شهر بازي
مرحوم اصغر ملکی ملقب به «زار» از شاعران خوب خمینی شهر بود. ملکی سروده ای با عنوان «شهر بازی» دارد که آن را به تمام کودکان بزرگ و بزرگان کودک تقدیم می کنم.
رفته بودم شهر شاديهاي ناب شهر بازي، شهر پيچ و شهر تاب
شهر رؤياهاي شاد كودكي شهر شاد و پُر مُراد كودكي
بازي چرخ و فلك با سُرسُره فارغ از هرگونه ترس و دلهره
ديدم آنجا بازي آلاكلنگ ميرود پائين و بالا بس قشنگ
قِژقِژ زنجير تاب و پيچِ خواب همچو لالائي مادر، بي شتاب
بي خياليهاي شاد كودكان ميفُزودَم، بر نشاطِ جسم و جان
چرخشِ پي درپي و ضرب قِطار كرده تصوير سفر را بَرقرار
كودكان با جَست و خيز بي امان مَست و سرشارند از شوق نهان
گاه افتادن، گهي برخواستن خويش را، با يك تكان، آراستن
ارتباط شاد و تنگاتنگشان بي ريائيهاي صلح و جنگشان
خندههاي با شلوغي، توأمان پر زنان، هر سو دويدن، شادمان
خستگي را لحظهاي، نشناختن بيهدف، اينسو و آنسو تاختن
باورم شد، اين تمام زندگياست منتهاي ذوق و كام زندگي است
رفتن بالاي برجِ و سُرسُره دستيابي، سوي اوج سُرسُره
آنگه از بال سُريدن سوي خاك پُرشتاب و با نشاط و سينه چاك
آمدن از اوج، با سرعت به زير اي دل از اين صحنهها، عبرت بگير
بازي چرخ و فلك، دور زمان تا نماني دائماً در يك مكان
اندرين چرخش، تعالي آيدت رفتن از حالي به حالي، آيدت
ميروي در بازي آلاكلنگ گاه بالا، گاه پائين، دل مشنگ
زندگي بالا و پائين رفتن است در پي اِدراك آئين رفتن است
تا سوار تاب ميگردي دَمي تازه حالا پُر تحرك، آدمي
گاه سوي پيش، ميراني مُراد گه عقب گردي كني، اَندر نهاد
بايد اين حالات را ظاهر كني تا كه روح خويش را طاهر كني
ما بزرگان گر چه زار و خستهايم كودكانه بر جهان، دل بستهايم
از نشيب و از فراز روزگا در نمييابيم راز روزگار
همچنان در غفلت خود، ماندهايم اسب را، آنسويِ ميدان راندهايم
اسب بي افسار، اما كهنه كار سخت ميتازد، به دور از انتظار
ميبرد ما را لب گودال گور با دويدنهاي تيز و چشم كور
ميشود ناگاه، اين بازي، تمام زندگي پايان پذيرد، والسلام