این چشم ها فقط یک چیز کم دارند
اول فکر کردم مادر بزرگش است. بعد، از توی حرفهای پیرزن فهمیدم توی راه به هم رسیده اند و زنبیل پیرزن را تا ایستگاه اتوبوس آورده، به نظر می رسید از دوشنبه بازار می آیند.
پیرزن هن هن کنان با گوشه ی روسری عرق صورتش را گرفت:" الهی عاقبت به خیر بشی مادر" و دختر همانطور که با گوشی همراهش ور می رفت رو به پیرزن خندید:" کاری که نکردم مادر جون شما هم عوضش برام دعاکنید." گوشی را گذاشت در گوشش وهمانطور که راه می رفت شروع کرد به حرف زدن، جوراب نپوشیده بود و لاک قرمز ناخنشهایش زیر نور آفتاب برق می زد. نشست، شالش را باز کرد و دوباره دور گردنش پیچید، گردنبندش افتاد بیرون.
جوان موتور سوار صورتش را به سمت نیمکت برگرداند و تا چند متر آنطرف تر خیره به دختر نگاه می کرد، رفت جلوتر و دوباره مسیر رفته را برگشت و این بار تیزتر نگاهش کرد، دختر صورت را برگرداند و زیر لب غر زد، جوان اما ول کن نبود. انگار خیلی چشمش را گرفته بود، به چشمهای دختر نگاه کردم؛ زیبا بود، نقاشی خوبی هم داشت، خوب از کار درش آورده بود اما مردمک هایش شیطنت می کردند، چشمهایش انگار یک چیزی کم داشتند ، فقط یک چیز.
سمت خدا.
پشت میز کتابخانه نشسته بود که من رسیدم، داشت یک چیزهائی می نوشت، از توی خیابان با هم بودیم یعنی من پشت سرش بودم، از همان موقع توجهم را جلب کرد، نمی دانم چرا.
مانتویش خردلی رنگ بود و تا زیر زانو، تنگ هم نبود، روسریش هم بلند بود، آرام راه می رفت و باوقار، تمیز و مرتب.
نشستم کنارش و با صدایی آرام سر صحبت را باز کردم. از برنامهی" سمت خدا" می گفت؛ همان برنامه ی پرطرفداری که قبل از اذان ظهر از شبکه ی سه پخش می شود و از روحانی که اسمش را نمی دانست. حرف از دو ماه پیش بود، می گفت: " سر ظهربود، داشتم گل ها را آب می دادم، تلویزیون هم روشن بود." روحانی از "حجاب" گفته بود و او مثل تشنه ای که آبی خنک و گوارا یافته باشد دویده بود جلوی تلویزیون و سراپا گوش شده بود، هیچ باید و نبایدی توی حرفهای روحانی نبود اما چنان از حجاب گفته بود که او از همان روز روسری اش را کشیده بود جلو و مانتویش را بلند کرده بود و خیلی راضی بود، پدرش همیشه دوست داشت باحجاب باشد اما به زور، با پدرش که بود موها را می پوشاند اما چشم پدر را که دور می دید دیگر از حجاب خبری نبود، مدتی بود حجاب خواهرش روی او هم تاثیر گذاشته بود، رابطه اش با خدا خوب بود اما وقتی با او حرف می زد احساس شرمندگی می کرد، احساس می کرد با این وضع نمی تواند همه جا برود، انگار همیشه چشمهائی مزاحم تعقیبش می کردند، هدفش فقط آراستگی بود اما همین هم برایش دردسر ساز شده بود، دنبال کسی می گشت تا حجاب را خوب برایش جا بیندازد و حالا که خوب فهمیده است دارد به دوستش هم به همان زیبائی بفهماند، دوست دارد بیشتر روی حجاب مطالعه کند، او معتقد است همانطور که حجاب را کم کم از ما گرفتند ما هم باید آن را کم کم باز پس بگیریم.
گفتم از پشیمانیت پشیمان نمی شوی؟
گفت: " هرگز" چشمهایش می گفت راست می گوید.
کدام حجاب؟
کنارش نشسته ام روی صندلی اتوبوس، از منظریه برمی گردیم.
"ببخشید خانم کجا پیاده می شین؟"
این را من می پرسم و دختر بر می گردد با تعجب نگاهم می کند:"چطور؟"
"یه سوال ازتون داشتم جوابش یه کم طولانیه."
