آقا روستامان را آباد كرد
«آزرانیها هرچه دارند از زحمات آیت ا... احمدی است.» این شاهبیت حرفهای اهالی روستای آزران است.از خمینی شهر که راه میافتی 40 کیلومتری دلیجان، یک پمپ بنزین است. از کنار این پمپ بنزین یک فرعی می خورد. اگر این فرعی را حدود 15 کیلومتر بروی در بین کوه های پوشیده از برف، به روستایی سردسیر میرسی به نام آزران.
روستایی از توابع شهرستان کاشان که آیت ا... احمدی امامج معه فقید خمینی شهر به همراه برادرش آیت ا... سید ابراهیم احمدی 50 سال پیش برای تبلیغ به آن روستا رفتند و این رفت و آمد تا اواخر عمرشان یعنی بیش از 40 سال ادامه یافت. «حاج آقا احمدی در این مدت برای اهالی روستا حسینیه، مسجد، حمام و ... ساخت. خودش لباس کارگری می پوشید، بیل و کلنگ به دست می گرفت و ...» این را اهالی روستا با حرارتی خاص می گویند، گاهی هم بغض می کنند. در آزران، احمدی نام ویژه ای است؛ چیزی شبیه به مراد و محبوب. حسینیه را هم به یاد دو برادر «احمدیه» نام نهاده اند.
اوایل اسفند راهی این روستا شدیم تا راز موفقیت این روحانی بزرگ را در لابلای صحبت اهالی روستا بیابیم. وقتی مردم می شنوند که از خمینی شهر برای تهیه گزارش از آیت ا... احمدی آمده ایم به گرمی استقبال می کنند، به خانه هایشان دعوتمان می کنند و ما هم کمی می نشینیم. کدخدای روستا، شب جمعه مردم را در مسجد جامع روستا (همان مسجدی که توسط آیتا... احمدی ساخته شده) جمع می کند. دهیار و اعضای شورا هم هستند. بعد از نماز، مردم حلقه می زنند و ما پای صحبت آنان می نشینیم.
گفتگوی ما بیش از دو ساعت طول می کشد...
از جوشقان تا آزران
آیت ا... احمدی از همان اول که وارد روستای آزران شد در منزل کدخدا ثانی مهمان گردید، بعد از آن هم هر موقع به روستا می آمد به منزل کدخدا می رفت و این موضوع در سالهای اقامت وی ادامه یافت. اولین کسی است که در مورد احمدی سخن می گوید همین کدخداثانی است. پیرمرد که چند روزی است دندانش درد می کند در مورد علت حضور آیت ا... احمدی در آزران می گوید: «پدرشان حاج آقا مصطفی برای تبلیغ به روستای جوشقان می آمدند. بعد از فوت پدر، فرزندانشان به جای پدر می رفتند. حدود سال 36 پدر بنده خلیل ثانی به روستای جوشقان رفت. در آنجا با سیدابراهیم احمدی آشنا شد و او را به آزران دعوت کرد. ایشان یک ماه مبارک رمضان اینجا ماند. بعد از آن برادرش حاج آقا محمد احمدی (آیت ا... احمدی) را به روستا فرستاد. آن موقع حاج آقا محمد، طلبه خیلی جوانی بود به طوریکه محاسنشان هم درست در نیامده بود. حاج آقا 23-22 سال سن داشت و تازه منبری شده بود. آن سال حاج آقا محرم و صفر به آزران آمدند و مردم بهشان ارادت پیدا کردند.»
این حسینیه خشتی بود
یکی از اهالی روستا به نام رهنمایی می گوید: «محرمها و ماه رمضان میآمدند اینجا. گاهی تابستانها هم سری می زدند. با ماشینهای عبوری تا سر پمپ بنزین می آمدند و از آنجا تا روستا (بیش از 15 کیلومتر) را با الاغ میآمدند. زمستانها یخ و یخبندان بود. گاه تا یک متر می بارید و حاج آقا در این شرایط سخت به روستا می آمدند.»
