گفتگوي اختصاصي با سعید بیابانکی
"سعید بیابانکی" را همه میدانیم که بچهی خمینیشهر است و تا همین چند وقت پیش هم هنوز کاملاً از سده نکوچیده بود و تنهایمان نگذاشته بود. اما خب حالا مدتی است رفته است تهران و شهر نشینِ خوش نشین شده است. اما هر جا که باشد باز هم خمینیشهریست و باعث افتخار همشهریانش.
این شاعر نامآشنایِ نامآور که در جشنواره شعرهای شیراز و کرمان و.... و شب شعرها و عصر شعرها اسمش را درشت میزنند روی بنرها و وبلاگش را همه با افتخار لینک میکنند، تا سال سوم دبیرستان اصلاً نمیدانست که شاعر است.
همهی ماجرا از بهمن سال 63 شروع شد که مدرسه مسابقهی شعری به مناسبت دههی فجر ترتیب داد و " علی اصغر حاجحیدری" همین آقای " خاستهي" کشفش کرد و پایش را به دنیای شعر و شاعری باز کرد.
دانشگاه را که داشت تمام میکرد دیگر شاعرِ شاعر شده بود تا آنجا که یک روز "مشفق کاشانی" وقتی شعرش را شنید به او تبریک گفت و بشارت داد که از شاعران خوب آینده است. شاید آن روز جناب مشفق " سعید " را دیده بود که دارد سرو بلورین سومین جشنوارهی فجر را تحویل میگیرد و شعر " زندهرود"ش را در صفحهی 97 کتاب فارسی دوم راهنمائیِ سالهای هنوز نیامده خوانده بود.
اما خود بیابانکی زمانی باور کرد شاعر شده است که مادرش بوی شعرش را از پشت رادیو تشخیص داد بیآنکه آن شعر را از زبان پسرش شنیده باشد یا گوینده اسمی از پسرش آورده باشد.
" گلنارش" را اگرچه توی یک محفل خصوصی در شیراز خواند اما یکی دو ماه از آن شب شعر نگذشته بود که دید شعرش درتلفن های همراه و بر زبان بزرگ و کوچک جاری شده است.
و شعر آئینیاش خیلی وقتها حرف اول را میزند. مثلا آنجا که میگوید:
نه تابلوهای فلکسی، نه شمایلهای سه در پنج، نه استریوی 8 باند، نه انبوه جمعیت، چه مجلس خلوتی داری اینجا... فقط منم و دوازده بند محتشم.
سعید بیابانکی اگرچه از خمینی شهر صمیمیمان کوچ کرد اما هر وقت دلمان هوای شعرهایش را کرد و شاعرانگیهایش را، بد نیست تلویزیون را روشن کنیم، بعید نیست که نشسته باشد توی استودیوی شبکهی 4 و یا زندهرود دعوتش کرده باشد اصفهان یا شاید در دیداری با رهبر فرزانه و ادیب انقلاب مشغول شعرخوانی باشد یا حداقل گویندهای در حال خواندن یکی از شعرهایش باشد. یا برویم "ردپائی بر برف" را ببینم یا " نه ترنجی بخوانیم و نه اناری"، اصلا چرا نرویم دست به دامن گوگل بشویم و بنویسیم "سنگچین" تا وبلاگش باز شود و ما بخوانیم:
طبیب نسخهی درد مرا چنان پیچید: دو وعده خوردن چائی به وقت چائیدن
و آنچه می خوانید گپ و گفت صمیمانه فرصت است با بیابانکی.