لبخند می زند: "بپرسید"
" نظرتون راجع به حجاب چیه؟"
صورتش را برمی گرداند و بیرون را نگاه می کند:" کدام حجاب؟ حجاب زبان؟ دل یا چشم؟"
متوجه منظورش می شوم و می گویم :" شما که توقع ندارید آقایان با چشم بسته راه بروند؟"
- نه اما به مردهایِ ما یاد نداده اند چشمشان را کنترل کنند، شاید باور نکنید اما من فقط دوست دارم آراسته بیرون بیایم و اصلا قصد خودنمائی ندارم .
می گویم:" اما به هر حال دردسر ساز است، اول برای خودتان."
- اینطوری هم که شما فکر می کنید نیست، برای من هیچ دردسری نداشته است، مزاحم ها هم
می روند سراغ اهلش، مانتوی من خیلی کوتاه نیست، اندامی هم نیست اما دوست ندارم بدون آرایش بیرون بیایم.
می پرسم :" ساکن خمینی شهر هستید؟"
سری به افسوس تکان می دهد:" 13 سال پیش آمدیم اینجا و البته ببخشید با این فرهنگ سوختیم و ساختیم."
اتوبوس توی ایستگاه قدس می ایستد و دختر از جا بلند می شود، چند قدم می رود و سرش را بر می گرداند: " خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو."
پیاده می شود و آرام می رود، عکس چشمهایش می نشیند توی آلبوم ذهنم، احساس می کنم یک چیزی دارد آرام از چشمهایش بیرون می رود.
از بس که گفتند خمینی شهری ها بی فرهنگاند.
خیلی ناراحت است، می گوید:" دوست دارم دخترم را با حجاب بار بیاورم، از کودکی اش تا حالا تمام تلاشم را هم کرده ام اما بالاخره توی مدرسه با دیگران در ارتباط است. می آید خانه بهانه گیری می کند، آنجائی هم که ما زندگی می کنیم طرفهای ارغوان، آقایان با وضعیت نامناسبی از خانه بیرون می آیند."
او علت این بدحجابیِ رو به رشد توی خمینی شهر را این می داند که همان مهاجرهائی که خواسته یا بالاجبار شهر ما را برای سکونت انتخاب کردند مرتب توی گوشمان خواندند که خمینی شهری ها بی فرهنگند ما هم فکر می کردیم برای اینکه فرهنگمان بالا برود باید بدحجاب شویم. غافل از اینکه به قول شهید مطهري: "اگر برهنگی نشانه ی تمدن است پس حیوانات از ما متمدن تر هستند."
دوچرخه رایگان
آمده بودند باغ بانوان درس بخوانند از اصغر آباد، نزدیک ظهر بود و آفتاب می تابید، نشستم کنارشان، 13 ساله بودند و پر انرژی، می خندیدند و حرف می زدند و نظر می دادند، سه نفر بودند: فائزه، مائده و زهرا .
می گفتند بعضی دوستانمان هستند که دوست دارند چادر بپوشند اما پدر و مادرهایشان اجازه نمی دهند، اما برخوردهای انتظامی با حجاب را نمی پسندیدند. می گفتند باعث لجبازی می شود، فائزه بیشتر حرف می زد، میگفت: چاره اش این است که به با حجاب ها امتیاز بدهند مثل کاروانهای راهیان نور که به همیاران پلیس تخفیف می دادند و با خنده ادامه می دهد: مثلا توی باغ به خانم های با حجاب دوچرخه رایگان بدهند.
بچه ها می گویند حجاب که فقط چادر نیست، مانتو هم اگر بلند و گشاد باشد خوب است اما خودشان دوست ندارند اگر روزی برای ادامه تحصیل از شهرشان خارج شدند حجابشان تغییر کند. می گویند چون در آن صورت فقط شهرمان عوض شده ولی خودمان تغییری نخواهیم کرد.
حرفهای آقای قرائتی و دکتر رفیعی به دلشان می نشیند اما معتقدند بعضی سریال ها و فیلم های تلویزیونی خودش بی حجابی را ترویج می دهد.
از کنارشان می روم و آرزو می کنم چشمانشان همیشه همینطور پاک باقی بماند و شمع چشمهایشان همیشه روشن تا مبادا دزد به چشمهایشان بزند.
فقط مال خودم هستم.
از همان لحظه ورودم به باغ بانوان توجهم را جلب کردند،6-5 تا خانم بودند با بچه هایشان، نشسته بودند زیر سایه درخت به گفت و شنود، نخواستم مزاحمشان بشوم، ظهر که شد دیدم دارند بساطشان را جمع می کنند، رفتم سر وقتشان، استقبال خوبی کردند و همه شان با هم شروع کردند به حرف زدن، هر کدام یک چیز میگفتند و علی رغم دوستی ظاهرا دیرینه شان انگار تازه فهمیدند سر این مسئله با هم تفاهم ندارند.
