هر چیزی ارزش دیدن ندارد

ارسال در زنان و جوانان

 

nabinaاین حدیث پیامبر اکرم (ص) را خیلی هایمان از حفظیم که می فرماید، دو تا نعمت هست که قدرش را نمی دانیم تا زمانی که از دستش می دهیم: الصحتُ والامنیه

 

فلسفه این مصاحبه هم همین است، شاید انتظار می رفت به مناسبت روز جهانی نابینایان برویم سراغ روشندلان موفق شهرمان که تعدادشان هم کم نیست و البته فرصت هم تا حالا چندان از فیض حضورشان بی بهره نبوده است اما بد ندیدیم که به همین مناسبت به سراغ کسانی برویم که هر دو دنیا را تجربه کرده اند؛ بینایی و نابینایی و بی شک قدر این نعمت بی نظیر را خوبِ خوب می دانند...

بعضی چیزها را با چشم بسته هم می شود دید 

فاطمه صبوری تا 8-27 سالگی همه جا و همه چیز و همه کس را می دید مثل من و تو اما حالا 10 سال است که لایه ای سفید روی چشمان آبی رنگش را پوشانده، چشم راستش فقط نور را تشخیص می دهد و چشم چپش از فاصله نیم متری چهره ات را مبهم می بیند، چشم هایش همچنان زیبایند و مستقیم نگاهت می کنند انگار نه انگار که نمی بینند، این چشم های مهربان اگرچه مدام می لرزند اما خنده یادشان نرفته است حتی همین حالایی که قرار است وانت بگیرد و مختصر اثاثیه خانه اش را ببرد یک جای جمع و جورتر که از پس اجاره اش بربیاید...

اگر جایی دیگر مرا ببینی، می شناسی؟

از طریق صدایتان شاید.

چه شد که کار چشم هایت به اینجا کشید؟

بیماری چشم من مادرزادی است، اگر دکتر خدادوست چشم هایم را در 3 روزگی جراحی نمی کرد بعد از 15-10 روز نابینا می شدم.

مشکل چشم هایت ارثی است؟

نه، هیچ کس در خانواده و فامیل دچار این بیماری نیست، بچه هایم هم سالمند، ازدواج پدر و مادرم هم فامیلی نبوده است. تا حالا 15 بار روی چشم هایم عمل انجام داده ام و در آخرین عمل شیئی به نام "شَنت" در چشمم کار گذاشته اند که فشارش را کنترل کند اما خیلی موثر نبوده است.

فشار چشمتان که بالا می رود چه علائمی دارد؟

سرم درد می گیرد، پلکم سنگین می شود و پشت چشمم برجسته می شود مثل الان.

چاره اش چیست؟

هر 2 ما یک بار باید حدود 200 هزار تومان دارو بخرم.

عینک می زنید؟

هیچ وقت عینک طبی نزده ام ولی در مقابل آفتاب یک قدم هم بدون عینک آفتابی نمی توانم راه بروم.

سخت ترین لحظه زندگیت کی بود؟

از وقتی شوهرم را از دست دادم خودم کار کرده ام از پرستاری کودک و سالمند تا فروشندگی لباس و خیلی کارها اما حالا توان کار کردن ندارم، بچه هایم محصلند و زندگی سخت می گذرد.

پس امرار معاش؟

فعلا با یارانه ها سر می کنیم و البته کمک های آدم های خوبی مثل مسوولان خیریه نرجس خاتون.

کارهای خانه را چه می کنید؟

خودم انجام می دهم.

حتی آشپزی؟

بله، وقتی یک نابینای کامل از پس این کار بر می آید چرا من نتوانم؟ البته بچه هایم هم همکاری می کنند.

بزرگترین آرزویت چیست؟

سلامتی و خوشبختی بچه هایم.

وضعیت درسی بچه ها چطور است؟

متوسط.

دوست دارند چه کاره شوند؟

یکی جاده سازی را دوست دارد، بچه دومم دلش می خواهد قاضی بشود و سومی عکاس.

شما دوست دارید بچه ها چه کاره شوند؟

همین که خودشان دوست دارند.

دلت می خواهد چشم هایت مثل روز اول شوند؟

خب معلوم است.

اگر بگویند همین الان یک دعای مستجاب داری، از خدا چه می خواهی؟

(اشک جای نشاط توی چشم هایش را می گیرد و از چشمان سفیدش جاری می شود) بتوانم برای بچه هایم یک سرپناهی درست کنم که از دربدری نجات پیدا کنیم.