ـ آقای بیابانکی اگر مایل باشید شما را ببرم به گذشتههای کمی دور. با این بیت به کجا سفر میکنید:
هر روز با انبوهی از غمهای کوچک گم میشوم در بین آدمهای کوچک
فکرکنم این غزل 20 سال پیش سروده شده. این غزل که به همین نام غم های کوچک چاپ شده است نخستین غزل من است که بسیار گل کرد. بسیار از رادیو خوانده شد و خیلی ها از آن استقبال کردند. آن سال ها دانشجوی دانشگاه اصفهان بودم. به گمانم اولین بار در تالار شریعتی دانشگاه اصفهان خواندمش. استاد مشفق کاشانی هم آنجا بود وکلی از این غزل تعریف و تمجید کرد. به هر حال نام من به گونه ای با این غزل گره خورده است . یا با این غزل عاشورایی که باز هم محصول آن سال هاست:
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را
ـ انجمن ادبی سروش از آن محافل قدیمی وقوی است که سالیان سال است صبحهای جمعهی شاعران خمینیشهر را شاعرانهتر میکند. چقدر شعرت را مدیون این انجمنی؟ و البته لطفا قبلش بگو که اسم سروش که میآید تصویر کدام شاعر همشهری اول به ذهنت متبادر میشود؟
سروش برای من نقطه ی آغاز بود. سروش بود که دستم بگرفت و پا به پا برد. همین حالا که دارم جواب این سوال را می گویم اشک در چشمانم جمع شده؛ به یاد کسانی که روزی روزگاری در سروش بودند و دیگر نیستند و در راس آنها زنده یاد استاد خلیل بلدی (باغبان) که در همین شهر خودمان خیابانی هم به نام اوست. من به سروش زیاد مدیونم خیلی زیاد. اگر تشویق ها و راهنمایی های استادانی چون باغبان، حداد، خاسته، راهی، جلالی، مهدی، زهتاب، صادقی و خیلی های دیگر نبود من شاعر نمی شدم... نام سروش که می آید اول به یاد باغبان می افتم که تلفیق گل بود و درخت و شعر. خدایش با شهدا محشور کناد.
ـ از میان ردپائی بر برف، نیمی از خورشید، پرواز اصفهان - مشهد، باغ دوردست، سنگچین و... که همگی به دل ماها خیلی نشسته، کدام بیشتر به دل خودت نشسته؟ راستی تا یادم نرفته بپرسم بالاخره مجموعهی طنز "هی شعر تر انگیزد" کارش به کجا رسید؟ هماهنگ شدی با آن بالابالاها؟
هر کدام از کتاب ها برایم حس و حالی خاص داشته اند و دارند. درست مثل فرزندان یک پدر، که پدر به همه علاقمند است؛ هر کدام را به یک یا چند دلیل. ردپایی بر برف چون اولین کتابم بود هنوز هم برایم عزیز است. یادم می آید نخستین بار که در سال 69 منتشر شد برای خریدش از خمینی شهر آمدم تهران کتاب را خریدم و برگشتم. نیمی از خورشید، مرا به جامعه شعر کشور معرفی کرد. بسیار مورد توجه واقع شد و درخشید. نه ترنجی نه اناری هم همینطور. به خاطر قطع و نوع کاغذ و چاپش و نوع شعرهایش بسیار مورد توجه واقع شد. خیلی ها بعد از گذشت 6 سال، از فرم این کتاب تقلید می کنند. سنگچین خیلی ویژه بود به دلیل حجم بالای شعرهایی که من در قالب چارپاره در این کتاب منتشر کرده ام از جمله همین شعر زنده رود که حالا با نام " راز ماندگاری " در فارسی دوم راهنمایی تدریس می شود. شاید بیش از 5 نقد مفصل روی این کتاب نوشتند در روزنامه های جام جم، همشهری، اطلاعات و خیلی از سایت های ادبی. سنگچین برایم جایزه هشتمین دوره کتاب فصل را به ارمغان آورد و برای کتاب سال هم نامزد بود... باغ دوردست یک گزیده ی شسته رفته از شعرهای من است که خودم انتخاب کرده ام. بسیار تمیز چاپ شده و حالا به چاپ پنجم رسیده است. مجموعه طنز من احتمالا نیاز به جلسه با وزیر و معاونش دارد چون بعید است از دست ممیزان جان سالم به در ببرد...
و
- شنیدهام دانشگاه اصفهان نشان طلائی بهتون داده، مبارکه انشاله، میگوئید مناسبتش چی بوده؟
برای دانشگاه اصفهان شعری سروده بودم به نام "باغ پنجم" که به عنوان آرم دانشگاه آهنگسازی شد و در همه ی مراسم رسمی بعد از سرود ملی پخش می شود. نام باغ پنجم هم به نوعی نامی استعاری برای دانشگاه اصفهان شده و بر سر در خیلی از ساختمان های جدید دانشگاه کاشیکاری شده است. من هم دانش آموخته ی دانشگاه اصفهانم. نشان طلایی درجه یک این دانشگاه تاکنون به سه نفر داده شده است که من سومین نفرم و ازاین بابت خوشحال.
