میزند و تمام، بعد از آن میشود راحت برید و داد دست چال زغالی ها.
نجف آباد و خمینی شهر زمانی به سیب و گلابی و آلویش میبالید و حالا در این دو شهر یک کیلو هم بار روی هیچ درختی نیست. درعوض باغداران این دو شهر به زغال خوب شان میبالند. میگویند یکباره نمیسوزد و خاکستر نمیشود، لایه لایه پیش میرود و حالا حالاها سرخ است. ابوالقاسم مالکی بازرس نظام صنفی و نماینده کشاورزان خمینی شهر و محمدرضا حاجیان عضو نظام صنفی، مدام از این کوچه باغ به آن کوچه باغ اصغرآباد و رستمآباد، پرچینهای وسیعی را نشانم میدهند که تنها کندههایی به ردیف در آنها مانده و باغهای لخت و عوری که آماده زغال شدن هستند.
در این گشت وگذار دردناک، مهندس جواد خورشیدی فر مدیر شبکه آبشار نیز همراهیام میکند تا هرجا لازم شد، اعداد و ارقام را با او چک کنم: «قبلاً از فروردین تا پایان آذرماه، کانال نکوآباد پر بود. این شبکه یکی از شبکههای قدیمی آبیاری است که بر اساس طومار شیخ بهایی سهم مشخصی از زاینده رود دارد و در سال 1350 هم با کمک خود کشاورزان مدرنسازی شده. زمینهایی هم بود که با آب شور خربزه میکاشتند. یادم هست آنقدر آب زیاد بود که ما به همین زمینها آب شیرین رساندیم اما خربزهها خراب شد!» خربزه کجا بود؛ میگویند در خمینی شهر از 4 هزار و 300 هکتار اراضی کشاورزی هم هزار و 900 هکتار بایر شده، دامی نمانده و دامداریها هم ورشکستهاند. میگویند در این شهر که زمانی صادرکننده گوشت بود، حالا کیلویی 70 هزارتومان هم به زور توی قصابیها پیدا میشود. من از باغداران زیادی شنیدم که غذای روزانهشان نان و ماست است. یکی از آنها ما را به خانهاش دعوت میکند تا وضع زندگیاش را ببینیم. خانهای که در آن جز دارو و ماست چیزی برای خوردن پیدا نمیشد.
در فلکه اصلی خمینی شهر وقتی به سمت رستم آباد و اصغرآباد حرکت میکنیم، حال خورشیدی فر منقلب میشود. مدام این طرف و آن طرف جاده را نگاه میکند و آه میکشد: «واقعاً دیدن این صحنهها دردناک است. مخصوصاً برای ما که آبادی و خرمیاش را دیدهایم.»
وارد باغ خزان زده اسدالله آقایی میشویم. هرچه در این باغ بزرگ میگردم جز یک گلابی به اندازه گردو چیزی پیدا نمیکنم و مشتی کشمش که روی زمین ریخته؛ میگویند آلوست. آقایی 2 هزار درخت دارد و یک دانه گلابی: «این درختها از شهریور پارسال تا حالا آب نخوردهاند. با تانکر هم نمیشود که 2 هزار تا درخت را آب بدهم. کمی با تانکر آب دادم که برگ دوم هم درآمد اما باز خشکید. بیشتری جان شان دررفته، تعدادی هم شوکهاند. شاید اگر آب برسد، دو سال دیگر ثمر بدهند.» حاج اسدالله درختها را میتکاند و برگها زیر پا میریزند؛ شنیدن این صدا در این فصل چیز غریبی است.
ابوالقاسم مالکی حال باغداران منطقه را این طور توصیف میکند: «کشاورز ما در اصطبلش را باز میکند، میبیند مشمشه برده، در دامداریاش را باز میکند، میبیند تب برفکی گرفتهاند، در مرغداریاش را باز میکند، میبیند آنفلوانزا کارشان را ساخته. دو نوبت اینجا آنفلوانزا آمد و هرچه مرغ در منطقه بود، سربریدند و چال کردند. زنبورها را ویروس زد. این هم از وضع باغات ما.»
