ما هم حق زندگی کردن و عشق ورزیدن داریم

ارسال در خبر و گزارش

zoj-maloolهمدیگر را خیلی دوست دارند و به سختی به هم رسیده اند. در شرایطی که حتی خانواده و بستگان؛ از این حق طبیعی، فقط و فقط به خاطر اینکه هر دو ویلچرنشین هستند، منعشان می کنند اما مریم و مجتبی به این نتیجه می رسند که به "معلولیت محدودیت نیست" ایمان داشته باشند و با توکل بر خدا، زندگی مشترکشان را شروع کنند.

در مرکز مشاوره ي خانم مجیدی با هم آشنا می شوند، صحبت می کنند، از مشکلات زندگی مشترک می گویند، 4 ماه جلسات مشاوره مختلف می روند و می پذیرند که همه مشکلات را به خاطر با هم بودن تحمل کنند و به قول خودشان مبارزه می کنند تا به هم می رسند.

اما امروز فرصتی برای ما فراهم شده و خدا، با هم ماندن این دو را سوال امتحانی ما مردم قرار داده و شروع یا اتمام زندگی مشترکشان به نمره ای بسته است که من و تو از این امتحان بیاوریم!

مریم پدر ندارد و تا امروز، تامین زندگی با مادرش بوده است. مستمری بگیر هستند، بقیه اعضای خانواده هم سرگرم مشکلات زندگی خودشان هستند و از نظر مالی شرایط کمک به زندگی این زوج را ندارند. قبل از ازدواجشان، یکی از مسوولین بهزیستی گفته است اگر ازدواج کنند و 5سال زندگی شان دوام داشته باشد، مسکن مهر به آنها تعلق می گیرد. ظاهرا در مصوبه های سفرهای دولتی هم عنوان شده که تسهیلات ازدواج به مددجویان سازمان بهزیستی تعلق می گیرد؛ اما مي گويند بعد از ازدواج، وقتی به بهزیستی مراجعه کرده اند، جواب شنيده اند که بهزیستی بودجه ای برای این امر ندارد و خانه های سازمانی هم به آنها تعلق نمی گیرد. بهزیستی ماهیانه 30 هزار تومان به مددجویانش می پردازد. هرچند این مبلغ ناچیز و یارانه ها، نور کوچکی بوده که دل مریم و مجتبی را برای با هم بودن، روشن کرده است، اما حتی اگر کلامی به زبان نیاورند و از حقوق کمِ مجتبی و بی مهری چند خیریه و بهزیستی و... هم نگویند، منِ جوان می دانم که با این مبالغ ناچیز، نمی توان سقف ساخت و جهیزیه خرید.

مجتبی هم با مادرش، در خانه برادرش زندگی می کنند، خانه ای در طبقه سوم یک ساختمان! صبح زود که خیلی از ما هنوز در خواب هستیم، او با کمک دستان خودش و پاهای ناتوانی که از 6 ماهگی رفیق نیمه راه شده اند، 52 پله را پایین می آید تا راهی محل کارش شود و شب، همان موقع که باز خیلی از ما خوابیده ایم، با دستمزدی که حاصل یک روز تمام زحمت کشیدن است، به خانه بازمی گردد و همان  52 پله را بالا می رود تا یک روز دیگر را با آرزوی داشتن یک سقف کوچک و ساده برای زندگی مشترکشان گذرانده باشد.

یک سال پیش حکایت خود و دوستانش را در ورقی نوشته و با امید پاسخ گرفتن، با سلام و صلوات، راهی دفتر ریاست جمهوری کرده است اما انگار پای جواب نامه اش لنگیده که هنوز به دستش نرسیده است.

مجتبی می گوید: " ما نمی خواهیم در یک شرایط بسیار خوب باشیم و همه آن امکاناتی را داشته باشیم که افراد غیرمعلول دارند، ما توقع یک زندگی ایده آل را نداریم اما فقط می خواهیم در شرایطی باشیم که حداقل یک زندگی آرام را در کنار هم بسازیم، سقف امنی داشته باشیم و بعد از یک روز پرهیاهو و پرخطر، لحظاتی را کنار هم در آرامش به سر ببریم." و مریم ادامه می دهد:" امثال ما دوست دارند مثل بقیه مردم باشند، مثل بقیه مردم زندگی کنند، ما هم حق زندگی کردن و عشق ورزیدن داریم."