یکی شان می گفت: از شهرکرد تازه آمده بودم اینجا، اعتراف می کنم که حجابم خوب نبود، تا آن موقع کسی راهنمائیم نکرده بود تا اینکه شوهرم شروع کرد روی من کار کند که فلان لباس را چرا نباید بپوشی یا فلان رنگ را چرا باید انتخاب کنی، اولش زیر بار نمی رفتم اما کم کم نرم شدم، یک روز با همان لباسی که بیرون می رفتم از خودم فیلم گرفتم، فیلم را که دیدم خیلی خجالت کشیدم، از آن روز دیگر هر جا می روم اگر بچه دنبالم نباشد حتما چادر می پوشم و اگر با بچه ام باشم با مانتو و شلوار مناسب از خانه بیرون می آیم، احساس می کنم با حجاب فقط مال خودم هستم، حجاب واقعا مصونیت است. من به این رسیده ام ولی اگر حجاب نداشته باشی انگار مال همه ای، مثل مالی هستی که چوب حراج خورده باشد، همه براندازت می کنند.
یکی دیگر از خانم ها می گفت: من این چادر را به زور شوهرم سر می کنم. دوست دارم شیک بپوشم، بهترین باشم ، به خاطر دل خودم نه جلب توجه.
دختر جوانی که همراهشان بود ادامه داد: درسته، کی گفته هر کی حجاب نداره آدم بدیه، به نظر من اونائی که حجاب ندارن خیلی هم دلشون پاکه و اینقدر هم تو کوک این و اون نیستند.
می پرسم تا حالا باهاتون برخورد هم شده؟ همون دختر با تندی جواب می ده: بله ، آخه این چه جور امر به معروفیه که اینقدر آدم را پیش چشم همه ضایع می کنند؟ اگه واقعا می خوان کاری بکنن پلیس مخفی زن بگذارند، زن به زن تذکر بده مرد هم به مرد، اون هم با زبون خوش، دوستانه.
کدام بدحجابی؟
علوم قرآنی خوانده است و خوب توانسته با جوان ها ارتباط پیدا کند، معتقد است که نمی شود با همه بدحجابها یک جور برخورد کرد، باید دید مشکل از کجاست؟ بعضی بدحجابی ها سیاسی است و به مشکلات موجود در کشور برمی گردد بعضی از بدحجابی ها ناشی از یک جور بدبینی است که ریشه ی آن به رفتارهای غلط بعضی مذهبی ها برمی گردد برای چنین افرادی باید زیبائی های رفتاری مومنان واقعی مثل
"شهدا" را جلوه گر کرد و زمینه ی ارتباط با این چهره ها را برایشان فراهم آورد.
این چشم ها هیچ چیز کم ندارند.
می گفت : بعضی وقت ها که می آیم بیرون با بغض برمی گردم خانه، چادری بود و سربه زیر،
مقنعه ی سبز رنگش همه موهایش را پوشانده بود و هیچ آرایشی توی صورتش نبود، می گفت : همیشه با همین پوشش می آیم بیرون اما بعضی وقت ها آنقدر زیر ذرهبین نگاه ها هستم که از هر چه مرد است متنفر می شوم که چرا حتی پیرمردی که آفتاب لب بوم است هم هنوز نمی تواند چشمش را کنترل کند! البته جسارت نمیکنم به آن دسته از برادرانی که چشمشان پاک است اما وقتی اینقدر ناجوانمردانه مورد هجوم این همه نگاه قرار میگیرم از خودم و از زن بودنم و از هر چه آدم روی زمین است متنفر می شوم، اشک جمع شده است توی چشمهایش، چه اشک زلالی ! این چشم ها هیچ چیز کم ندارند.
منطقه ی آزاد
تحصیل کرده است و شاگردهایش دوره اش کرده اند، می گوید: چاره اش یک چیز است: حجاب را باید توی بعضی از شهرها اجباری کرد و توی بعضی دیگر آزاد گذاشت، اینطوری به طور طبیعی یک مقایسه ای صورت گرفته و معلوم می شود که امنیت توی کدام شهرها بیشتر بوده است. اینجاست که قدر و قیمت حجاب دستمان می آید.
یک دست صدا ندارد .