او با حرارت خاصی ادامه میدهد: «اولین اقدامی که آقای احمدی شروع کرد، ساختن حمام بود، بعد حسینیه و سپس مسجد.» هر سه این بنا در اطراف یک میدان است. خود آن میدان پنج خانه بوده که آیت ا... احمدی آزاد می کند و به شکل میدان فعلی در می آمد. برای این پنج خانواده هم خانه خریدند. پیرمرد ادامه می دهد: «برای ساخت حسینیه، حاج آقا از دلیجان بنا آوردند. تیرهای آهنی را هم از روستای توکل دلیجان خرید و سوار تریلر کرد. نزدیک روستا به رودخانه که می رسد ماشین بالا نمی آمده، همانجا آقای احمدی و راننده دو نفری همه این تیرآهنها را پایین می گذارند تا ماشین رد شود بعد دوباره تیرآهن را سوار می کنند. یادم می آید شانه های آقا زخم برداشته بود....»
یکی دیگر از اهالی روستا ادامه می دهد: «سر قیمت تیرآهن با مهندس حرفشان شد. او حرف زور میزد و حاج آقا مرامش این بود که زیربار حرف زور نمی رفت. مهندس تهدید کرد که شبانه تیرآهن را بار میکنم و برمی گردانم. به دستور حاجآقا ما آنجا شبها می خوابیدیم که تیرآهنها را نیایند ببرند.»
او ادامه می دهد: «سال 46 حسینیه را ساختند و بعد تکمیلش کردند. این حسینیه خشتی بود. خرابش کردند و با آجر ساختند. روششان هم این بود که اول برای صاحب آن خانه یک خانه میساختند و تحویلش می دادند بعد خانهاش را داخل مسجد یا حسینیه میانداختند.
«خیلی زحمت کشیدند خودشان هم بنایی میکردند. آستینها را بالا می زدند و لباس کارگری می پوشیدند. استمبلی گچ را روی شانه شان می گذاشتند و شروع به کار می کردند. مردم روستا هم که صحنه را می دیدند همه تحت تاثیر قرار می گرفتند و کمک می کردند.» این را یکی دیگر از اهالی می گوید و ادامه می دهد: «هزینه اش را هم از خیرین اصفهان و خمینی شهر تأمین می کردند. از اصفهان سنگ و آجر و سیمان می آوردند.»
خودشان بنایی می کردند
یکی از اهالی می گوید: «یک حمام داشتیم که کوچک بود. حاج آقا دو تا خانه را خریدند و حمام ساختند.» وی ادامه می دهد: «تابستان بود. یک نفر خانه اش را برای ساختن حمام واگذار کرده بود. دیدم صدای آجر می آید. رفتم دیدم حاج آقا عبا را کنار گذاشتند و آجرها را روی هم می ریزند. پرسیدم حاج آقا ظهر اینجا چه می کنید؟ گفتند فردا بنا می آید. امروز کارگر گیرمان نیامده. دارم آجرها را می آورم داخل.»
حیا می کردیم
اهالی روستا می گویند زمانی که آقا در روستا بود خیلی کم اتفاق می افتاد که بین اهالی اختلاف و دعوا پیش بیاید. دلیلش را هم اینطور می گویند: «اهالی حرمتشان را رعایت میکردند. از ایشان حیا می کردند. اگر موارد جزئی هم پیش می آمد خدمت ایشان می رفتند و ایشان با قاطعیت حلش می کردند. دعوای بین زن و شوهر و شریکها را حل می کردند. حرفشان خیلی نفوذ داشت. حاج آقا همه مردم را متحد کرد و همه یکدست شدند. هنوز هم به برکت ایشان این اتحاد ادامه دارد.»
یکی از اهالی هم می گوید: «وقتی هم مردم برای شام یا نهار دعوتشان می کردند می رفتند. تقریباً به خانه همه اهالی رفته بودند، هیچ فرقی بین فقیر و پولدار نمی گذاشتند و به همه به یک چشم نگاه می کردند. گاهی بر سر نهار یا شام حاجآقا دعوا می شد. هر کس می خواست ایشان را به خانه خودش ببرد. تا در روستا بودند خیر و برکت در روستا بود.»
