گذری بر زندگی اولین شهید اصغرآباد

ارسال در ایثار و شهادت

مش خدیجه! باید زینب بشوی


خانه همان خانه است و باغچه همان باغچه و اتاق همان اتاقی که حسین علی پشت دار قالی اش می نشست و با خواهر بزرگترش مسابقه می گذاشت و همیشه هم برنده میدان بود.
حسین علی نشسته است روی طاقچه، روی این طاقچه، روی آن طاقچه، روی همه طاقچه ها و کنار هر قاب عکس یک گلدان قدیمی پر از گل های سرخ به سبک همه خانه های قدیمی که به سلیقه مادران شهید چیده می شود. مادرانی که کمرشان حالا خمیده است.
مش خدیجه اگرچه جوان بود اما عیالواری و کار زیاد بیمارش کرده بود. حسین علی اما نمی گذاشت مادر خسته بشود. جارو دست می گرفت و خانه و زندگی را نظافت می کرد، ظرف می شست. زبر و زرنگ بود و نمی گذاشت کار روی زمین بماند.
دبیرستان را نیمه کاره رها کرد اگرچه درس خواندن را دوست داشت. مادر شهید دست می گذارد روی بازویش و می گوید: حسین علی می گفت باید کار کنم و نان بازویم را بخورم.


دست بر سینه
صبح می رفت نجاری تا بعدازظهر و همه پولش را خرج خانه و خانواده می کرد. پدر کارخانه
می رفت اما حقوقش جوابگو نبود و حسین علی که پسر بزرگ خانواده بود بازوی پدر شد.
گاه با دهنار گوشت می آمد خانه. گوشت را به سیخ می کشید و مادر را اجبار می کرد بخورد تا جان بگیرد.
پدر تصمیم گرفت دست زن و بچه را بگیرد و برود زیارت امام رضا (ع)، حسین علی اما گفت من
می روم کردستان.
مش خدیجه رو ترش کرد: تو را به کردستان چه؟ دست گذاشت روی سینه مادر و نجوا کرد: مادر! قول بده زینب باشی. مادر غرّید: من خاک پای زینب هم نیستم و جواب شنید: این خاک را ما جوان ها باید دریابیم.
مادر اخبار کردستان را از تلویزیون شنیده بود، می دانست که آنجا چه خبر است. می دانست معلوم نیست بازگشتی در کار حسین علی اش باشد.
زن همسایه به مش خدیجه گفت چرا گذاشتی جوانت برود و جواب شنید: مگر ندای هل من ناصر ینصرنی حسین را نشنیده ای؟
محمد کوچک بود و مرتب بهانه دادا حسین علی را می گرفت. مادر برای جوانش کاغذ فرستاد که اگر برای خاطر ما نمی آیی برای دل این بچه بیا و برگرد.
دهه اول عاشورا بود که حسین علی آمد. محمد را برد بازار و برایش یک دست زنجیر کوچک خرید و شب رفتند مسجد برای عزاداری.

 sh.h.a.e

یک چتر پر از باران
زهرا همبازی دوران کودکی دادا بود. با هم پشت یک دار قالی می نشستند و نقش گل می انداختند بر تار و پودها. زهرا ایستاد توی درگاه، جلوی راه دادا: چرا دوباره میری؟
- باید برم
- پس ما چی؟
- شما هم به وظیفه تان عمل کنید.
زهرا هنوز چتری را که دادا برایش خریده به یادگار نگه داشته است. باران که می بارد چتر باز می شود و بوی حسین علی در فضای خاطرش زنده تر می شود و دوباره یادش به آخرین دیدار می افتد که دم در خانه ایستاد و حسین علی را تا آنجا که چشمش کار می کرد بدرقه کرد.
18 روز از رفتنش گذشته بود که آمدند در خانه و شناسنامه اش را طلب کردند. نقطه ای از آرامستان را نشان کرده بود و به دایی اش گفته بود اگر شهید شدم مرا اینجا بگذارید و حالا همان جا شده است آرامگاه 75 شهید اصغرآباد.
خبر آوردند که تیر خورده است توی شاهرگش و آسمان بلافاصله مشتری اش شده و برای روح بلندش آغوش گشوده است و حسین علی هم به راحتی دل کنده است از زمین. این اولین باری نبود که حسین علی راحت دل می کند آن روز هم که مطمئن شد حرف هایش روی دوست جان جانی اش تاثیری ندارد و او دست از شاه دوستی اش برنمی دارد او را با همه علاقه ای که به هم داشتند کنار گذاشت و از او دل کند. حسین علی اگرچه موقع شهادت 18 سال بیشتر نداشت اما سال ها بود تمرین بندگی می کرد.