شکاف آگاهي در جامعه را بايد جدي گرفت
جايگاه گروههاي مرجع در يک جامعه همواره دغدغه برخي از انديشمندان و جامعه شناسان بوده است همچنين فرسايش اين گروهها در بين اقشار مختلف مردم مسئله اي است که بايد بيشتر مورد توجه قرار بگيرد به گزارش فرصت آنلاین جايگاه گروههاي مرجع در گفتوگوي «مردمسالاري» با دکتر محمدامين قانعي راد رئيس انجمن جامعه شناسي ايران مورد بررسی قرار گرفته که می خوانید
در بحث گسست فرهنگي و جايگاه گروههاي مرجع بفرماييد که نظرتان درباره انقلاب فرهنگي و گروههاي مرجع چيست؟
من به انقلابهاي فرهنگي اعتقاد ندارم چون به معناي گسست فرهنگي است يعني چيزي را قطع ميکند و چيز ديگري را شکل ميدهد چون اگر چنين چيزي اتفاق بيفتد جامعه دچار آنومي ميشود با انقلاب فرهنگي چه از بالا و پايين موافق نيستم و بايد تغيير و تحول فرهنگي صورت گيرد. اين تغييرات هم ميتواند دو عرصه داشته هاي پيشين و يافته هاي جديد را پيوند دهد، اين همان کاري است که کشورهايي مانند ترکيه، مالزي، انجام دادند. کارهاي اين کشورها براساس پويايي فرهنگي بوده است. بنابراين تعامل بين دو نسل مهم است و گروههاي مرجع بايد کم و بيش اعتباريابي شوند و جايگاه خود را پيدا کنند. در عين حال بايد بپذيرند نسل جوان مانند گروههاي پيشين دربست حرفهاي آنها را نميپذيرند. بنابراين جوانان مطلق بودن فکر اين گروهها را قبول ندارند و به سراغ کساني ميروند که در لايه هاي زيرين مرجع بودند. رسانه هاي ما ارتباط جوانان را با گروههاي مرجع قطع کردند. رسانه ملي در يک کشور بايد يک حداقل توافق و ارتباط را ميان گروههاي اجتماعي برقرار کند. اگر رسانه ملي دچار سوگيري شود و نتواند انديشههاي مختلف را نمايندگي کند همه سراغ ماهواره ميروند. صدا و سيما نميتواند گروه مرجع بسازد بلکه در فرايند يک رسانه موثر گروههاي مرجع شکل ميگيرد و به مردم معرفي شده و شناخته ميشود.
وقتي تلويزيون را روشن ميکنيد بايد افرادي که در آن هستند را دوست داشته باشيد. حال ممکن است الهي قمشه اي باشد که درس ديني ميدهد،ممکن است حجت الاسلام قرائتي باشد ممکن است مهران مديري باشد ممکن است شجريان باشد که ربنا ميخواند ممکن است ليلا حاتمي يا خسرو شکيبايي باشد که در يک سريال بازي ميکند.
ببينيد ما چقدر گروههاي مرجع داريم. الان بيشتر توجه مردم به منطقه بالاشهر است چون صاحبان سرمايه خودشان هم در درون اين قشر هستند در صورتي که از ميدان انقلاب به پايين شهر هم مردم هستند. اقشار پايين شهر گروههاي مرجع ندارند. قبلا اين طور نبود. آن زمان صمد بهرنگي براي خودش ميخواند. آيت الله طالقاني منبري داشت. شريعتي، جلال و ... کتابي داشتند. مسعود کيميايي و علي حاتمي فيلم ميساختند. سهراب و شاملو شعر ميگفتند. در علم انساني زرين کوب، ذبيح الله صفا کتاب مينوشتند و در جامعه مطرح بودند. امروز فرزندان من کتابهايي ميخوانند که خارجي است. الان بچه ها کتابهاي يالوم و وودي آلن ميخوانند. اين بد نيست اما ما قبلا کتابهاي خارجي در کنار گروههاي مرجعمان ميخوانديم. ما قبلاهايدگر نميخوانديم، عدهاي کتاب اينها را خواندند و براي ما گفتند. اما الان اينگونه نيست.بنابراين اين نشان دهنده اين است که بچه ها به دنبال معنا براي زندگي خودشان هستند و مساله دارند که به دنبال اين کتابها هستند و دلهره معنا و هستي دارند. بسياري از اين کتابها يک نوع معرفت و دينداري جديد را معرفي ميکند. اما در کنار اينها کدام گروه مرجع ايراني دارند کتاب توليد ميکنند البته به صورت کمي کتاب و فيلم خوب توليد ميشود ولي رسانه ملي حامل اينها نيست. شما از رسانه ملي نميتوانيد بفهميد که علايق جوانان ايراني چيست. بنابراين ما مشکلمان بيشتر ميشود و خلأ گروههاي مرجع مشکل درست ميکند.