رساله های امام را می آوردند
رهنمایی اشاره به فعالیتهای انقلابی حاج آقا احمدی می کند و می گوید: «قبل از انقلاب در آزران فعالیتهای سیاسی زیادی کردند. مردم امام و انقلاب در آزران را توسط حاج آقا شناختند. ایشان رسالههای امام را می آوردند و روشنگری می کردند.»
تبعید به سقز
رضوی از اعضای شورا می گوید: «حاج آقا وقتی هم می خواستند از دست ساواک فرار کنند آزران می آمدند، مدتی اینجا درنگ می کردند و سپس برای سخنرانی راهی پیشوای ورامین می شدند. چند بار ساواک برای دستگیری آقای احمدی به این روستا آمد. یادم می آید حدود یکبار یک نفر به عنوان گدا وارد روستا شد. یک نمد پوشیده بود و هر جا حاج آقا میرفت دنبالش می رفت. 5-4 روز اینجا بود و خیلی مشکوک به نظر میآمد. اول فکر می کردیم واقعاً گداست. آن موقع مردم برای همه صلوات می فرستادند بجز شاه. وقتی این گدا از روستا رفت ساواک حاج آقا را دستگیر و به سقز تبعید کرد. تازه آن موقع متوجه شدیم که او از طرف ساواک آمده بود. این تبعید شش ماه طول کشید و بعد مدتی هم در زندان قصر تهران بودند. آنقدر ارتباط مردم با ایشان قوی بود که وقتی حاج آقا را به سقز تبعید کردند مردم دسته دسته برای ملاقات ایشان میرفتند سقز»
شما وکیل خمینی شهرید یا آزران؟
«بعد از انقلاب حدود 20 ماشین از خمینی شهر به آزران آمدند و حاجآقا را برای کاندیدا شدن نمایندگی مجلس بردند، حاج آقا قبول نمی کردند و با اصرار بردند.» این را رهنمایی می گوید. وی ادامه میدهد: «بعد از انقلاب هم به همراه برادرشان حاج آقا ابراهیم پیگیر مسائل روستا بودند. حدوداً سال 70 آسفالت جاده آزران را حاج آقا پیگیری کردند. آن زمان آقا شورا را وادار کرد طوماری بنویسید و مردم امضا کنند. حاج آقا این طومار را برد مجلس و آنقدر پیگیری کرد تا اینکه جهاد این جاده را آسفالت کرد. یادم می آید همان موقع رفتیم مجلس دفتر حاج آقا. ایشان سر مسائل آزران با وزیر چانه میزد. یکدفعه وزیر گفت شما وکیل خمینی شهرید یا آزران؟ حاج آقا گفت زادگاه من آزران است. علاقه خاصی به آزران داشتند.
یکی از اهالی هم که از بقیه جوانتر است ادامه میدهد: «سال 74 بازسازی روستا آغاز شد. حاج آقا برای کمک به مردمی که خانه هایشان در سیل خراب شده بود چند میلیون از دولت گرفتند و با کمک مردم خانه ها را ساختند. تکمیل حسینیه را هم سال71 شروع کردند و سال 78 افتتاح شد. بجز این، سال 76 حاج آقا زمین مدرسه شهدای آزران را از مردم خرید و بعد نقشه ای در نظر داشتند که آموزش و پرورش کاشان نقشه فعلی را اجرا کرد.»
سوار بر خاور
«بعد از انقلاب با اینکه آقا نماینده مجلس و امامجمعه خمینی شهر شدند ولی اخلاق و رفتارشان نسبت به قبل از انقلاب هیچ فرقی نکرد.» این را اهالی روستا مرتب تکرار می کنند. یکی از اهالی روستا که لحنش بیشتر شهری میزند در این باره می گوید: «اینکه بگوید من نماینده مجلس هستم و امام جمعه و مثل برخی مسئولان امروزی برای خودشان شانیت قائل باشند نبود. بعد از انقلاب من راننده خاور بودم. یکبار حاج آقا از من پرسید فردا اصفهان می روی؟ گفتم میروم. آقا گفت جای من را نگهدار. من هم می آیم. نگفت من نماینده مجلس و امام جمعه خمینی شهرم. در مدت نمایندگی سه بار توی خاور کنار من نشست و رفتیم اصفهان. یکی از این دفعات، گندم بار زده بودم. پسرانش روح ا... و مهدی را روی گندمها نشاند و راه افتادیم.»
