مرد کو

ارسال در کتاب و ادبیات

dastchinآن یکی با شمع بر می گشت روز       گرد هر بازار، دل پر عشق و سوز

بوالفضولی گفت او را کای فلان               هین چه می جویی به پیش هر دکان

هین چه می جویی تو هر سو با چراغ      در میان روز روشن، چیست لاغ؟

گفت: می جویم به هر سو آدمی       کو بود حی از حیات آن دمی

گفت: من جویای انسان گشته ام      می نیابم هیچ و حیران گشته ام

هست مردی؟ گفت این بازار پر      مرد مانند، آخر ای دانای حر

گفت خواهم مرد بر جاده دو ره     در ره خشم و به هنگام شره

وقت خشم و وقت شهوت مرد کو؟     طالب مردی چنینیم کو به کو

کو در این دو حال مردی در جهان      تا فدای او کنم امروز جان

مولوی

حکایت این است که فردی که ظاهراً راهب بوده در روز روشن شمعی به دست داشته و در بازار با حالت خاص و جستجوگر از سرایی به سرایی دیگر می رفته که آدم فضول یا کنجکاوی (بوالفضولی) از او می پرسد در هر دکانی به دنبال چه می گردی، آن هم در روز روشن و با چراغ، شوخی «لاغ» می کنی؟

مرد دانا می گوید من در جستجوی انسان هستم و چون پیدا نمی کنم سرگردان شده ام و آدم فضولی به او جواب می دهد این که جستجو نمی خواهد، بازار پر از مرد است و دانا به او جواب می دهد، من مردی می خواهم که به وقت خشم و عصبانیت و حرص و طمع (شره) و نیز شهوت خود را حفظ کند، به این جهت کو به کو به دنبال چنین آدمی هستم و اگر تو مردی این چنین می شناسی او را به من معرفی کن تا جانم را فدای او کنم.

شرح: چنان که سبک مولاناست با آوردن داستانهایی تمثیلی مفاهیم و معنی و حقایقی را بیان می کند و در این حکایت هم چنین کرده تا بگوید که در شرایط و وضعیت عادی یا سفید معلوم نیست افراد چه کاره هستند وقتی آنها در وضعیت های مختلف مثلاً در این حکات حرص و خشم و شهوت قرار بگیرند، ماهیت ها رو می شود، البته نویسندگان و شعرای دیگری هم سعی کرده اند برای حتی نوشتن رمانهای طولانی از چنین فضایی بهره بگیرند یعنی مثلاً انسانها در یک کشتی سوار باشند و وضعیت و موقعیت هر کدام شرح داده شود و بعد شرایط غیر عادی پیش بیاید و دست آدمها رو شود و پشت چهره های ظاهراً زیبا و آراسته برملا گردد و نقاب ها پس زده شود.

به هرحال در شرایط عادی شاید همه خوب جلوه کنند اما این بوته های آزمایش است که نشان می دهد اصطلاحاً هر فردی چند مرده حلاج است.

مولوی در یکی از غزل های زیبای خود هم در دو بیت به همین موضوع اشاره کرده است. آنجا که سروده است:

دی شیخ همی گشت گرد شهر    کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود جسته ایم ما      گفت آنک یافت می نشود، آنم آرزوست