مسأله تنها خشکیدن درخت نیست، حاجیان عضو نظام صنفی کشاورزان خمینی شهر که خودش هم باغدار است، گوشه دیگری از حقیقت را آشکار میکند: «دو پسر مجرد دارم که نمیتوانم برایشان زن بگیرم، امکانات نداریم، نمیشود. بالاخره باید یک لقمه نان داشته باشی که یک تکهاش را هم جلوی زنت بگذاری یا نه؟ نمیتوانیم برویم هروئین بفروشیم که، چکار کنیم؟ با اشک چشم باغ مان را آبیاری میکنیم و توی خودمان میریزیم. من دو بچه و همسرم را با دست خودم توی خاک گذاشتهام و حالا هم در این دنیا زیادی ام. باز خوش به حال شرق اصفهان خلاص شد و رفت، ما تازه داریم جان میکنیم.»
به پرچین فرو ریخته باغی خشک و رها شده میرسیم. حاجیان میگوید باغ یکی از اهالی به نام حاج اکبر است و بعد اشاره میکند به انتهای باغ و میگوید: «خوب نگاه کنید ببینید تا کجا میرود؟ سیب زمینی نیست که بگوییم حاصل 40 روزه است، 60 سال پای این درختها زحمت کشیده شده.» با حسرت به تک تک درختها نگاه میکند و با خودش حرف میزند: «دیگر شد... از این هم بدتر میشود. به خدا انگار خواب میبینم.» اما باغ حاج اکبر تنها باغ رها شده خمینی شهر نیست، مدام میایستیم و از پشت پرچینهای فروریخته، درختهای لخت و عور را نگاه میکنیم یا کندههای به جا مانده را و باغی دیگر و باغی دیگر و باغی دیگر...
اما مانده تا بغض مان بترکد، آن هم در محله «چاه بالا» و در باغ حاج عباسعلی و برادرش که به چای زغالی دعوت مان میکنند. اینجا تا دلت بخواهد زغال هست. یک سوی باغ تنها آثاری از کندهها مانده و یک سو تنههای سفید و لخت و عور و یک سو هم خزان تابستانی و خش خش برگها زیر پا. دیگر گوشم پر است از این صدا. عباسعلی و برادرش به هر دری زدهاند که از 2 هکتار باغ شان لااقل چند تا درخت را نجات دهند اما چگونه؟ حاجی دست به شاخهها میکشد و مشتی برگ به باد میسپارد و میگوید: «این حاصل عمر ماست خوب نگاه کن آها...آها!»
روز قبل، شرق اصفهان بودم و خیلیها را دیدم که راحت میگفتند زمانی زکات بده بودهاند و حالا زکات خور شدهاند اما اینجا در غرب اصفهان، انگار هنوز مردم در ابتدای مصیبتند و به هوش نیامدهاند عمق فاجعه را بفهمند. شاید فکر میکنند خواب پریشانی است که خواهد گذشت. این را به پیرمرد هم میگویم و کاش نگفته بودم. بلند میشود و درخت خشکی را میتکاند و فریاد میزند: «حرف راست را آنها به شما گفتهاند. ماهم به گدایی افتادهایم. حاجی گدا شده، حاجی گدا شده، حاجی صدقه خور شده، حاجی مرد...»
حاجی به هر درخت که میرسد، با فریاد میتکاند و میگوید: «شما به من بگو چکار کنم؟ جرأت هم نداریم صدامان را بلند کنیم؛ یک پرونده زیر بغل مان میدهند و میشویم مفسد فی الارض، من که سه شهید دادهام میشوم مفسد فی الارض. آقای فلانی دو ماه حقوق نگیری استان را خراب میکنی سر مملکت، بیا ببین چه به روز ما آمده، کجا برویم گدایی؟ این حاصل ماست... حق من را میبرند یزد و فولاد و کجا و کجا، آقازادهاند، آقازاده.»
حاج عباسعلی آنقدر داد میزند که دیگر نا برایش نمیماند و روی زمین ولو میشود. برادرش رو به من میگوید: «خدا پدرت را بیامرزد، خوب شد کمی داد زد، از صبح بغض کرده بود و میترسیدم سکته بزند. خدا پدرت را بیامرزد خالی شد. کاری که اینجا نداریم، میآییم توی باغ چشممان به زن و بچه نیفتد.» در دلم میگویم عجب جایی است این باغ برای داد زدن، حتی پشت پرچین هم کسی صدایت را نمیشنود.