27 شهید دادیم
تعداد شهدای روستای آزران نسبت به دیگر روستاهای بخش برزوک خیلی بیشتر است. روستاهای اطراف یکی دو تا و حداکثر 5 شهید داده اند ولی این روستا 27 شهید دارد. نکته اینجاست که شهدا محدود به اوایل جنگ هم نیستند و در زمانهای مختلف جنگ شهید دادهاند. اهالی علت این مساله را تعالیم حاجآقا بیان میکنند. رضوی که خود جانباز 70 درصد است می گوید: «علتش وجود حاج آقا و تعالیم اوست. به خاطر حاج آقا مردم آگاهی بیشتری داشتند و تحت تأثیر حاج آقا بودند.»
کمتر از یک ساعت؛ 100 تا گوسفند
«حرف حاج آقا در بین اهالی خیلی نفوذ داشت.» این را اهالی مرتب میگویند. یکی از اهالی می گوید: «گاهی حاج آقا بالای منبر 10 میلیون پول جمع می کرد این طور که مثلاً 21 ماه رمضان بالای منبر می رفت و به مردم می گفت کمک کنند. هر کدام از مردم هم 50 هزار 100 هزار تومان پول میدادند. گاهی می گفت می خواهیم گوسفند بخریم. مردم کمتر از یک ساعت 100 تا گوسفند می دادند. حرفشان خیلی برد داشت. وقتی به کسی می گفتند فلانی 100 هزار تومان بده میداد. البته افراد را می شناختند و می دانستند هرکس چقدر میتواند پول بدهد.
رهسپار کوه و صحرا
حاج آقا صبحها نماز را که می خواند رهسپار کوه و صحرا و مزرعه لاجه می شد. بعد می آمد صبحانه را می خورد. گاهی هم توی صحرا با مردم می نشست و صبحانه می خورد. بچه ها را در مسجد جمع می کرد و ازشان میخواست حمدشان را بخوانند و آنگاه حمدشان را اصلاح می کرد.
مگر خون پسر من رنگینتر از خون بقیه است؟
یادم میآید بعد از انقلاب پسر حاج آقا معلم بود و پشت کوه در یکی از شهرهای اطراف بود و با اسب و الاغ میرفت به حاج آقا گفتیم چرا پسرتان را از آنجا نمیآورید خمینی شهر یا اصفهان؟! حاج آقا گفتند مگر خون پسر من رنگینتر از خون بقیه است؟ اون هم مثل بقیه بچه های مردم. تا این حد صداقت داشتند.
اگر می خواهی بیا...
خیلی با اهالی شوخی میکرد. یادم می آید محرم بود. فلکه را تازه زده بودیم و دور تا دور آن را پارچه سیاه زده بودیم ولی یک مقدار از میدان خالی ماند. حاج آقا آمدند و پرسیدند چرا آن طرف را پارچه نزدید؟ مسئول هیئت گفت پارچه نداشتیم. حاج آقا گفت اگر می خواهی بیا عمامه را بدم پارچه کنید. اینقدر شوخ بود.
تا کجا اشتباه می کنی؟!
«خیلی نفوذ کلام داشتند، اگر چیزی میگفتند مردم اما و اگر نمی کردند. آن زمان رسم بود که در مسجد برای سیگاری ها جا سیگاری میگذاشتند. حاج آقا بالای منبر در حال سخنرانی بودند. یکی از اهالی پای منبر شروع کرد به سیگار کشیدن و دودش را بالا می فرستاد و با افتخار به بالا رفتن دودها نگاه میکرد. یک مرتبه حاج آقا بالای منبر خطاب به او گفت به دودها نگاه میکنی تا ببینی تا کجا اشتباه می کنی؟! بعد از آن جریان دیگر کسی در مسجد سیگار نمی کشید و این رسم ورافتاد.»