به همين دليل است که به نظر من مشکل ما اينگونه بيشتر خواهد شد. خلاء گروههاي مرجع برايم خيلي اساسي است هرچند معتقدم در شرايط کنوني گروههاي مرجع ديگر به معناي سنتي خودشان نميتوانند وجود داشته باشند. اگر الان پسر يا دانشجوي من به من بگويد که استاد يک کتاب خوب درباره تاريخ ايران به من معرفي کن تا بخوانم من مجبورم تاريخ اجتماعي راوندي را معرفي کنم. ما توليد جديدي که کيفيت داشته باشند نداشتيم. مثلا کارهاي شريعتي بالاخره خوانده ميشد و ميتوانست با ذهن نسل جوان ارتباط برقرار کند هنوز هم که هنوز است کتابهاي شريعتي پر فروش است،ميگويم اي کاش که آقاي اباذري کتابي داشت که توسط نسل جوان خوانده ميشد. اي کاش ما جامعه شناسان کتابي داشتيم که توسط نسل جديد خوانده ميشد. من کتابي مينويسم که در بهترين حالت 4000 نسخه در دو نوبت چاپ شود و آن هم توسط دانشجويان من براي نمره خوانده شود نه توسط مردم عامه خوانده و مورد توجه واقع شود. اين همان شکاف آگاهي است که من ميگويم دارد شکل ميگيرد که من ميگويم بايد به گونهاي کنترلش کرد و به گونهاي به آن انديشيد. اتفاقا اين مفهوم را من ابتدائا به صورت خيلي خام مطرح کردم اما هر چه بيشتر روي آن فکر ميکنم و کار ميکنم ميبينم که قابل گسترش بيشتري است يعني واقعا مشکل شکاف آگاهي يک مشکلي است که الان ما با آن مواجه هستيم و ما جامعه شناسان و روشنفکران حتي متوليان اخلاق ومعنويت و دين در جامعه بايد به اين شکاف آگاهي توجه کنيم رسانه ملي هم بايد خيلي توجه کند اما نميکند وچشم اندازهاي تحول فرهنگي بدون توجه به اين شکاف آگاهي به نظرم منفيتر ميشود.
در اين زمينه ميتوان به نمونه هايي مانند مرگ پاشايي اشاره کرد اما سوال اين است که چه چيزي موجب شد که مرگ پاشايي به پديده پاشايي مبدل شد؟ نقش جامعه شناسان در اين ميان چيست؟
مرگ يک انسان پديده اي است که معمولا جنبه بيولوژيک دارد و نهايتا در حد تاريخ خانوادگي آن فرد بازتابهايي هم پيدا ميکند. حالا اگر از درجهاي محبوبيت هم برخوردار باشد مقداري بازتاب اجتماعي هم پيدا ميکند اما گاهي برخي از مرگها به پديده اجتماعي تبديل ميشوند که ديگر اين پديده اجتماعي، اوضاع و احوال اجتماعي را بازنمايي ميکند حتي بيانگر روندهاي اجتماعي را آشکار ميکند که بر مبناي آن جامعه شناس ميتواند به تجزيه و تحليل دست زند و بگويد در جامعه چه اتفاقي ميافتد و چه خبر است و اين حادثه تبديل به يک پديده اجتماعي شده است يعني يک حادثه به فنومن يا پديده تبديل شده است و يک رخداد معمولي به پديده تبديل شده است. اين ميتواند وضعيت اجتماعي را بازنمايي کند و روندهاي آينده را نشان دهد. مساله فوت مرحوم مرتضي پاشايي تبديل به پديده پاشايي شد بدين معنا است که پديده اجتماعي که بر اثر مرگ پاشايي مورد توجه قرار گرفت.
يعني در لايه هاي زيرين جامعه اينگونه پديده هايي به صورت مخفي و پنهان وجود داشته است که با مرگ پاشايي اين پديده بروز پيدا کرد.
بله! در تحليل هاي جامعه شناختي در واقع اين بروز پيدا ميکند و انواع و اقسام تحليل ها وجود داشت که به نظر من چهار دسته از تحليل ها وجود داشت. يکي سياستگذاران و مسوولين بودند که مباحثي را مطرح ميکردند. ديگري گروههاي مختلف مردم و يکي هم رسانه ها و گروه ديگر تحليل گران اجتماعي يعني جامعه شناسان و تحليل گران اجتماعي بودند که به اين پديده پرداختند.