ـ گفته بودید که توی همهی قالبها میسرائی و فقط محصور غزل نماندهای اما نمیدانستیم کار کودک هم میکنی و اردیبهشت امسال 4 تا مجموعهی شعر کودک بردهای نمایشگاه کتاب!
به هر حال شاعر باید در همه ی گونه ها و فضاها بتواند شعر بسراید. شعر کودک برایم یک تجربه بود. و خوشبختانه با استقبال عالی هم مواجه شده. شاید باز هم دراین حوزه کتاب منتشر کنم. کتابی به نام " ترانه های کودکانه " دارم که شاید برای نمایشگاه منتشر شود.
ـ اگر یک روز قرار باشد موضوع جشنوارهی شعری را شما انتخاب کنید، آن موضوع چه خواهد بود؟
این موضوع: هر چه می خواهد دل تنگت بگو...!
ـ حرف از جشنواره شد یادم افتاد بپرسم امروز جشنوارهی شعر فجر را که یک بار خودتان برندهی سرو بلورینش بودهاید، چطورارزیابی میکنید؟
اتفاقا همین دیروز مجری افتتاحیه این جشنواره بودم. من همواره یکی از منتقدان این جشنواره بوده ام گرچه همواره از داوران آن هم بوده ام! احساس می کنم شعر، جشنواره پذیر نیست. با فیلم و تئاتر هم قابل قیاس نیست. جشنواره شعر فجر بیش از حد به دولت وابسته است و همین خیلی از شاعران را جهت ورود به آن محدود و معذور می کند. این جشنواره را باید یک انجمن خصوصی و معتبر یا یک دانشگاه برگزار کند و دولت فقط بودجه بدهد و ناظر باشد تا به یک نتیجه مطلوب بتوان رسید. شاعران خود را فارغ از قید و بند می دانند و حضور در این جشنواره را نوعی وابستگی و قید می بینند. این جشنواره باید جایگزین کتاب سال شعر شود. روالی که در حال حاضر دارد چندان مطلوب نیست چون پیش کسوت ها شرکت نمی کنند و فقط عرصه ی تاخت و تاز جوان ها و حتی نوجوان هاست در صورتی که در جشنواره فیلم فجر همه حضور دارند از جوان تا پیشکسوت.
ـ حالا که حرف به اینجاها کشید از کنگره میلاد آفتاب هم بگوئید، چرا بعد از هفده هجده سال عاقبتش این شد؟
این را باید مدیران شهر جواب بدهند. میلاد آفتاب برای من و خیلی از همشهریانم و بسیاری از شاعران کشور به خاطره ها پیوسته است. تنها کنگره ای بود در کشور که به صورت مردمی برگزار می شد. اگر دولت می تواند همین را در شهرستان برگزار کند بسم الله.
ـ در اینکه خمینیشهر یک شهر شاعرخیز است که شکی نیست و همینطور اینکه شاعر خوب و شاخص کم ندارد. فکر میکنید توی این چند سالهی اخیر شعر خمینیشهر چقدر پیشرفت داشته و شاعری به شاعران مطرحمان اضافه شده یا نه؟
حداقل در این ده سال اخیر به صراحت می توان گفت که شاعران خمینی شهر در بسیاری از جشنواره های معتبر کشور حرف اول را زده اند؛ شاعرانی مثل: جواد زهتاب، محمدحسین صفاریان، محسن نیکنام، حسین حاج هاشمی، هاجر فرهادی، الهام عمومی، پانته آ صفایی و خیلی های دیگر. ولی چقدر روی شعر شهر سرمایه گذاری شده و به آن توجه شده را رییس ارشاد و بالاتر از آن فرماندار و حتی شهردار و شورای شهر باید جواب بدهند. دریغ از یک کتاب شعر کوچک که مثلا شورای شهر به عنوان افتخاری برای شهر با داشتن این همه شاعر خوب منتشر کرده باشد. دریغ از یک تقدیر ساده یا یک نشست صمیمانه... در صورتی که همین چند شب پیش رفته بودم کلات نادری از توابع مشهد. نشست مشترک شاعران با یکی از مسئولان بود و سالن فرمانداری را هم به شاعران داده بودند و خلاصه کلی امکانات در شهری که روی هم رفته 5 شاعر درجه 3 هم نداشت. همین کارها را در شهر ما با شعر و شاعر کردند که امثال من تصمیم گرفتیم کوچ کنیم برای یک شرایط بهتر.
