شعر بی دروغ شعر بی نقاب

ارسال در خبر و گزارش

این جریان در ادبیات کشور ما از عصر مشروطه اوج بیشتری گرفت و پیوندی ناگسستنی میان ادبیات با اوضاع اجتماعی کشور به وجود آمد. شاعران در این زمان از گوشه انزوای خود بیرون آمدند و اوضاع اجتماعی را به تصویر کشیدند و پا به پای دیگر مبارزان، جهادی قلمی را آغاز نمودند.


چو بگرویم به کرباس خود چه غم داریم/ که حلّه حلب ارزان شده است یا که گران/ از آن حریر که بیگانه بود نساجش/ هزار بار برازنده تر بود خلقان...(پروین اعتصامی)


نمونه چنین شعرهایی که دغدغه های اجتماعی شاعر را برملا می سازد و حکایت از حضور او در میان مردم دارد، در آثار دیگر شاعران متهعد نیز به وفور یافت می شود. مثلا شهریار در اعتراض به فاصله طبقاتی و فقر موجود در جامعه می گوید:


ای پا برهنه دربه در کوچه ها یتیم/ گوید زبان حال تو با ما چه ها یتیم/ چون درّ اشک خود چه شدی بی بها یتیم/ ای پابرهنه دربه در کوچه ها یتیم...
با حضور شاعر در میان مردم، شعر نیز جای خود را در دل مردم باز کرده و ورد زبان همه اعم از تحصیل کرده و کم سواد می شود و در مقام رسانه ای قوی و پر نفوذ در تحولات اجتماعی و فرهنگی منشا اثر می گردد.


بنی آدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند/ چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار


***
شعر ما در دوران انقلاب و دفاع مقدس نیز نقشی پررنگ ایفا کرد و پا در عرصه جهاد گذاشت اما اینکه پرنده شعر از آن زمان تا کنون مسیر درستی را پیموده یا دچار افت و خیزهایی گشته و جاهایی از مسیر منحرف شده است یا نه؟ محل سوال است. متاسفانه باید گفت آنچه در غالب محافل ادبی و فضاهای مجازی این روزها به چشم می آید اشعاری است که شاعران معمولا به تقلید از یکدیگر با مضامین عاشقانه آن هم عشق هایی «کز پی رنگی بود» به تصویر می کشند. در بعضی اشعار برخی شاعرانِ این روزها، اخلاقیات و چارچوب های اعتقادی به راحتی زیرپا گذاشته می شود و دردناک تر از آن اینکه موسیقی دلنواز شعر که ذاتی شعر است، محتوای آن را هر چه که باشد به شنونده و خواننده می قبولاند. در وصف قدرت تاثیرگذاری شعر باید گفت علی رغم اینکه ما در عصری زندگی می کنیم که رسانه های متنوع و متعدد از هر طرف به ذهن و فکر ما هجوم می آورند و در رقابت با یکدیگر سعی در نفوذ به درون ما دارند، شعر همچنان قدرت رسانایی خود را حفظ کرده و در این فضای پر از رقابت توانسته جایی برای خود باز کند اما گویا آنچه که این روزها بسیار رنگ باخته احساس رسالت در برخی شاعران است. دریغ که برخی شاعرانِ این روزها را چیزی به جز چشم و ابرو و قد و قامت مجذوب نمی کند و چیزی به جز هجویات از دهان شعرشان بیرون نمی آید. شاعران ما را چه می شود که بی توجه به هزاران گرگ درّنده ای که به جان برّه ها افتاده اند همچنان به مارهای خوش و خط و خال خیره مانده اند و قربان و صدقه عارض و قامت می شوند؟! شاعر ما را چه می شود که در جهانی که جنگ و خونریزی و کشتار بی رحمانه حرف اول را می زند، در کمال بی تفاوتی فقط به عشق زمینی خود می اندیشد؟ شاعر ما را چه می شود که بی خیالِ فساد و اعتیاد و جدایی و تفرقه ای که گریبانگیر عالم شده گویی بر عدالت و آرامش و اتحاد دهن کجی می کند و در هپروت خود می سراید:


نمانده است چیزی به جز غم مهم نیست/ گرفته دلم از دو عالم مهم نیست/ تو را دوست دارم قسم به خدا که.../ اگرچه پس از تو خدا هم...


اگرچه نمونه های اینچنین شعرهای بی محتوی متاسفانه بسیار زیاد شده است اما هنوز هستند شاعرانی که برای خود رسالتی قائلند. نمونه آنها شاعرانی اند که چند سال پیش، آن زمان که شهرمان می رفت تا زیر لگدهای بدبینی و افترا له بشود، ظهور کردند و با دمیدن شعری در نفس شهر، او را جانی دوباره بخشیدند.


...صبور باش که من با توام کنار توام/ من از تبار سروشم و شاعرانی که.../ هنوز در قلمم می دود رگ غیرت/ که با تو در رگم آمیخت آب و نانی که.../ نمی گذارم از آنچه به من رسانده پدر/ بگیرد و ببرد هر چه بدگمانی که.../ نمی گذارم از این حرف های تکراری/ برای خود بتراشند نردبانی که.../ و من صدای توام شهر من! که آمده ام/ صدات را برسانم به دوستانی که...(مطهره عباسیان)