«آنقدر حرفشان برد داشت که مثلاً خانه من پشت مسجد است. به من گفتند حق نداری در خانه ات کارکنی می خواهیم بیندازیم برای مسجد. در این 15 سال که اینجا بود هیچ گونه خرجی در این خانه نکردم چرا که حاج آقا گفته بود.»
هر چه اصرار کردیم...
بعد از انقلاب یکبار با ماشین پیکان رفتم اصفهان تا حاجآقا را برای مراسم محرم بیاورم آزران؛ دو نفر از اهالی هم که می خواستند وسیله برای هیئت بخرند همراهمان آمدند، قرار شد برای برگشت من حاج آقا را سوار کنم و آنها خودشان یک ماشین بگیرند تا مزاحم حاج آقا نشویم. وقتی حاج آقا را سوار کردم ایشان گفتند نمیخواهد بقیه با یک ماشین دیگر بیایند، همه باهم می رویم، حاج آقا سوار ماشین بودند و ما دنبال خرید آنها بودیم. هر چه اصرار کردیم که ما برویم و آنها خودشان می آیند حاج آقا قبول نکردند؛ منتظر ماندند تا تمام خرید آنها تمام شود و بعد با هم راه افتادیم.
گویا پدرمان فوت کرده بود
مردم آزران که با آیت ا... احمدی از همان زمان که جوان 22 سالهای بود آشنا شدند تا آخرین لحظات عمر وی، به همراهشان بودند. یکی از اهالی روستا می گوید: «تلفنی از اصفهان به ما خبر دادند که آیت ا... احمدی فوت کرده است. آن روز مردم طوری عزاداری کردند که گویا پدرشان فوت کرده بود. 6 ماه بعد هم حاج آقا ابراهیم در بیمارستان کاشان فوت کردند. جنازهشان را در آزران تشییع کردند و بعد خمینی شهر بردند. برای تشییع جنازه با هر چی ماشین و اتوبوس بود رفتیم خمینی شهر، حدود 600-500 نفر بودیم.
کدخدا ثانی می گوید: «مردم هر سال شهریور برای سالگرد حاج آقا به خمینی شهر می آیند (حدود 500- 400 نفر) به صورت رهگذری هم خیلی می روند. هر سال هم 12 محرم به یاد حاج آقا و برادرش در حسینیه آزران ختم می خوانند و غذا می دهند.»
اگر مشکل پیش می آمد...
حاج آقا بسیار تیز و دقیق بودند. کوچکترین مشکلی که برای یکی از اهالی پیش می آمد ایشان اطلاع داشتند. می گفتند فلانی فلان مشکل را دارد باید کمکش کرد. دقیق در ذهنشان بود.
محبت دو طرفه بود
همه را به یک چشم نگاه می کردند. فرق نمی گذاشتند یکی داراست و یکی فقیر. خانه همه هم میرفتند. با رفتارشان محبتی عجیبی در دل مردم ایجاد کرده بودند. وقتی به روستا نمی آمدند مردم پکر و ناراحت بودند. یکی دو سال که نتوانستند بیایند روستا مردم می رفتند اصفهان دیدن ایشان. این همه در دل مردم جای داشتند. این محبت دو طرفه بود. آقا هم علاقه خاصی به مردم داشتند و همیشه به فکر مردم بودند.
سیل که آمد...
وجود ایشان در روستا باعث برکت بود. یک بار سیل به سمت روستا می آمد. حاج آقا مردم را همراه خودشان بردند جلوی سیل و آنجا یک گوسفند کشتند، سیل برگشت.