ـ شعر آئینیتان که حرف ندارد و میدانید که عرصهی شعر آئینی عرصهای است که هر کسی جرئت نمیکند پا در آن بگذارد.توفیقتان در این عرصه را مدیون چه کسانی یا چه فضاهائی هستید؟
فضای خود شهر در ایام سوگواری امام حسین(ع)، برنامه هایی مثل تعزیه و همین کنگره شعر میلاد آفتاب بیشتر بر شعر من و کشیده شدن من به سمت شعر آیینی موثر بوده و از همه موثرتر تشویق های مادرم که همواره به من سفارش می کرد فقط برای معصومین شعر بگویم. خدایش با حضرت زهرا (س) محشور کناد.
ـ توی طنز هم که کم حرف برای گفتن نداری مثل شعر"فن آوری"ات که به دل رهبرانقلاب هم نشست شاید به همان اندازه که شعر جدی ات را میپسندند. شما از این دیدارها و جلسات شعر رهبری زیاد نصیبتان شده، نقشی هم در راهاندازی این جلسات دارید؟ به هر حال خاطره از این دیدارها باید زیاد توی دست و بالتان باشد، یکی را برای همشهریانتان تعریف کنید؟
ابن دیدار یک سابقه ی 20 ساله شاید هم بیشتر دارد ولی چند سالی است که رسانه ای شده. اوایل کل شاعران مهمان 15 تا 20 نفر بودند. چند سالی است که به 200 نفر هم رسیده اند. یکی دو سال به شورای راهبردی این برنامه دعوت شدم برای حضور و معرفی شاعران جوان و گمنام کشور. شعر خواندن در این جلسه واقعا کار دشواری است. از سویی یکی از مخاطبان رهبر انقلاب هستند که خود شاعر و ادیبند و روزگاری در مشهد با اخوان ثالث و محمد قهرمان و قدسی و... دم خور بوده اند و ازسویی جمعی از بهترین شاعران کشور هم حضور دارند؛ از علی معلم بگیر تا مشفق کاشانی و یوسفعلی میرشکاک و موسوی گرمارودی و از طرفی قرار است میلیون ها ایرانی شعرخوانی تو را از تلویزیون ببینند. با این شرایط حساب کنید چگونه شعری باید خواند که همه را بتواند راضی کند؟
ابن دیدار یک سابقه ی 20 ساله شاید هم بیشتر دارد ولی چند سالی است که رسانه ای شده. اوایل کل شاعران مهمان 15 تا 20 نفر بودند. چند سالی است که به 200 نفر هم رسیده اند. یکی دو سال به شورای راهبردی این برنامه دعوت شدم برای حضور و معرفی شاعران جوان و گمنام کشور. شعر خواندن در این جلسه واقعا کار دشواری است. از سویی یکی از مخاطبان رهبر انقلاب هستند که خود شاعر و ادیبند و روزگاری در مشهد با اخوان ثالث و محمد قهرمان و قدسی و... دم خور بوده اند و ازسویی جمعی از بهترین شاعران کشور هم حضور دارند؛ از علی معلم بگیر تا مشفق کاشانی و یوسفعلی میرشکاک و موسوی گرمارودی و از طرفی قرار است میلیون ها ایرانی شعرخوانی تو را از تلویزیون ببینند. با این شرایط حساب کنید چگونه شعری باید خواند که همه را بتواند راضی کند؟
ـ"خسرو احتشامی" در مقدمهای که بر "نه ترنجی نه اناری"نوشته می گوید: اگر بیابانکی به خودشیفتگی نرسد می تواند از کاشفان جمال در غزل امروز ما باشد. به خودشیفتگی که می دانیم نرسیده اید با توجه به اینکه معتقدید و البته با شکسته نفسی معتقدید که در سرزمینی که حافظ غزل می سراید بیابانکی نمیتواند خودش را شاعر بنامد، به کشف جمال در غزل چطور؟ بیابانکی به آن رسیده؟
این واقعا حرف درستی است. بسیار بزرگ تر و درشت تر از من و امثال من هم آمده اند و حافظ و سعدی مثل راهزن های سر گردنه راه آن ها را سد کرده اند. شاعر شدن در این کشور کار ساده ای است ولی شاعر ماندن دشوار است... این که چقدر من به کشف زیبایی در شعر رسیده ام را باید دیگران نظر بدهند ولی همین چند روز پیش که به یکی از روستاهای خراسان رفته بودم دیدم چند تن از مردم عادی شعرهای مرا از برند. در صورتی که اولین بار بود مرا می دیدند و نام مرا می شنیدند. شعر بدون نیاز به هیچ وسیله ای سفر می کند و سر از جاهایی در می آورد که خود شاعر هم نمی داند کجاست. و همین برای من خوشایند است که شعرم به جاهای دور سفر کرده باشد.
