سه حکایت

ارسال در کتاب و ادبیات

اسمش را نيار خودش را بیار

نقل است که یکی از سلاطین در جنگی شکست می خورد و شب هنگام به خرابه ای پناه می برد. دهقانی در نزدیکی خرابه بوده است، تکه ای نان و پنیر به وی می دهد. سلطان از شدت سرما هنگام خواب درخواست پوشش می کند و دهقان جواب می دهد که بجز جل گاو چیزی ندارد، سلطان با ناراحتی می گوید اسمش را نیار خودش را بیار.

حاضر جوابی شاعر        

در مجلسی، جامی شاعر معروف سروده خود را می خواند که به این بیت رسید:

بسکه در جان فگار و چشم بیدارم تویی           هر که پیدا می شود از دور پندارم تویی

شخصی که در مجلس حاضر بود به او ایراد گرفت و گفت: شما که می فرمایید هر که از دور پیدا می شود پندارم تویی، شاید خری یا گاوی پیدا شود که بلافاصله جامی با اشاره به او گفت: بازهم پندارم تویی .

مدعی خدایی

فردی ادعای خدایی می کرد، او را دستگیر و به نزد قاضی بردند. قاضی گفت چه می گویی مردک؟ همین چند روز پیش بود که شیادی را که ادعای پیامبری می کرد، سیاست کرده و شرش را از سر مردم کم کردیم. مدعی خدایی در جواب قاضی گفت: خوب کردید جناب قاضی، او درغگو بود، من او را نفرستاده بودم.

نقل و تلخیص و بازنویسی از کتاب خواندنیهای دلنشین، گردآوری سعیدی لاهیجی.