خوشحالیم که مرگ باعزت نصیبش شد
تو رفته ای و مادر در کنج کنج این خانه صدایت را جستجو می کند. پای راه رفتن که ندارد چشم هایش اما در جای جای این خانه می چرخد و تو را می طلبد.
تو رفته ای و مادر دوباره ضبطش را روشن کرده است، قاری، حدیث شریف کسا می خواند و مادر آرام آرام تکرار می کند: "وَ عَلَیْکَ السَّلامُ یا قُرَّهَ عَیْنى وَ ثَمَرَهَ فُؤ ادى..."
رفتی اما برنگشتی
مادر گرم ظرف شستن بود که تو رفتی. پنج دقیقه... ده دقیقه... پانزده دقیقه گذشت اما برنگشتی. سابقه نداشت از هم دور بمانید حتی به قدر پانزده دقیقه...
دلش آشوب شد صدایت کرد: محمدرضا... محمدرضا...
چرا پاسخش را نمی دهی؟ مگر نه اینکه تو مونس روز و شبش بودی؟ مگر نه اینکه تو هم کلام و هم صحبتش بودی؟
عصازنان آمده است بالای سرت.
محمدرضا چرا پخش زمین شده ای؟ چرا جواب مادر را نمی دهی؟ چرا تنش را می لرزانی؟
برادر! برادرت را دریاب
روی تخت بیمارستان افتاده ای بی صدا، بی رنگ، بی رمق. دکترها جوابت کرده اند. جواب هیچکس را نمی دهی.
دکتر خلیفه سلطانی با برادرت حرف زده است. گفته که پزشک ها مرگ مغزی ات را تایید کرده اند. گفته که اگر دلشان رضا می دهد اعضای بدنت را به نیازمندان ببخشند.
محمدجواد پریشان آمده است خانه. پدر یک طرف نشسته است و مادر یک طرف. چشم می دوزد به چشم هایی که به زودی باید در سوگ یکی دیگر از فرزندانشان به اشک بنشینند.
دست و پا شکسته حرف می زند:
- اگر بنا باشد... اگر خدا برایش مقدر کرده باشد... اگر پیمانه عمرش پر شده باشد... بهتر نیست اعضای بدنش را...
هزار بار جانش بالا آمده تا بتواند همین چند تا جمله شکسته بسته را تحویل پدر و مادر داغ دیده تان بدهد.
اما مادر را انگار پیش پیش جام صبر نوشانده اند: "اگر قرار است برود چه بهتر که یکی دیگر را حیات ببخشد."
و پدر که گویی دنیا را با همه بزرگی در کف دستش جا داده اند، فقط یک جمله می گوید: "این دنیا به هیچکس وفا نکرده است."
دو تا شاخه گل، دو تا قاب عکس
دلشان رضا داده است به اهدای اعضای محمدرضا اما پایشان را یارای رفتن تا بیمارستان الزهرا (س) نیست. از بیمارستان آمده اند خانه تا امضای پدر و مادر را بگیرند.
سفره عزا پهن شده است. آب آورده اند و گلاب. دو شاخه گل و دو قاب عکس. یکی عکس اولین پسر که سال ها پیش در حالی که 20 سال بیشتر نداشت مقابل چشمانشان پر پر شد و دیگری عکس پسر دوم که روی تخت بیمارستان و دور از چشم پدر و مادر جان داد.
هرگز ناشکری نکرد
محمدرضا هشت سال بیشتر نداشت که عینک سیاه بر چشم زد تا سیاهی های دنیا را نبیند. 52 سال از خدا عمر گرفت و تا آخرین نفس سعادت همراهی با پدر و مادر را برای خود خرید. چشم هایش هشت سال بیشتر به او وفا نکرد. قلبش سال ها بود بازی درمی آورد. سردردهای گاه و بیگاه، گاهی به دردسرش می انداخت و گاهی هم البته خونریزی بینی اش تنها روی تخت بیمارستان قطع می شد اما هرگز هرگز حتی یکبار کسی از او یک کلمه نارضایتی نشنید و ناشکری ندید.
مادر می گوید: "با اینکه برای کارهای شخصی اش مزاحم هیچکس نمی شد و گلیمش را از آب بالا می کشید اما همیشه دلم شور می زد نکند وقتی سرم را زمین می گذارم محمدرضا خار این و آن بشود. جایش خیلی خالی است اما خوشحالم که با عزت زندگی کرد و مرگ باعزت نصیبش شد."