ـ یک جائی حرف از زبان فارسی بود و جایگاه و نقش شعر در صیانت از آن، آنجا گفته بودی "باید با شعر زیست"، این یعنی چه؟
من معنای زیستن با شعر را در سفری که به تاجیکستان داشتم آموختم. آنجا از کودک بگیر تا پیر از کاسب بگیر تا شهردار و فرماندار و نخست و زیر و رییس جمهور همه با شعر زندگی می کردند چرا که اساس زبان فارسی و ماندگاری آن را در زمان استیلای شوروی ها در تاجیکستان همین شعر می دانند. زبان فارسی در حال اضمحلال است و هیچ چیز مثل شعر نمی تواند زبان را از نابودی و در افتادن به دامان زبان های غالب نجات دهد. در روزگار ما شعر جایی در زندگی ندارد حتی در رسانه ی ملی. آن قدر که چیپس و پفک در این رسانه جایگاه دارند شعر ندارد.
ـ ما فارسی زبانها از اول و ازل یا شاعر بودهایم یا شعردوست یا هردو و کم پیش میآمده است که هیچکدام باشیم. با توجه به این میزان علاقهمان به شعر فکر میکنید اقبالمان برای خرید کتابهای شعر در خور هست؟
اصلاً و ابداً. ما عادت کرده ایم کتاب شعر را همواره رایگان به چنگ آوریم. اگر از دست شاعرش باشد که چه بهتر! آن قدر که برای خوردن پیتزا یا خرید دستمال کاغذی هزینه می کنیم برای خرید کتاب و تازه کتاب شعر حاضر نیستیم خرج کنیم. آنقدر که از صبح تا شب کرایه تاکسی و آژانس می دهیم و بنزین لیتری 700 تومان می خریم و هوا را آلوده می کنیم حاضر نیستیم کتاب شعر خوب بخریم و هوای دلمان را تازه کنیم و به قول سهراب بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
ـ و اما یک سوال مهم : شعر " زنده رود" تان از مجموعهی "نه ترنجی نه اناری" در کتاب فارسی دوم راهنمائی منتشر شده و حتما میدانید که نامش به " راز ماندگاری" تغییریافته است. فکر میکنید راز ماندگاری این شعر چیست؟
شاید سادگی زبان و نوع تصویرسازی و جان بخشی به اشیا در این شعر بیشتر از سایر عناصر در توفیق آن موثر بوده است. فکر می کنم این سئوال را دانش آموزان معلمان فارسی بهتر بتوانند جواب بدهند.
ـ خب از اول مصاحبه تا حالا که ما نه به سراغ آن سوال ممنوع (سن) رفتهایم و نه سراغی از شغلتان گرفتهایم و نه پرسیدهایم بچه چندم خانوادهاید و چند تا بچه دارید، حالا اگر اجازه بدهی به قدر چند تا سوال وارد حوزهی خصوصی شویم. شما مهندس کامپیوتر هستی. حاصل جمع شعر و کامپیوتر چند میشود؟
سعید بیابانکی!