عامه مردم تحليلشان اين بود که مرگي رخ داده و چون فرد جوان بوده به نوعي دلشان سوخته، دوستش داشته اند و در همين حد عاطفي اين پديده را ميديدند. بيش از اين جلو نميرفتند. در واقع عامه مردم را وقتي نگاه ميکنيد، البته کساني که او را ميشناختند اين را يک پديده عاطفي و هيجاني ميديدند نه يک پديده اجتماعي که لايه هاي زيرين جامعه را بازنمايي ميکند. تحليل رسمي رسانه اي هم اين بود که فردي بوده است که به مردم خدمت کرده و به گروههاي ديني تعلق داشته و مردم هم خدمتگزاران و خدمتکاران خودشان را دوست دارند و اين فرد هم که به خانواده مذهبي متعلق است. رسانه هاي رسمي هم مساله را در همين حد ميديدند. اما تحليلگران اجتماعي در اين قضيه آمدند و پديده اجتماعي را ديدند و اين اتفاق از نظرآنها درحد يک پديده اجتماعي قابل بررسي بود. به همين دليل است که ما به آن پديده ميگوييم. اينکه شما ميگوييد آيا جامعه شناسان ميتوانستند پيشبيني کنند؟ بله از سالها قبل مطالعات جامعه شناختي و فرهنگي تحول در نگاه و نگرش و رفتار جوانان اين مساله را که در نگرش جوانان درباره مسائل مختلف اجتماعي و مصرف کالاهاي فرهنگي از جمله موسيقي و اساسا جهانبيني آنها نسبت به جامعه بين ارزشهاي اجتماعي و هنجارهاي اجتماعي آنها دچار دگرگوني است تاييد ميکرد. اما به عنوان يک مورد خاص اين قضيه براي جامعه شناسان هم قابل پيشبيني نبود چون جامعه شناسان اساسا هيج بررسي جداگانهاي روي اين هنرمندان مورد علاقه نسل جوانان نکرده بودند که ببينند اين افراد چه جايگاه و محبوبيتي دارند تا بعد پيشبيني کنند که در مورد فردي مانند پاشايي که دچار سرطان شده اگر به فوت منجر شود جوانان چه واکنشي خواهند داشت.
بنابراين براي آنها به عنوان يک حادثه قابل پيشبيني نبود اما پديده هاي اجتماعي مشابه که بيانگر يک تحول و تغيير فرهنگي شود را قبل از اين مطالعات جامعه شناختي نشان داده بود و اينکه شما گفتيد آيا جامعه شناسان آچمز شدند يا نه. من ميخواهم بگويم وقتي کل اين پديده اتفاق افتاد بسياري دچار حيرت اجتماعي شدند و با پديده اي مواجه شدند که نميتوانستند آن را تبيين کنند و بگويند چرا اين اتفاق اقتاده است و اين حجم عظيم که در دهها شهر (گفته ميشود در 26 شهر) دهها هزار نفر در چندين روز در خيابانها ريختند و ابراز احساسات کردند در واقع اين مقداري غير عادي بود. به دليل اينکه ما در ماهها و سالهاي قبل شاهد درگذشت برخي افراد معروف از قشر روحاني، هنرمند و ورزشکار بوديم که هيچکدام در اين حد مورد توجه و همدردي واقع نشده بود و حضور مردم را به همراه نياورده بودند. بنابراين خيلي ها ميپرسيدند که چرا و به چه علت اتفاقي اينگونه افتاده است و اين افرادي که در خيابان آمدند براي چه کسي آمده اند و حتي بسياري اين مرحوم را نميشناختند.
تحليل شما چه بود؟
شکاف آگاهي بين دو نسل پدران و فرزندان در جامعه به چشم ميخورد يعني رفت و برگشت اطلاعات وجود ندارد و بنابراين يک نوع شکافي در آگاهي نسلي را ميديدم اما حتي نه شکاف در ارزشها تحليل من اين بود که اين شکاف آگاهي در جامعه را نشان ميدهد به دليل اينکه مثلا بين من و فرزندم و يا بين نسل جوان تر که براي فوت اين خواننده گريه ميکردند يا افسرده و ناراحت بودند با والدين آنها که اصلا پاشايي را نميشناختند نشان ميداد شکاف آگاهي بين اين دو قشر پيدا شده و نسل مسنتر اصلا خبر ندارد که نسل جوان به چه چيزي علاقه دارد و برايش مهم است و به دنبال چه چيزي ميرود و اين نشان داد که جريان اطلاعاتي بين اين دو نسل قطع شده است. يعني رفت و برگشت اطلاعات وجود ندارد و بنابراين يک نوع شکافي در آگاهي نسلي را ميديدم اما حتي نه شکاف در ارزشها. بنابراين به سمت يک نوع موسيقي هايي رفتند که حتي در پاره اي از مواقع از موسيقي که پاشايي داشت من تعبير مبتذلتر يا موسيقي تندتر و موسيقي هايي که در کلامشان يا در آهنگشان هيچ ويژگي برجسته اي ندارند آن نسل مسن هم از اين نوع موسيقي ها استفاده ميکردند. به فرض مثال از طريق ماهواره موسيقي هاي لس آنجلسي ميشنيدند خيلي از شبکه هاي ماهوارهاي ايران زبان خارجي موسيقي هايي پخش ميکنند که هيچ برجستگي خاصي در آنها نيست. اما شايد به دليل اينکه يک نوع نوستالژي اين نوع موسيقي با خودشان دارند نسل مسنتر با اين موسيقي احساس همذات پنداري بيشتري دارند.