زنان ونوسی

ارسال در بهداشت و درمان

این چندمین جلسه ای بود که علیرضا و مژگان با هم می آمدند دفترم. حالا دیگر مژگان ارتباط تلفنی اش را با آن مرد نامحرم قطع کرده و علیرضا هم به اشتباهات رفتاری خودش پی برده است. بلافاصله بعد از رفتنشان خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم:


علیرضا و مژگان 8 سال است که ازدواج کرده اند. ازدواج سنتی که حاصل آن دو تا دختر کوچولوی دوست داشتنی است. مژگان می گوید: در دوران عقد هم از طرف علیرضا حمایت عاطفی نمی شدم و زیاد توجهی به من نداشت. خیلی دهن بین بود و همیشه هر چه مادر و خواهرش می گفتند توجه می کرد. هیچوقت مرا نمی دید ولی با این وجود دوستش داشتم تا اینکه دختر دومم را باردار شدم. در همین زمان علیرضا تصادف کرد. با اینکه باید استراحت می کردم اما ترجیح دادم از شوهرم پرستاری کنم. مادرشورهم که در همسایگی ما زندگی می کرد به خانه مان آمد و طبق معمول شروع کرد به ایراد گرفتن؛ این چه غذایی است برای پسرم درست کرده ای؟ این چه جور رختخواب پهن کردن است؟ و... بعد هم رو کرد به پسرش که مامان جون بلند شو خودم ببرمت پیش دکتر.


علیرضا هم بلند شد همراه مادرش رفت. حس خیلی بدی داشتم احساس کردم توی این خانه فقط یک کُلفَت هستم و یک غریبه. بعد از زایمان دچار افسردگی شدم اما حتی پزشک هم متوجه این موضوع نشد. یک روز رفتم مغازه لوازم خانگی یک قابلمه بخرم، قرار شد آن قابلمه ای که می خواهم را برایم بیاورد و شماره همراهم را گرفت که خبرم کند و همین شد آغاز رابطه تلفنی من با صاحب مغازه ای که اتفاقا آشنای خانواده ما بود.


هر جا نیاز عاطفی داشتم و از جانب علیرضا حمایت نمی شدم با این آقا تماس می گرفتم. کم کم از طریق شبکه های اجتماعی هم رابطه را ادامه دادم اگرچه بعد از هر بار صحبت با او احساس بدی بهم دست می داد و پشیمانی دامنم را می گرفت و تصمیم می گرفتم دیگر تکرار نکنم اما نمی شد.

 

علیرضا مشکوک شده بود اما بدون اینکه حرفی بزند، یک ضبط صوت در خانه جاسازی کرده بود. وقتی موضوع را به رویم آورد کتمان کردم ولی او از مدرک حرف زد. مرا سوار ماشین کرد و ضبط را روشن کرد، از شدت شرمندگی ضبط صوت را چنان با شتاب از ماشین پرت کردم بیرون که هزار تکه شد. از علیرضا فرصت جبران خواستم و خواهش کردم کسی خبردار نشود و انصافا هم هیچ وقت به کسی حرفی نزد. البته من خودم ماجرا را با مادرم در میان گذاشتم و رابطه ام را هم ادامه دادم، بهانه ام هم این بود که علیرضا همچنان بی احساس و کم توجه است. آنقدر از نظر روانی تحت فشار بودم که بیمار شدم و حسابی دستم به دکتر و دوا بند شد و آن وقت بود که پدرم بی خبر از همه جا آمد دستم را گرفت و برد خانه خودش و گفت که تا پیش مشاور نروید و مشکلتان اساسی حل نشود اجازه نمی دهم برگردی.


نقطه نظرات مشاور
-زن و مرد پیش از ازدواج باید در رابطه با تفاوت های زن و مرد و نیازهایشان شناخت پیدا کنند.
در این مورد مطالعه کتاب «آنچه زن ها و مردها باید در مورد یکدیگر بدانند.» توصیه می شود.
-زن و شوهر گاهی نکات مثبت اخلاقی یکدیگر را مثل تکلیف بنویسند.
-گاهی برای اینکه زن و مرد به ارزش های یکدیگر پی ببرند بهتر است به جای قهر کردن، بدون یکدیگر به مسافرت بروند.

*تمامی اسامی مستعار است.
*روایت واقعی است و در شهر ما اتفاق افتاده است.