ـ متاسفانه خمینیشهر به دلایلی که میدانید و این صفحه حوصلهی گفتنش را ندارد دچار ضایعهی اسفناک " فرار مغزها" شده، این کوچیدن شما به پایتخت آیا از همین از دست رفتنهاست؟
اولاً که من مغز چندانی نیستم. ولی نه در اصفهان نه در خمینی شهر شرایط فعالیت های ادبی و فرهنگی به گونه ای نبود که مرا راضی کند. یعنی حجم کارهای این حوزه نه رضایت بخش بود و نه مورد قبول من بنابر این تصمیم به کوچ گرفتم که کوچ و مهاجرت برای دست یازیدن به شرایطی بهتر همواره در کلام وحی و روایات معصومین هم سفارش شده است.
ـ خانواده هم اهل شعر و شاعری هستند؟ با شعری که هر از گاهی شما را میبرد کرمان و از آنجا سری هم به شیراز میزنید بعدش سر راه میروید یک شهر دیگر و به قول خودتان از عوارضی کاشان هم میگذرید میسازند؟ بچههایتان طبع شاعرانهی پدر را به ارث بردهاند؟
شاعر نیستند ولی بسیار به شعر علاقمندند. من بخشی از توفیقم را در دهه ی اخیر به همسرم مدیونم که بسیاری از شعرهای مرا از حفظ است؛ شعرهایی که شاید از حافظه ی خودم رفته باشد. من شعرهای جدیدی که درحال تولد هستند را بارها با صدای بلند در خانه تکرار می کنم. همسر و فرزندانم هم ناخودآگاه آنها را بر می کنند. کیمیا و یلدا به نوشتن بیشتر علاقه نشان می دهند. داستان های کوتاه و نوشته های تخیلی شان را دوست دارم و برایم ارزشمندند.
ـ کمی از خودتان برایمان بگوئید، از دنیای بچگیهایتان، بچهی شری بودید؟ از آنها که از دیوار صاف میروند بالا. این تیزی شیرین زبان را از بچگی با خود آوردهاید؟ از پدر و مادرتان بگوئید. از هرچه دل تنگتان میخواهد!
دنیای بچگی من سرشار بود از اتفاقات ریز و درشت. من شاگرد ممتاز دبستان سروش بودم. آن سال ها خمینی شهر شهر محرومی بود و سطح زندگی و درآمد مردم بسیار پایین بود. من با کمترین امکانات و در نهایت فقر درس خواندم. از داشتن خیلی چیزها محروم بودم و خدا را شکر می کنم که شاگرد ممتاز بودنم همواره در مدرسه بسیاری از کاستی های ظاهری ام را می پوشاند. اتفاقا در کودکی بسیار کم رو بودم و خجالتی، کم حرف بودم و آرام. به شعر هم اصلا علاقه نداشتم! این علاقه به یک باره و بعدها ایجاد شد. پدر و مادر من که خدایشان بیامرزاد بسیار مهربان و مردمدار بودند. هنوز هم که هنوز است وقتی در محل پیرزن ها و پیرمردها مرا می بینند از آن دو فرشته یاد می کنند. من فرزند آخر خانواده ام و با رفتن آن دو بزرگوار بیشترین ضربه روحی را خوردم و در این میان تنها پناهگاه من شعر بود که چون آرام بخشی به داد من می رسید.
از دست رفته بودم و آمد سر مرا
چون مادری صبور به دامن گرفت شعر...
ـ اگر اشتباه نکنم "کیمیا" دختر بزرگتان الان باید دوم راهنمائی باشد. دوست داریم بدانیم وقتی معلم دارد شعر پدر را تدریس میکند کیمیا چه حسی دارد؟
کیمیا همیشه دوست داشته گمنام بماند. و خیلی جاها بروز نداده که پدرش سعید بیابانکی است! اهل فخر فروختن به همکلاسی هایش هم نبوده و با این مساله بسیار به راحتی کنار آمده است. فکر نمی کنم حس او با حس دیگر هم کلاسی هایش تفاوتی داشته باشد.