بنابراين اين نبود که تضاد ارزشها در اينجا اتفاق بيفتد اما شکاف آگاهي وجود دارد. يعني جوانان به سمت نوع موسيقي رفتند بدون اينکه خانواده ها اطلاع داشته باشند که اين نسل جوان دارند چه کار ميکنند. يعني اينکه جوانان از خانواده ها فاصله گرفتند و علايق و ذوق و سليقه شان از خانواده ها متفاوت شده و در مسيري حرکت ميکند که خانواده از آنها اطلاع دارد. اين شکاف هم در سطح خانواده و هم بين سياستگذاران فرهنگي و مسوولان دولتي، رسانه هاي رسمي و ... وجود دارد. بدين معني که سياستمداران فرهنگي از تمايل جوانان اطلاعي ندارند. رسانه هاي رسمي بويژه صدا و سيما نميدانند علايق جوانان چيست و کلا يک نوع شکافي وجود دارد که اين نوع شکاف آگاهي اگر منحصر در ذوق موسيقيايي جوانان بود شايد خيلي دولت نبايد بيانگر آرمانها و ايده آلهاي يک جامعه باشد بلکه بايد نشان دهنده وضعيت موجود و گرايشها و روندهاي يک جامعه باشد. اساسا بيش از آنکه نگا ه آرماني و اتوپيک داشته باشد بايد روندهاي جامعه را پايش کند و براساس آن بگويد که چگونه ميتوان روي ذوق فرهنگي جامعه تاثير گذارد قابل تحليل نبود که حالا مثلا مسوولان و خانوادهها از ذوق موسيقيايي جوانان اطلاعي ندارند. اما اين نمود و نشانهاي از يک بي اطلاعي کلتري است که اساسا ما از حالات، نگرش، ارزشها، جهت گيريهاي فرهنگي و آنچه در ذهن جوانان ميگذرد بيخبريم. اين موضوع است که مقداري نگران کننده است و عمدتا تحليل من روي اين قضيه بود که وقتي در جامعه ما با چنين شکاف آگاهي روبه رو هستيم جامعه را دچار مشکل ميکند. به عنوان مثال ممکن است دو نوع موسيقي باشد که من و شما بشناسيم اما من به نوعي و شما به نوعي ديگر علاقه داريد. هر دوي ما از علايق ديگري اطلاع داريم اين اشکال ندارد اين اختلاف سليقه است و طبيعي است و تفاوت ذوق فرهنگي در جامعه را نشان ميدهد اما زماني که اصلا من نميدانم شما چه دوست داريد و شما هم نميدانيد من چه دوست دارم و هيچ کدام از نوع سليقه ديگري خبر نداريد اينجاست که جامعه در آگاهياش يک نوع اختلال و شکاف رخ داده است. البته لازمه اين موضوع اين است که ما قائل به آگاهي در جامعه باشيم که خودش يک بحث جامعه شناختي مفصل است و ما معتقديم چيزي تحت عنوان وجدان اجتماعي و جمعي وجود دارد و وجدان جمعي در جامعه متاخر از آن حالت يک دستي و وساطت و سادگي خودش خارج شده و وجدان جمعي متکثر شده و ما خرده وجدانهاي جمعي داريم. به تعبير ديگر خرده وجدانهاي متنوع و متکثر داريم با اين حال اينها به هم کليتي را تشکيل ميدهند. حال چه وقتي اين کليت را تشکيل ميدهند زماني که از حال يکديگر خبر دارند و جريانهاي ارتباطي بينشان وجود دارد و اين است که در جامعه سنتي يک وجدان جمعي کلي وجود دارد و همه انسانها يک ارزش، نگرش، جهانبيني و ... تبعيت ميکردند. اما در جامعه جديد که ميگويند متکثر شدن زيست جهان را روزمره در اين زيست جهان روزمره انواع و اقسام ذوق و سليقهها پيدا ميشود. جامعه متکثر ميشود وجدان جمعي هم متکثر ميشود و از آن يکدستي خودش خارج ميشود ولي هنوز وجدان جمعي دارد و اين به دليل وجود جريان اطلاعاتي ارتباطي بين اين خرده وجدانهاي جمعي است. اما اگر حالت سوم که من احساس کردم در جامعه پيدا شده اين است که جامعه دچار تکثر شده اما عناصر متکثر فاقد ارتباط با هم هستند و اين است که جنبه بحراني جامعه ايران و آگاهي در آن را نشان ميدهند. در غير اين صورت صرف متکثر شدن جامعه و وجدان جمعي و آگاهي مشکل حادي نيست چه بسا نشان دهنده رشد اجتماعي و تحول فرهنگي باشد. اما بيخبري که در اين وسط وجود دارد اين مشکل دار است. حالا اين بي خبري از کجا ناشي ميشود؟ بخشي از آن از سوي مسوولان دولتي، سياستگذاران فرهنگي و دولت است که آنها فاقد ارتباط با نسل جوان هستند، ذوق سنجي، سليقه سنجي نميکنند و خبر ندارند که چند درصد جامعه به چه ذوق و سليقه علاقه دارند و پيمايشي در اين زمينه انجام نشده است.
