امام به آیت اله املایی گفت...

ارسال در تاریخ

بدون شک بارها در ایام دهه فجر تصاویر ورود امام خمینی (ره) به میهن را که از سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش گردیده، مشاهده نموده ایم. در یکی از این تصاویر که به سخنرانی امام در بهشت زهرا مربوط می شود چهره ای از یک روحانی که شال قهوه ای به گردن دارد نمایش داده می شود که با بردن دست ها به بالا مردم را به گفتن الله اکبر دعوت می کند. این فرد که لحظاتی قبل با آن پرواز مشهور به همراه امام به وطن بازگشته است کسی نیست جز مرحوم محمد حسین املایی فرزند ارشد آیت اله املایی. محمدحسین در لحظه لحظه 15 سال دوری امام از وطن با وی همراه بود و در سفر به فرانسه نیز جزو چند نفری بود که امام را همراهی کرد. متن زیر حاصل گفتگوی فرصت با یکی از همشهریانیست که حدود 4 ماه آخر سال 56 را با وی در نجف همراه بوده است. وی به نام م. ش که تمایل به گفتن کامل نامش ندارد ابتدای سال 57 به فرمان امام راهی ایران می شود تا تنور مبارزات را داغ کند و منشا حرکات موثری در تهران، شیراز، اصفهان و خمینی شهر می گردد و در بحبوحه پیروزی به خیل جانبازان انقلاب پیوسته و در بیمارستان بستری می گردد. امام که آن زمان در فرانسه به سر می برد با شنیدن خبر مجروحیت شدید وی، خواستار رفتنش به فرانسه برای معالجه می گردد اما پزشک ها این اجازه را به بیمار نمی دهند...


چه شد که به نجف رفتید؟
با محمدحسین املایی قوم و خویش بودیم. سال 56 دعوتنامه فرستادند و من همراه همسر و فرزندانم راهی عراق شدم. پدر و مادر محمدحسین هم بودند. تا رسیدیم او عازم حج بود، پدر و مادرش را هم با خودش برد. سفرشان 15 روز طول کشید. ƒƒ‚ما در این مدت در منزل محمدحسین مستقر بودیم.

 

امام از شما شناختی داشت؟

نه ایشان مرا نمی شناخت اما دو روز بعد از اینکه رسیدیم نجف رفتم پیش ایشان و خودم را که به عنوان یکی از بستگان محمدحسین معرفی کردم، تحویلم گرفتند و از آن پس همراه ایشان بودم و محمدحسین که برگشت در کنارشان به فعالیت های مبارزاتی و انقلابی مشغول شدم.


کارتان چه بود؟
در جلسه درس صبح امام شرکت می کردیم و ظهر نماز را با ایشان می خواندیم و می آمدیم خانه. بعد از ظهر و شب مشغول تهیه و تکثیر اعلامیه، عکس و... می شدیم و به ایران، لبنان و... پست می کردیم. شب ها هم برای نماز همراه ایشان می رفتیم و در کنارشان به زیارت حضرت امیر (ع) مشرف می شدیم و بعد هم یک سر می رفتیم خانه ایشان.


تهیه و تکثیر نوار و اعلامیه کجا انجام می شد؟
در منزل محمدحسین. یک خانه کوچک دو اتاقه داشت در بازار شعیب، یک اتاق هم در طبقه بالا بود. با منزل امام حدود 60-50 متر فاصله داشت.


سخنرانی های امام که تکثیر و پخش می شد در کجا انجام می گرفت؟
ایشان همیشه صبح ها در مسجد ترک ها بودند و سخنرانی هایشان هم همانجا بود.


کار مرحوم املایی به جز تهیه و تکثیر اعلامیه و نوار چه بود؟
با دانشجویان انقلابی خارج از کشور رابطه داشت. گاهی به کشورهای لبنان، کانادا و.. سفر می کرد و مامور گفتگو با دانشجویانی که از کشورهای خارجی می آمدند نیز بود. محمدحسین به چند زبان انگلیسی، آلمانی و عربی مسلط بود. حتی بچه های لبنان و فلسطین بعد از درگذشت ایشان زنگ می زدند که چرا حاج آقا رابطه اش را با ما قطع کرده است.