دیدم تمام این بدن زخم بود
شاکری پیرمرد قدخمیده روستا که عینک تک استکانی زده میگوید: «در مسافرت مکه 45 روز همراه با حاج آقا ابراهیم بودیم. بعد از منی و عرفات که مریض شدند، 10 روز خوابیده بودند و دکترها مراقبت ایشان بودند. اواخر حالشان بهتر شد، مکه میوه کم بود. دکتر گفت هندوانه برایش تهیه کنید. حاج آقا گفتند برویم ریاض بگیریم. برای رفتن به ریاض نیاز به جواز بود. جواز را گرفتیم و رفتیم ریاض. دوتا هندوانه گرفتیم و آمدیم. بعد گفتند بدن حاج آقا را ماساژ بده.» با بغض ادامه میدهد: «من شروع به ماساژ دادن کردم. در حین ماساژ دیدم تمام این بدن زخم بود. پرسیدم چرا بدن شما اینطوریه؟ آقا گفتند توی باغ ترکههای درخت را جابجا میکردم. این اثر تیغ آن ترکه هاست.»
رمز نفوذ
حاج آقا مهربان بود و همین رمز نفوذش در قلب مردم بود. وقتی بچه ها را می دیدند انگار بچه خودشان است، تحویل میگرفتند، بغل می کردند و نوازش می کردند. به بچه ها سلام می کردند و احوالپرسی می کردند.
دو تایش را خاموش کن
هر عیبی در مردم می دیدند به صراحت امر به معروف می کردند و مردم هم با جان و دل می پذیرفتند. من یک مغازه داشتم و چند تا لامپ داخل مغازه روشن کرده بودم. حاج آقا، زمانی که وکیل مجلس بودند رد می شدند آمدند در مغازه و به من گفتند لامپ زیادی روشن کردهای دو تایش را خاموش کن. با جان و دل خاموش کردم و دیگر هم به خودم اجازه ندادم روشن کنم. اینقدر در دل ما جای داشتند.
بدون خانه
معمولا اگر کسی یکسال به روستا بیاید به این فکر میافتد که هوای روستا خنک و خوب است برای خودش خانهای بخرند. حاج آقا بیش از 40 سال در این روستا رفت و آمد داشت اما هیچوقت به این فکر نبودند که برای خودشان و خانوادشان خانه ای بخرند. سال 73 این اواخر به ایشان پیشنهاد دادند که یک خانه بخرید. ایشان با پول خودش یک خانه کوچک خرید. مدتی نگذشته بود که بحث بهسازی روستا مطرح شد. حاج آقا گفتند خانه من را برای بحث بهسازی مسیر خراب کنید و در طرح بیندازید. همین کار را هم کردند و خانه شان در طرح افتاد. این در حالی بود که مسجد و حمام و حسینیه برای مردم ساخت.
یک ریال پول روضه خوانی را برای خودشان برنداشتند
وقتی اسم روحانی می آید ذهنها می رود به سمت منبر و سخنرانی، ولی ایشان همه چیز بودند؛ خودشان را مهمان نمی دانستند بلکه شریک می دانستند و همه کاری برای اهالی روستا می کردند. مثلاً برای مردم روستا اموری مثل خواندن خطبه عقد، نماز میت، نامگذاری بچه هم انجام می دادند، ولی پول نمی گرفتند. حاج آقا و برادرش یک ریال پول روضه خوانی را برای خودشان برنداشتند همه را خرج مردم می کردند. اگر پول مردم به حاج آقا می دادند ایشان به فقرای روستا میدادند. این قدر مردمی و دلسوز بودند. به مثابه یک پدر برای ما بودند.
گاهی زنگ می زدیم و حاج آقا از خمینی شهر می آمدند. مردم خیلی حرمت او را داشتند آنها هم عزت مردم را رعایت می کردند. حمد مردم را می پرسیدند و می گفتند مردم بخوانند. احکام هم می گفتند. خمس و زکات مردم را درست می کردند برای مردم مال خمس تعیین می کردند.
حواشی:
• روستای آزران اینک هزار نفر جمعیت دارد که قبلاً جمعیت آن تا دو هزار نفر هم می رسیده است.
• «خدا رحمتش کند» این جمله ای است که مردم روستا در حین صحبت کردن از آیتا... احمدی مرتب تکرار می کنند.
• در خانه اهالی روستا، عکسهایی از آیت ا... احمدی بر در و دیوار نقش بسته است.،
• مردم آزران با زبان محلی که تقریبا نیمی از کلماتش با زبان ولاتی مشترک است صحبت می کنند.