اصلا شايد هم نميخواهند بدانند؟!
نميخواهند دليلش اين است که فکر ميکنند اين افراد يک الگوي فرهنگي دارند و اين الگوي فرهنگي را بايد به جوانان منتقل کنند. صرف نظر از اين که اين جوانان به چه چيزي علاقه و اعتقاد دارند اصلا مهم نيست که اينها به چه چيزي اعتقاد دارند. مهم اين است که اينها به سمت اين الگوي فرهنگي هدايت و کشيده شوند. اين نوع سياستگذاري ما که يک نوع سياستگذاري فرهنگي آرماني است و بدون توجه به واقعيتهاي فرهنگي که در جامعه ميگذرد باعث ميشود که دولت که اساسا به عنوان يک دستگاه تفکر اجتماعي بايد اتفاقات جامعه را بازنمايي کند، فاقد اين توانايي باشد که بتواند کاري بکند. وقتي که ما ميگوييم دولت يک دستگاه تفکر اجتماعي است بدين معني است که جامعه ما وقتي بخواهد در خودش فکر کند جامعه توسط دولت به خودش ميانديشد. البته دولت تنها دستگاه انحصاري تفکر اجتماعي نيست بلکه نهاد دانشگاه دستگاه ديگر تفکر اجتماعي است. جنبشهاي اجتماعي جديد باز نوع ديگري از دستگاه تفکر اجتماعي است.
البته جنبشهاي اجتماعي و نهاد دانشگاه زماني ميتوانند تاثيرگذار باشند و نقش خود را خوب ايفا کنند که مستقل از دولت باشند؟!
البته من اگر اين را متفاوت کردم به خاطر اين است که جامعه چند دستگاه تفکر دارد يک دستگاه آن دستگاه تفکر رسمي است که دولت آن را بازنمايي ميکند دستگاه تفکر ديگر دستگاه تفکر دانشي است که دانشگاه است و آن را متفاوت با دستگاه تفکر دولتي بازنمايي ميکند. يک دستگاه تفکر ديگر هم دستگاه تفکر جنبشهاي اجتماعي و عرصه عمومي است که به نحوي در واقع دارد جامعه را بازنمايي ميکند که آن نيز کاملا مستقل است. به همين دليل ما دستگاههاي تفکر اجتماعي متفاوت داريم. اما دولت هميشه يکي از اصليترين دستگاههاي تفکر است چون در جامعه ميانديشد و بايد در جامعه بينديشد. ببينيد دولت نبايد بيانگر آرمانها و ايده آلهاي يک جامعه باشد بلکه بايد نشان دهنده وضعيت موجود و گرايشها و روندهاي يک جامعه باشد. اساسا بيش از آنکه نگاه آرماني و اتوپيک داشته باشد بايد روندهاي جامعه را پايش کند و براساس آن بگويد که چگونه ميتوان روي ذوق فرهنگي جامعه تاثير گذارد. به هر حال دولت به عنوان يک دستگاه تفکر اجتماعي قادر به بازنمايي وجدان جمعي جامعه نيست. يعني آن چيزي که در حادثه پاشايي براي من هشدار دهنده بود. به عنوان يک خطر به آن نگاه ميکردم اين است که دولت يک دستگاه تفکر اجتماعي نيست در حاليکه بايد باشد. حالا تفکر يک جنبه مفهومي، نظري و به واقعيات توجه دارد يک بعد آرماني هم در تفکر وجود دارد که شما ممکن است بگوييد که روندها و آينده پژوهي دارد، دولت هم که در اينجا ميگويم به معني حاکميت عمومي است. اين بي خبري که دولت دارد و از طرف ديگر اين بيخبري که در درون خانواده بود. در خانوادهها تحليل من اين بود که يک زماني ما داشتيم که جوانان در درون خانواده ادغام شده بودند مانند همان موقعي که جامعه يک وجدان جمعي يکساني دارد. بعد به تدريج جوانان تفاوت فکري با نسل پيشين خودشان پيدا ميکنند. در مرحله ديگري در جامعه ما اين دو به هم نزديک شدند يعني جفتشان مدرن شده اند. يعني خانوادهها حق ميدهند به جوانان که موسيقي گوش کنند. امروزه کمتر خانوادهاي وجود دارد که به بچه هايشان بگويند چرا موسيقي گوش ميکنيد در صورتيکه يک زماني ميگفتند. يا حتي ماهواره الان خيلي از خانوادهها حساسيتي ندارند که جوانان را از اين مسير باز بدارند. نسل پيشين هم دچار يک نوع سرخوردگي نسبت به مسائل اجتماعي شده است نسل پيشين هم دچار يک