جایگاه مرحوم املایی نزد امام چگونه بود؟
امام هم خیلی دوستش داشت و هم خیلی قبولش داشت. یک گروه از خمینی شهر سنگ آورده بودند برای سنگفرش حرم امام حسین (ع) و تمایل داشتند نظر امام را راجع به یکی از شخصیت های انقلابی بپرسند، رفتیم پیش امام. ایشان اظهار نظری نکرد و گفت که شناختی ندارم از آقای املایی بپرسید. محمدحسین هم مجابشان کرد.
یک شب هم در اتاق بالای خانه محمدحسین مشغول تکثیر نوار سخنرانی امام بودیم که دیدیم کسی با شتاب در خانه را می کوبد، دویدم آمدم پایین دیدم آقا احمد پشت در است، تازه آمده بود نجف. گفتم چی شده؟ دیدم سرش را گذاشت به دیوار و زد زیر گریه، به اصرار بردمش داخل. به محمدحسین گفت که پدرم مریض است و اگر از دستمان برود چه کنیم. محمدحسین گفت چیزی که نشده حاج آقا کمی سرما خورده اند که خوب می شوند و اصلا جای نگرانی نیست. آقا احمد بعد از حرف زدن با محمدحسین آرام شد.


دلیل اعتماد امام به مرحوم املایی چه بود؟
محمدحسین بسیار کاردان، دلدار و خوشفکر بود. به علاوه اولین شاگرد امام بود که پس از تبعید ایشان به عراق به وی ملحق شد. آن زمان 16 سال بیشتر نداشت و در واقع مثل فرزند امام بود. امام این را در مراسم ختم محمد حسین به زبان آورد و به آیت اله املایی گفت که ما هر دو فرزند از دست داده ایم.


مرحوم املایی از لحاظ فکری چگونه بود؟
محمد حسین با قشر دانشجو سر وکار داشت و با انقلابیون خارج از کشور رفت و آمد می کرد. روحانی روشنفکری بود. یکبار همراه با امام در حرم حضرت امیر (ع) مشغول دعا خواندن بودیم، یک روحانی ایرانی آمد و خودش را چسیاند به پنجره فولاد، با صدای بلند می گفت یا علی حالا دیگر این شاه را سرنگون کن، محمدرضا شاه را نابود کن... محمدحسین از جا بلند شد و رفت سراغش و گفت شاه اینجوری نابود نمی شود باید بروی ایران مبارزه کنی تا سرنگون بشود. امام هم از این حرف محمدحسین خنده اش گرفت.


امام از آیت اله املایی هم شناخت داشت؟
بله. امام در صدور اجازه برای کسب وجوهات توسط روحانیون بسیار احتیاط می کرد و از هر استان کسی را که کاملا
می شناخت و قبول داشت معرفی می نمود. وقتی کسی در مورد نماینده وی در اصفهان سوال می کرد، آقای طاهری را معرفی می کرد و می گفت اگر او نبود بروید سراغ حاج آقا مصطفی مهدوی هرستانی و اگر او نبود حاج آقا املایی.


به غیر از شما دو نفر دیگر چه کسی همراه امام بود؟
در مدت 4-3 ماهی که من آنجا بودم، آقای رضوانی رییس دفتر امام در خانه اش بود و به مراجعات پاسخ می داد. یک زندانی فراری هم بود با نام مستعار علی قدوسی که همراه مادرش خانم رحمتی آنجا بودند. دو تا برادر بودند اهل تهران به نام های سید باقر و سید محمدعلی موسوی که آنها هم فراری بودند، یک خانم رحمتی دیگر هم بود که او هم با دانشجویان و انقلابیون خارج از کشور در ارتباط بود. حجت الاسلام سید احمد خمینی هم بعد از شهادت برادرش آمد نجف و البته همسر امام هم که همیشه همراه ایشان بود.


کسی از همشهری ها می آمد نجف دیدن امام؟
یک گروه از بچه های خمینی شهر سنگ آورده بودند برای سنگفرش کردن حرم امام حسین (ع). از من درخواست کمک کردند، قبول نکردم علتش هم این بود که می گفتم همان ها که به اسم بنا آمده اند باید بنایی کنند. خلاصه رفتند پیش امام تا ایشان واسطه بشود، امام به من گفتند برو کمکشان. قبول نکردم، پرسیدند چرا؟ گفتم من کار مفتی نمی کنم. امام گفت: دستمزدت را من می دهم برو، دوباره گفتم اول دستمزد بدهید تا بروم، امام خندید و گفت برو بعد حساب می کنم، می دانست شوخی می کنم. نهایتا حرف امام را زمین نگذاشتم و 10 روزی با آن گروه کار کردم.