برای ما که چشم های سالمی داریم چه توصیه ای داری؟

قدر این بزرگترین نعمت خدا را بدانید و از آن برای دیدن هر چیزی استفاده نکنید، هر چیزی ارزش دیدن ندارد.

همه چیز را باید با چشم دید؟

نه، بعضی چیزها را با چشم بسته هم می شود دید.

مثلا؟

محبت.

می بینی؟

خیلی وقت ها به نان شب محتاج بوده ام که غریبه به دادم رسیده است اما دریغ از مهربانی بعضی نزدیکان.

دعا می کنم هیچ ای کاشی در زندگیشان نباشد 

زهرا و زهره زمانی فقط یک سال با هم تفاوت سنی دارند، زهرا 25 ساله است و در 20 سالگی بینایی چشمانش به درجه 6 تنزل پیدا کرد و زهره در 19 سالگی شماره چشمش به 10 رسید و عینکش را که بر می داشت تا دو قدمی خودش را هم نمی توانست ببیند، زندگی سختی داشتند با سردرد ها و آبریزش چشم ها و تاری دید و چشمان شیشه ای شان که هر چند وقت یکبار باید عوضش می کردند تا اینکه ورق برگشت و یک آدم خوب...

زهرا خانم از چند سالگی عینک می زدی؟

از کلاس دوم راهنمایی متوجه شدم که چشمهایم مشکل دارد یعنی از قبل بود ولی خیلی محسوس نبود ولی از آن سال به بعد مرتب ضعیف تر می شد.

مرتب عینک عوض می کردی؟

پزشک ها توصیه می کردند هر 6 ماه یکبار مراجعه کنیم اما از لحاظ مالی در توانمان نبود شاید 2 سال یکبار می توانستیم برویم پیش دکتر و عینک تازه سفارش بدهیم.

خواهرت چه؟

وضع چشم های او از من خیلی بدتر بود از همان اول دوم ابتدایی مشکل داشت ولی کسی متوجه نشد تا اینکه کلاس پنجم معلم ها تشخیص دادند و از همان زمان عینک می زد.

و بقیه افراد خانواده؟

فقط یکی از خواهرهایم چشم سالم دارد.

ممکن بود یک روز به نابینایی کامل برسید؟

چشم های من و خواهرم روی شماره های 6 و 10 ثابت ماند و 4 سال طول کشید تا شرایط برای عمل لیزیک فراهم شد.

دکترها چه می گفتند؟

چند تا دکتر مراجعه کردیم که می گفتند ممکن است نتوانیم این عمل را انجام دهیم تا اینکه با دکتر ترابی آشنا شدیم و حالا داریم مثل آدم های معمولی زندگی می کنیم.

دیگر نیاز به عینک نداری؟

به هیچ وجه.

چکارش کردی؟

نگه داشته ام و هر وقت نگاهش می کنم خوشحالم که از شرش نجات پیدا کرده ام.

مگر همین عینک یک روز تو را نجات نداد؟

بله، واقعا اگر نبود من مثل یک نابینا بودم.

کی عمل لیزیک انجام شد؟

اسفند ماه 89.

چقدر طول کشید؟

20 دقیقه.

چقدر زمان برد تا خوبِ خوب ببینی؟

یک هفته.

دنیا آن لحظه برایت چه شکلی بود؟

نمی توانم حس خوب آن لحظه را توصیف کنم، یکی از بزرگترین آرزوهایم برآورده شده بود.

هزینه عمل چقدر شد؟

ما هیچ هزینه ای نپرداختیم، آقای دکتر ترابی عمل را رایگان انجام داد و هزینه بیمارستان را هم مسوولان خیریه نرجس خاتون از چند نفرخیّر که من نمیشناسمشان تهیه کردند.

ممکن است یک روزی محبت این بندگان خدا را فراموش کنی؟

تا حالا که سر هر نمازم دعایشان کرده ام.

چه دعایی؟

که هیچ ای کاشی در زندگی شان نباشد.

نذر و نیاز هم کرده بودی؟

خواهرم بیشتر، اصلا فکرش را نمی کردیم که هر دو همزمان بتوانیم عمل بشویم، من می گفتم زهره عمل بشود چون خیلی اذیت می شد.

قبل از عمل وقتی نابینایی را می دیدی چه به ذهنت می رسید؟

وقتی کسی بدتر از خودم را می دیدم مشکل خودم یادم می رفت.

و حالا؟

دعا می کنم خدا صبر و امیدشان بدهد.

اگر عمل نمی شدی چه می شد؟

نمی دانم، هر موقعیت ازدواجی که برایم پیش می آمد، چشم هایم مانع بزرگی بود.

از خدا بگو؟

همیشه با ماست.