نوع کم باوري نسبت به ارزشها و آن چيزي که سنت جامعه را شکل ميداد يک مقداري اساسا تضعيف آن فضاي فکري سنتي اتفاق افتاده است و نسل پيشين ما را هم دربرگرفته است. بنابراين به نظرم جوانان را به خود وانهاده اند. اصلا باب گفت وگو با اين جوانان را به گونه اي اينجا وجود ندارد، يعني يک نوع همدلي با جوانان کرده اند و او را رها کرده اند که خودش برود و هرکاري که ميخواهد بکند. يک زماني در مقابلش ايستادگي ميکردند. سعي ميکردند که هدايت و راهنمايي اش بکنند، چون خودشان به يک سري باورها اعتقاد محکمي داشتند. اما الان خودشان هم در اين باورها به ترديد افتادها ند. بنابراين ميگويند که ما حالا به اين جوان چي بگوييم و الگويي هم ندارند که به آنها بدهند. به جز اينکه خودشان هم دچار يک نوع آنومي و بي الگويي شدند. لذا اين جوانان هم که به خود وانهاده شده اند دارند مسيرهايي را ميروند که من نسل پدر و مادر هم از آن خبر ندارم. کتابها و موسيقي هايي که ميخوانند و گوش ميدهند و شايد کارهاي ديگري که ميکنند و ما خبر نداريم که در واقع نگراني روي اين است کاري با خوب يا بد بودن آن کارها ندارم اما همين بيخبري ما يک مقداري نگران کننده است؟ آيا ما نبايد بدانيم که جوان دارد چه طي ميکند شايد در آن مسير نسل پيشين بتواند به آنها کمک کند. بتواند با آنها همراهي کند يا جاهايي آنها را برحذر بدارد...
اما وقتي که هيچ خبري نداريم اين نگران کننده است البته اين به اين معني نيست که جوانان آگاهانه ميدانند که کجا دارند ميروند. بلکه يک روندي ايجاد شده است و دارد شکل ميگيرد و نسل جوان را دارد به همراه خودش ميبرد. خب تحقيقات اجتماعي، مطالعات فرهنگي به اضافه هوشمندي دستگاههاي مطالعاتي در بخش دولتي و همکاري اينها با همديگر بايد اين روندها را روشن کند که حرکت در چه مسيري است البته تحقيقات اجتماعي ما و محققين اجتماعي ما هم بايد از ظرفيت فکري خوبي برخوردار باشند تا بتوانند اين روندها را پيشبيني کنند. بيخبري ما از نسل جوان نگران کننده است. ميخواهم بگويم که ما اگر بخواهيم ايرادي از خودمان به عنوان يک محقق اجتماعي بگيريم، گاهي مواقع هم ما به اصطلاح آن دستگاه نظري داراي ظرفيت کافي را براي نامگذاري اين فرايندها که دارد اتفاق ميافتد نداريم. اين مقداري ناشي از دانش سطحي ما از علوم اجتماعي است و يک مقداري هم اينکه دانش اجتماعي ما يک جاهايي ايدئولوژيک شده است. يعني خيلي آميخته به هنجارها و ارزشهاست.
در عين حالي که من معتقد نيستم که يک محقق و يا دانشجوي علوم اجتماعي به صورت پوزيتيويستي و رئاليستي بتواند روندها را پيشبيني کند. مقداري گرايشات محققين هم در فهم جامعه هميشه تاثير داشته است اما خود ما هم فاقد يک درکي از مفهوم جامعه هستيم که هم به ما کمک کند که جامعه را جهت بدهيم و هم کمک کند که جامعه را بشناسيم.
بيشتر دستگاه مفهومي ما به درد اين ميخورد که جامعه را تغييير دهيم تا اينکه آن را بشناسيم مانند همان سياستگذاران و مسوولين ما تفکرشان بيشتر به درد اين ميخورد که جامعه را مهندسي کنند تا اينکه بخواهند بشناسند که ببيند که در جامعه چه اتفاقي افتاده است. يعني خود جامعه شناسان هم با اين پديده شکاف آگاهي مواجه ميشوند.
يعني چون ميخواهند دستگاه مفهومي خودشان رابر واقعيت منطبق کنند ما هنوز نتوانستيم که بين ارزشها و واقعيتها در درون يک دستگاه مفهومي موثر پيوندي برقرار کنيم که هم به تغيير اجتماعي کمک کند و هم به تبيين اجتماعي کمک کند به هر حال کل درک من از قضيه و توضيحاتي که دادم اين بود.