یک معلم داشتیم که روی امر به معروف خیلی تاکید داشت مخصوصا برای مسئله حجاب اما به روشی خاص. می گفت: اگر خانم بی حجابی آمد توی محله تان برای سکونت، همه ی خانم های محله جمع بشوید بروید خانه اش و با زبان خوش به او بفهمانید که با این طرز حجاب نمی تواند توی این محله بماند، می گفت بدانید یک دست صدا ندارد اما وقتی جمع شدید دست خدا با شماست.
این حرف همیشه توی ذهن من بود اما هیچ وقت با کسی در میان نگذاشته بودم تا اینکه دست برقضا سر صحبت را با خانمی که توی یکی از قسمتهای منظریه ساکن است، باز کردم؛ اوایل برای مشکلاتی که توی محل اتفاق می افتاد می رفتیم سراغ 110 و پلیس اما وقتی دیدیم پی گیری نمی شود خودمان دست به کار شدیم و با کمک همدیگر آستین ها را بالا زدیم و شدیم شهردار محله. یکی از کارهائی که انجام دادیم و موفق هم شدیم این بود كه چند سال پیش یک خانواده ی تبریزی آمدند توی محله ی ما ، خانم خانه اصلا مقید به حجاب نبود و با وضعیت بسیار نامناسبی در محل رفت و آمد می کرد، حدود 15 نفر از خانم ها جمع شدیم و رفتیم خانه اش و با زبانی نرم و دوستانه به او تذکر دادیم، خانم با کمال ادب پذیرفت و حالا خود این خانم برای حل چنین مشکلاتی توی محل پیشقدم می شود.
بدحجابي ظاهر، بدحجابي دل
معتقد است که این حجابِ ناگهانی بعد از بی حجابیِ قبل از انقلاب و پر رنگ تر شدنش در زمان جنگ باعث بروز این بحران شد. او که خود معتقد به حجاب فقط با چادر نیست می گوید: من بعضی جاها هم که بدون چادر هستم حتما چادر را همراهم می برم چون اگر مانتویم آسیبی ببیند چادر می تواند پوشش خوبی باشد.
می پرسم: قبول داری که خیلی از بدحجاب ها دلشان پاک است؟
می گوید: بله دلشان پاک هست اما پله پله از این پاکی فاصله می گیرند و کم کم دلشان هم بی حجاب میشود چون قبح این بدحجابی برایشان می ریزد.
چشمهایش
هر کدام از برادران شهیدمان را به یک چیز می شناسیم، حاج حسین خرازی را به "لبخند زیبایش"، شهید آوینی عزیز را به "قلم توانایش" و اما حاج ابراهیم همت را به "چشمهایش"
چشمان ابراهیم سبز نبود ، آبی هم نبود اما یک آنی داشت که جذابش کرده بود، هنوز هم دارد، هنوز هم آنِ چشمهایش آدم را می گیرد، هنوز هم نمی توانی مستقیم به چشمهایش زل بزنی، مثل خورشید است می درخشد و نورش منعکس می شود توی چشمهایت. خورشید چشمهای "همت" حیا بود، هنوز هم هست.
چشمهای همت سبز نبود ، آبی نبود اما یک چیزی داشت که همه چیزش بود ، چشم های "همت" پر از "حیا" بود.
این چشم ها فقط یک چیز کم دارند.
تابستان که می شود بحثش داغتر می شود هر سال، هر چه برخوردها انتظامی تر، مخرب تر .
یکی نیست بگوید اگر این اعمال جواب می داد که این بحران هر روز پیشرفت نمی کرد، آخر دزد زده است به خانه ی ما، با توپ و تفنگ و بیل و کلنگ که مال را به ما بر نمی گردانند، نمی دانم این مثال چقدر منظور مرا به ذهن ها متبادر می کند: مَثَل ما مَثَل کسی است که صندوقچه ی جواهراتش را دزدیده باشند آن وقت در به در به دنبال کلید صندوقچه می گردد! حالا گیریم که کلید هم پیدا شد کدام صندوقچه را می خواهد باز کند. از ما از جوانان ما از چشمهای ما "حیا" را دزدیده اند آن وقت ما می خواهیم حجاب را درست کنیم .
این چشم ها فقط حیا کم دارند باور کنیم.
مگر نه اینکه حجاب ظاهری میوه ی حجاب باطنی است؟ مگر نه اینکه تا بذر عفت و حیا را نکاشته باشیم و آبیاری اش نکرده باشیم بار حجاب جسم نمی دهد؟ حالا که این بذر را خداوند در وجود همه ی ما کاشته است، بیائیدآبیاری اش کنیم، آب که هست، آفتاب هم که می تابد فقط کافیست علف های هرزش را هرس کنیم.