ـ از بین رسوم و سنتهای نوروزی به نظرتان کدام یک شاعرانهتر است؟
شاید به همره یک گروه فرهنگی سفری داشته باشیم به تاجیکستان برای هفته ی فرهنگی ایران. ولی هفته دوم انشا الله بر می گردم به شهر خودمان. از همه ی این رسوم من به سبزه های نوروز علاقمندم که از قدیم مرحوم مادرم هم به کاشت آن مقید بود. احساس می کنم رویش و طراوت را می توان از این سبزه های نوروزی دریافت. سبزه ها مقیاس کوچکی از طبیعتند که کنج حیاط خانه ی ما سر بر می کنند و جوانه زدن گندم ها در نیمه ی دوم اسفند کم کم صدای پای بهار را به خانه می آورند .
ـ فکر میکنید تا کی شاعر بمانید؟ چرا بعضی از شاعران خوب، شعر را بیمقدمه رها میکنند؟
کسی که شاعر باشد تا آخرین لحظه ی عمر هم شاعر است ولی شکوفایی و نبوغ در مقطعی خاص اتفاق می افتد. شاید من بهترین شعرهایم را سروده باشم شاید هم نه. و در مقطعی دیگر آن شعرها اتفاق بیفتند. شاعر هر چقدر هم بخواهد شعر را رها کند شعر او را رها نمی کند. شعر به نوعی به یک الهام از جهانی دیگر شبیه است که گاه هست و گاه نیست. این " گاه" را معلوم نیست چه کسی مشخص می کند. شاید فرشته ای به نام فرشته ی شعر. امیدوارم هرگز شعر مرا رها نکند.
ـ یک شاعر برود دنبال چه موضوعاتی که دِین اش را به هنر ادا کرده باشد؟
کلاً برای شعر سه موضوع بیشتر آفریده نشده است: زندگی، عشق و مرگ. همه ی موضوعات دیگر ذیل این موضوعات قرار می گیرند. شاعر باید از زندگی بگوید. در زندگی عشق هم هست و در عشق همه چیز تعریف شده است.
ـ شاعران جوان و تازه کار چه کار کنند تا پلههای ترقی را یکییکی بیایند بالا و بشوند سعید بیابانکی؟ در شبانهروز چقدر وقت بگذارند برای شعر؟ چه بخوانند؟ کجا بروند؟ چطور خودشان را مطرح کنند وقتی از لابلای داوریهای جشنوارهها بیشتر شاعران نامآشنا بیرون میآیند؟
فکر کنم باید تلاش کنند خودشان باشند. تلاش برای دیگری شدن تلاشی بیهوده است. شاعر باید همه چیز بخواند؛ شعر کهن، شعر معاصر، روزنامه، رمان، تاریخ، روانشناسی، جامعه شناسی، نقد ادبی و... در شرایط فعلی اتفاقا مطرح شدن با وجود جهان مجازی و وبلاگ کار ساده ای است. شعر خوب و خواندنی از زیر سنگ هم شده در می آید و خودش را می نمایاند.
ـ بچههای شهرستانی چه کار کنند وقتی همهی فرهنگسراها و محافل ادبی توی تهران جمع شدهاند و سعید بیابانکیهایشان هم میروند پایتخت نشین میشوند؟ چه کسی دست شعر نوپایشان را بگیرد و راه بیندازد؟
در بیشتر شهرستان ها انجمن ادبی و خانه ی فرهنگ وجود دارد. من تا جایی که توانسته ام در بیشتر شهرستان ها کارگاه ادبی گذاشته ام ودر حد بضاعتم به دوستان جوان کمک کرده ام. علاوه بر آن وبلاگ من پل ارتباطی خوبی است که از این طریق دوستان جوان می توانند با من تعامل داشته باشند.
ـ یاد آن روزها که با نامش، برمیآشفت خواب کفتاران، رعشه بر جان کوه میافتاد، لرزه بر قامت سپیداران. چارپارهی پرشکوه پلنگ از اول تا آخر فقط تصویر با ابهت امام(ره) را آورد جلوی چشمم، از شأن نزولش میگوئید؟
در زمان سرایش شعر به انسانی یا باوری می اندیشیدم که آنقدر سترگ و باشکوه است که هیچ چیز و هیچ کس به او خللی وارد نمی کند و او را مثل پلنگی می دیدم که بالای کوهی ایستاده پر غرور و پر صلابت. این شعر را با احترام به یوسفعلی میرشکاک تقدیم کرده بودم که در جشن نامه ایشان در مجله ی پنجره منتشر شده بود.