يک پديده ديگر در اين ميان به وجود آمد و آن هم پديده اباذري بود که به نوعي جايگزين پديده پاشايي شد. چگونه شد که پديده اباذري جاي پديده پاشايي را گرفت؟
بله!، دليلش اين بود که ما به فرض مثال حدود 15 نفر از جامعه شناسان تا جايي که من رصد کردم حضور داشتند و راجع به پديده پاشايي صحبت کردند اما صحبت هاي اينها در حد تحليل آکادميک و علمي باقي ماند و نتوانست موج اجتماعي ايجاد کند، يعني آن حرفهايي که ما زديم در حد يک حادثه مورد توجه قرار گرفت، روزنامه و ... در جاهاي مختلف پوشش داده شد و خوانده شد. اما در حد يک حادثه و اتفاق و به يک پديده اجتماعي تبديل نشد. ببينيد وقتي که گفتيم پديده اباذري منظور اين است که حرفهاي اباذري توانست يک سري موافق و مخالف جمع کند و بخشي از جامعه را که مطلع شدند و در معرض اين حرفها قرار گرفتند که تعدادشان هم کم نبود را به خودش جذب کند و برخي بگويند که ما با اين حرف موافقيم يا برخي هم شديدا مخالفت کنندو اگر پديده اباذري را ما يک پديده بدانيم بايد بگوييم که اين بازنمايي ميکند از انديشه بخشي از جامعه که من نظرم اين بود که از نظريه آن جريان روشنفکران ناراضي از وضعيت موجود که در عين حال به تحول اميد بسته بودند و خودشان هم در يک جاهايي کنشگر تحول اجتماعي در عرض اين 15 يا 20 سال اخير بوده اند.
ادامه در صفحه 15
شکاف آگاهي در جامعه را بايد جدي گرفت
اما الان يک نوع نااميدي شما در صداي اينها ميبينيد، نمايندگي يک گروه را کرد. يعني مورد توجه گروهي واقع شد و آن گروه هم حرفشان اين بود که در جامعه داشتند يک نوع زوال فرهنگي را ميديدند که اين زوال و ابتذال فرهنگي و افت ذوق فرهنگي که وجود دارد. اينها ناشي از يکي از سياستهاي عامدانه دولت و همراهي بخشهايي از مردم است که اين پدپده همراه با غير سياسي شدن جامعه است. جوانان و بخشي از جامعه دارند آرمان تغيير اجتماعي را فراموش ميکنند، يعني آن چيزي که به دنبالش بودند به فرض مثال براي دموکراتيزه کردن جامعه براي ارتقاي فرهنگ اجتماعي و... جامعه دارد. اينها را فراموش ميکند و دولت هم دارد همراهي ميکند و تعمدا زمينه اين افت فرهنگي را فراهم ميکند. اين براي خودش يک تحليل است که هم قابل توجه است و هم از برخي از جنبه ها قابل نقد است. ببيند البته ابتذال و زوال فرهنگي مشکل ما هست، واقعا فرايندها به گونه اي است که ما با يک نوع ابتذال فرهنگي مواجه هستيم فرض کنيد کاهش مطالعه، بي علاقگي نسل جوان به مطالعات عميق و پيگيري انديشه هاي نظريه پردازان مهم فلسفي، سياسي، جامعه شناسي، ادبي دنياي معاصر که شايد در دو دهه پيش جوانان بيشتر به اين مسائل توجه ميکردند و ميخواندند و مطالعه ميکردند و راجع به آنها بحث و گفت وگو ميکردند. الان يک مقداري تضعيف شده است. حالا بماند که فرهنگ کتاب و کتابخواني در جامعه ما تضعيف شده است که برخي از اينها ممکن است علت سرخوردگي از مسائلي باشد اما اين اتفاق افتاده است.
به اصطلاح انتظارات فرهنگي جوانان کاهش پيدا کرده است و خيلي با يک فرهنگ مثلا دم دستي به نظر ميرسد که راضي ميشوند. به سخت کوشي در عرصه دانش نسل جوان ما کمتر شده است پايداري در پاي برخي از ارزشها کمتر شده است که اينها براي خودشان دلايلي دارد. ميخواهم بگويم که جواناني که رفتار فرهنگيشان افت کرده است اگر با آنها صحبت کنيم احتمالا يک دلايلي هم براي خودشان دارند. اما برخي اين روند را از قضا نشانه رشد ميدانند. يعني همين روند که الان تحت عنوان زوال فرهنگي توصيف کردم را نشان دهنده يک نوع رشد فرهنگي ميدانند. يعني ميگويند اين نسل جوان به يک استقلالي رسيده است، قبلا آرا را در نزد نظريه پردازان بزرگ جستجو ميکردند، اما امروز در درون تعاملات روزمره خودش با شبکه هاي دوستي اش دنبال آرا و انديشه ها ميگردد. امروز يک مقداري واقعگراتر شده است، اما ارزشها را فراموش نکرده است. حتي دارد ارزش آفريني ميکند هر چند اين ارزشي که مي آفريند ممکن است با ارزشهايي که مورد نظر ما است متفاوت باشد. اگر مثلا