فکر که می کنم می بینم توقع چندانی نیست، حرف شاذّی نمی زنند فقط می خواهند با هم باشند، و چرا باید شرایط جامعه طوری باشد که امکانات آنچنانی که سهل است، ماشین نه، حتی کرایه تاکسی هم معضلی شود تا از کوچکترین حق مسلّمشان که دیدن همدیگر است، محروم باشند؟ مریم تا چند وقت پیش، قالی بافی می کرده تا بار زندگی اش روی دوش دیگران نباشد، حالا و درست سر به زنگاه باید از این یکی هم محروم شود؛ نه، اشتباه نکنید، دستهایش بی وفا نیستند، چرا که برایش هم دست هستند و هم پا، اما دیگر نمی توانند قالی بافی کنند، چون باید به جای پاهایش راه بروند. یا چرا باید مجتبی به همه رو بزند تا 2 نفر را پیدا کند که ضامن وام ازدواجش شوند و همه به ویلچرش نگاه کنند و ویلچرش را سندی بدانند برای ناتوانی اش و به او و بازگرداندن اقساط وامش اعتماد نکنند! یا مریم و مجتبی بگویند دلشان می خواهد پدر و مادر بشوند و اگر وضعیت مالی شان بهبود پیدا نکند حتی اگر زیر یک سقف بروند، باید قید بچه دار شدن را بزنند! بچه ای که می تواند غیرمعلول باشد و به جای پدر و مادر هم راه برود و پای پدر و مادر شود.

مریم می گوید در بهزیستی میزگردی داشته اند که امثال آنها، دور هم جمع می شده اند و از مشکلاتشان می گفته اند. یکبار مریم از دوستان میزگردشان می پرسد: چرا ازدواج نمی کنند؟ هر کسی چیزی می گوید، اما جواب اکثرشان مثل مشکل مریم و مجتبی است! "مردم به ما اعتماد نمی کنند!" اگر الان مریم و مجتبی روبروی ما نشسته اند، برای این است که از فرصت های گل طلایی بگویند که او و هم تیمی هایش برای ما ساخته اند و من و تو راحت از دستشان می دهیم و من جز شرمندگی چه می توانم از هم تیمی هایم بگویم؟ از تیم آدم های غیرمعلول که به مریم ها و مجتبی ها اعتماد نمی کنند و باورشان ندارند؟

کاش ما هم مثل خانم زهرا محمدتقی پور، مریم و مجتبی را باور داشتیم و عشقشان را با عینک بدبینی و ترحم آمیز و... و... و... نگاه نمی کردیم.

زهرا محمدتقی پور همان مامایی است که 11 سال است با مردم خمینی شهر و مشکلاتشان آشناست و مریم را از سال های دور می شناسد، از همان روزها که مریم هم مثل بقیه مردم فکر می کرد به جرم پا نداشتن باید از تمام لذت ها و خوشی های زندگی چشم بپوشد اما خداوند او را سر راه مریم قرار داد تا به او بقبولاند که کجدار و مریز زندگی کردن سهم معلولان نیست، تا اول مریم باور کند که می تواند از زیبایی های این دنیا سهم داشته باشد تا آنجا که به ازدواج فکر کند و بر آن اصرار ورزد  و هم مخالفت های شدید مادرِ مریم را تبدیل به رضایت کند تا بالاخره با ازدواج دخترش موافقت کند و به خانم محمد تقی پور بگوید: من مثل یک کوره آتشی بودم که شما خاموشم کردید و باری را از دوشم برداشتید که سنگینی اش پاهایم را برای رفتن می لغزاند. او، درگوشی و آرام به مریم قول یخچال یا گاز جهیزیه اش را می دهد، اما من می نویسم تا بگویم فعلا یک به هیچ، به نفع خانم محمد تقی پور.

Bottom of Form