ـ اگر قرار باشد یکی از شاعران امروز ایران زمین را به عنوان بهترین شاعر انتخاب کنید اولین اسمی که به ذهنتان میآید کیست؟
احمد شاملو. که به تنهایی طول شعر ایران را از گذشته تا امروز طی کرده، به فرهنگ کوچه و بازار اشراف کامل دارد و در یک کلام شعرش ایرانی است گرچه برای خیلی ها دشوار و غیر قابل فهم. شاملو را باید چکیده ی فرهنگ و ادبیات فارسی در روزگار ما نامید. شاعری که نه تحصیلات آن چنانی داشت و نه شعرش به درد عوام می خورد. کتاب کوچه ی او عمق دانش و آشراف او را به فرهنگ کوچه و بازار و عمق روح ایرانی نشان می دهد.
ـ در خبرها خواندیم که چندی پیش با تصمیم دولت، یک قائم مقام در وزارت فرهنگ و ارشاد برای شعر منصوب شد." چرا قائم مقام؟ این عنوان که خیلی با حال و هوای شعر همخوانی ندارد! چرا مثل بقیهی رشتهها معاونت نداشته باشد؟
من در این خصوص یادداشتی در روزنامه خبر نوشته ام که می توانید در سایت خبر آنلاین مطالعه کنید. چندین بار هم با دوستان شاعر دیگر در رادیو گفتگو در این مورد بحث کرده ایم ولی به نظر من هر چقدر وابستگی شعر به دولت کمتر باشد شعر راحت تر می تواند نفس بکشد. اگر دولت ها کاری به کار شعر نداشته باشند کمک بزرگی به شعر کرده اند! عنوان قائم مقام شعر برایم بسیار بار طنز دارد و با آن نمی توانم کنار بیایم.
ـ اولین شعری که سالها پیش در مجلهای از شما خواندم این بود:
چنان که بوی تنت در رواق ها جاریست چگونه گل نکند بغض جمکرانی من.
جالب است بدانید که نقطهی جیم نخورده بود و من آن را حکمرانی می خواندم و البته آن زمان نمیدانستم سعید بیابانکی همشهریم است! شعر انتظار چه باشد تا به دل امام زمان(عج) بنشیند؟
شعر انتظار باید در فضایی پویا شکل بگیرد. انتظاری که صرفا انتظار باشد و تلاشی برای این منتظر بودن و به وصال رسیدن را به همراه نداشته باشد از جنس انتظاری است که مسافری در جاده ای که از دو طرف بسته است منتظر تاکسی باشد. شعر انتظار با شعر حرکت برابر است. حرکتی پویا و از سر آگاهی.
ـ مانده از شبهای دورادور.... در مسیر خامش جنگل... سنگچینی از اجاقی سرد...
چرا سنگچین؟ و چرا سعید بیابانکی تخلص ندارد؟
تخلص یا نام شعری در روزگار ما و شعر امروز جایی ندارد. با سه نفر از دوستان رفته بودیم شمال حدود بیست سال پیش. در جنگل گلستان سنگچینی درست کردیم. چای آتشی حسابی چسبید. یکی از آن 4 نفر پسر عموی نازنینم مرحوم دکتر علی بیابانکی بود. دو نفر دیگر هم سال هاست ندیده ام. سنگچین همیشه برایم یادآور آن روزگار است با یک حس نوستالژیک. ای کاش همیشه می شد کنار آن سنگچین ماند... ای کاش...
- فرصت كرده ايد فرصت را ببينيد؟!
- فرصت نکردم خیلی بخوانم ولی همیشه دوست داشتم شهرم یک نشریه داشته باشد و دلم می خواست اگر روزی یک کاره ای شدم حتماً قدمی در این راه بردارم و حالا با وجود فرصت احساس می کنم به این آرزویم رسیده ام. دوست دارم اگر امکانش باشد ستونی داشته باشم که مطالبی را به طنز یا جدّ در آن بگنجانم.
ـ قول میدهم این آخری اش باشد: تهران در چه جلسات و محافل هفتگی یا ماهانه حضور داری اگر احیاناً همشهریها گذرشان به آنطرفها افتاد؟
عصرهای دوشنبه در فرهنگسرای رازی هستم... در خدمت دوستان شاعر و قدمشان سر چشم.
1