به موزيک توجه ميکند همين موزيک پاپ يک عناصرفکري، اخلاقي هست بايد تحليل محتوا کرد. اين اشعار را که با روح جوانان ما چه کرده است چگونه توانسته است، ارتباط برقرار کند. شايد جوانان ما هنوز هم به دنبال آرمانها و ارزشها هستند و در واقع ديگربا آن فرهنگ نخبه گرايانه نسل پيش فاصله گرفته اند فرهنگي که قهرمانان فکري و سياسي خودش را دارد. اينها ديگر به دنبال منجي و قهرمان نيستند دارند اين فرهنگ را ميسازند و دارند اين فرهنگ را تغيير ميدهند. بنابراين اين را نبايد نشانه افت فرهنگي دانست. حتي نشان دهنده غير سياسي شدن جامعه هم نبايد ديد چون سياست به صورت کلي دارد در جامعه عمل ميکند اينها اگر سياست به همگرايي ميان مردم و حاکميت درباره مساله موسيقي نميبينيم معناي مشارکت در تغيير اجتماعي است اينها دارند پايه هاي تغيير را درواقع شکل ميدهند. اينها در درون خودشان دارند تغييراتي را انجام ميدهند. به جاي اينکه در ساختارهاي کلان سياسي بخواهند تغيير ايجاد کنند، ميآيند در ساختار سطح خورد و گروههاي دوستي و در حوزه خصوصي که قرار دارند همه چيز را دگرگون ميکنند. دارند به يک سبک جديدي از زندگي شکل ميدهند که اين سبک دموکراتيک تر، انساني تر، گفتوگويي تر و تفاهمي تر است. به جاي اينکه بيايند در عرصه عمومي Â به فرض مثال شعار گفت وگو را بدهند دارند در عرصه واقعيت خرد به اين گفت وگو شکل Â ميدهند. اين ديدگاه هم يک ديدگاه مخالفي است که وجود دارد و نشان ميدهد که چگونه سياست و پايه هاي سي است دارند تغيير ميکنند اين است که پايه هاي يک جامعه دموکراتيک در رفتارهاي روزمره جوانان شکل ميگيرد. بنابراين چندان نبايد به مثابه زوال فرهنگي قلمداد کنيم. چيزي نيست که حکومت حامي آن باشد و گسترش دهد به همين دليل کنسرتها لغو شدند و برخي توسط نيروي انتظامي فراخوانده شدند. در اصفهان به کنسرت همايون شجريان اعتراض شد. در تهران هم فضايي ايجاد شده به دليل اين است که در تهران توانسته خودش را به فضاي رسمي تحميل کند و فشار عرصه غير رسمي بر عرصه رسمي بوده است که موسيقي پاپ جايي در تهران باز کرده است. حرف اباذري پارادوکس داشت ايشان گفت وقتي شما آلت موسيقي را در تلويزيون نشان نميدهيد و آن را آموزش نميدهيد موسيقي مبتذل ميشود و وقتي آلات موسيقي نشان نميدهد پس چگونه حاکميت ميتواند حامياين نوع موسيقي باشد.
بنابراين ما همگرايي ميان مردم و حاکميت درباره مساله موسيقي نميبينيم که به نظر اباذري روند مناسبي ندارد. برخي که از وضعيت ناراضي بودند و نگاه نخبه گرايانه داشتند حرف اباذري را گرفتند و گفتند جامعه و جوانان بايد سياسي تر شوند و برخي هم اين سخنان را توهين آميز دانستند و دختري گفت ما نياز نداريم امثال شما براي ما تشخيص دهيد که چه نوع موسيقي را گوش بدهيم. اين نشان دهنده فرسايش گروههاي مرجع از سنتي و مدرنش است. نسل جوان به گروه مرجع سنتي و مدرن و روشنفکر توجه نميکند و خود انديشي در درون آن شکل گرفته است که ميتوان اميدوار بود که همان تغيير اجتماعي به شيوه مناسب خودش را در جامعه ايجاد ميکند و بدون اينکه جامعه دچار تضاد و قطبي شدن شود يک لايه هايي در آن شکل ميگيرد. اما دولت، خانواده، دانشگاه و ... بايد خبر داشته باشد که چه اتفاقي دارد ميافتد البته جايي هم ممکن است بتواند اين ماجرا را هدايت و يا کمک کند. صرفا نبايد کنترل کنيم بلکه بايد با آن تعامل داشته باشيم. سياست مداران، خانواده و ... بايد اين تعامل را حفظ کنند تابعد بگوييم دولت يک دستگاه تفکر اجتماعي است دانشگاه، خانوادهها دستگاههاي تفکر اجتماعي هستند. در غير اين صورت اگر بخواهد تحولي انجام شود ممکن است به گسست اجتماعي بينجامد اگر کانالهاي ارتباطي شکل نگيرد اين به گسست اجتماعي تبديل ميشود. بنابراين نسل جوان ممکن است در غير اين صورت رابطه اش را با نسل گذشته و ميراث فرهنگيمان که نبايد پشت ديوار تحول قرار بگيرد مثل ادبيات، مذهب، اخلاق، تاريخ، دستاوردهاي سياسي در سده هاي اخير قطع ميکند و دچار گسست ميشود.