داستان دو بذر

ارسال در کتاب و ادبیات

dastchinدر بهار دو تا بذر در خاک حاصلخیز کنار هم نشسته بودند. اولین بذر گفت: «می خواهم رشد کنم، می خواهم ریشه هایم را در خاک زیر پایم بدوانم و ساقه هایم را از پوسته خاک بیرون بکشم، می خواهم غنچه های لطیفم را باز کنم و نوید فرا رسیدن بهار را بدهم... می خواهم گرمای آفتاب را روی صورتم و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم»

و رشد کرد و قد برافراشت. بذر دوم گفت: من می ترسم اگر ریشه هایم را در خاک زیر پایم بدوانم از کجا معلوم که در تاریکی به چیزی برنخورم؟ اگر راهم را از میان پوسته سخت بالای سرم بیابم، از کجا معلوم که جوانه های لطیفم از بین نروند؟ و اگر بگذارم که جوانه هایم باز شوند از کجا معلوم که حیوانی نیاید و آنها را نخورد؟ و اگر بگذارم که غنچه هایم باز شوند از کجا معلوم که طفلی مرا از زمین بیرون نکشد؟ نه! بهتر است منتظر بمانم تا همه جا امن و امان شود. این طور بود که او منتظر ماند. مرغ خانگی که در خاک دنبال دانه می گشت، بذر منتظر را دید و او را خورد.

 

نقل از کتاب شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید

گرد آوری مسعود لعلی، چاپ بیستم