حکایت دزد و مرد پاک سرشت

ارسال در کتاب و ادبیات

حکایتی در کتاب حدیقه الحقیقه سنایی آمده است که داستان همه انسانهاست، دزدی جامه مرد پاک سرشت  و سالمی را می دزدد و شادمانه به بستان می گریزد، ولی مرد پاک سرشت به جای تقیب او به گورستان می رود و شخص سومی که ماجرا را می بیند گیج می شود و به او می گوید که آنکه جامه ترا دزدید به سمت باغ رفت تو چرا به گورستان می رود؟مرد دانا می گوید: عاقبت مرگ او را به این دیار می آورد و لخت و عور در قبرش خواهد گذاشت و پاسخ اعمال خود را هم در برابر خدا باید بدهخد پس فرار معنی ندارد و تنها این فریب زمانه است که او را در دام خود گرفتار کرده است.
آن شنیدی که از کم آزاری(1)           رندی اندر ربود دستاری
آن دوید از نشاط در بستان                وین دوان شد، به سوی گورستان
آن یکی گفتش از سر سردی             که بدیدیم سلیم دل مردی
تو بدین سو همی چه پویی تفت(2)      کانکه دستار برد زین سو رفت
گفتش ای خواجه گر چه زآنسو شد      نه ز بند زمانه یکسو شد (3)
که بدینجا خود از سرای مجاز           مرگ سیلی زنانش آرد باز
تا بدینسان که کرد ما را عور (4)       عوری خود ببیند اندر گور
پاورقی:
1- آدم بی آزار     2- زود و تند    3- رها شد       4- لخت و برهنه