در مدت اقامت در نجف خطری شما را تهدید نمی کرد؟
امام نسبت به مسائل امنیتی خیلی حساس بود و معمولا یا اجازه نمی داد عکس بگیریم یا نمی گذاشت عکس ها دست خودمان بیفتد. یک روز اعلام کرد که قصد سخنرانی دارد و در مسجد ترک ها بالای منبر رفت. من دوربین فیلمبرداری و ضبط را روشن کردم و نشستیم کنار دست امام. محمدحسین بلند شد چند تا عکس از امام گرفت، من هم در کادر بودم. فردای آن روز امام، محمدحسین را صدا کرد و گفت مواظب باش عکس های دیروز را به دوستت ندهی. من اصرار کردم که عکس ها را می خواهم ولی امام گفت ممکن است موقع برگشت به ایران در فرودگاه برایت دردسر بشود.
یکبار دیگر هم داشتیم از مدرسه می آمدیم بیرون، امام جلو بودند و ما پشت سر ایشان. یک جوان ایرانی با 4-3 متر فاصله از ما، ایستاد که عکس بگیرد، امام سرش را بالا آورد و هیبت نگاهش جوان را گرفت به طوری که ناخودگاه عقب عقب رفت. ما چند قدم جلوتر رفتیم و جوان دوباره مهیای عکس گرفتن شد اما نگاه مستقیم امام دوباره او را گرفت، عقب عقب رفت و اینبار به زمین خورد. دوباره از جا بلند شد که عکس بگیرد اینبار هم امام سرش را بالا آورد و جوان بیچاره افتاد توی مغازه سبزی فروشی پشت سرش. امام رو به محمدحسین گفت که فیلم را از دوربین او دربیاورد. وقتی به امام اعتراض کردیم که چرا چنین رفتاری کردید؟ گفت چون شما دو نفر در عکس می افتادید و برایتان دردسر درست می شد وگرنه عکس گرفتن از من که اشکالی ندارد.


پس امام مخصوصا مستقیم به دوربین نگاه می کرد؟
بله ابهت و هیبت امام در نگاه مستقیمش همه را می گرفت و می ترساند و امام آن روز برای اینکه برای ما دردسری درست نشود از این ویژگی نگاهش استفاده کرد.


رابطه تان با امام چقدر نزدیک بود؟
امام ما را به اسم کوچک صدا می کرد و ما ایشان را حاج آقا صدا می زدیم. ایشان به جز مسجد و حرم هیچ کجا نمی رفت. ما همیشه می رفتیم دنبال امام. شب ها هم حتما می رفتیم خانه اش و هر شب یک چای خوشمزه آنجا می خوردیم.


حاج آقا مصطفی که شهید شد، شما نجف بودید؟
بله. امام تا مدت ها نتوانسته بود برای پسرش گریه کند تا اینکه یک سیدی آمد روضه ای خواند و امام به گریه افتاد.
امام علی رغم اینکه هر شب به حرم امیرالمومنین (ع) مشرف می شد بعد از شهادت پسرش جمعه شب ها از این کار سرباز می زد چراکه عراقی ها طبق رسمشان در چنین شبی به زیارت اهل قبور می رفتند و امام نمی خواست کسی فکر کند که او برای زیارت قبر پسرش به حرم امیرالمومنین (ع) می رود.


ارتباط شما با امام بعد از انقلاب هم ادامه پیدا کرد؟
بله هر وقت به آقا احمد خبر می دادم که آمده ام امام را ببینم فورا ترتیب ملاقاتم را می داد. زمان جنگ هم چندین مرتبه به دیدنشان رفتم.


چه شد که سفرتان طولانی شد و حدود 4 ماه در نجف ماندید؟
امام گفتند که بمانم. محمد حسین هم دوست داشت آنجا باشم. بچه هایم را خیلی دوست داشت، یکبار با هم از نجف عازم کربلا بودیم، از من پرسید: اگر پدرت از دنیا برود چه کسی هزینه های مادرت را می پردازد؟ من گفتم خب معلوم است بچه هایش. یکی دو تا سوال دیگر هم پرسید و من متوجه شدم خبری شده، گفتم نکند پدرم از دنیا رفته؟ گفت بله دو هفته پیش به من خبر دادند اما من نگفتم که تو از اینجا نروی.


همیشه همراهش بودید؟
بله خودش اینطور می خواست. یکبار عازم حرم حضرت علی (ع) بودم، محمدحسین گفت بیا برویم کاظمین. یک سری دانشجویان مبارز خارج از کشور از جمله احسان شریعتی آمده بودند و محمدحسین باید برایشان حرف می زد. جرات نمی کردند بیایند نجف. رفتیم آنجا و صحبت ها که تمام شد، برای اقامه نماز به مسجد بزرگی رفتیم. محمدحسین ایستاد جلو و دانشجوها پشت سرش همگی در یک صف طولانی ایستادند. من گفتم چرا پشت سر هم نمی ایستید، محمدحسین گفت اشکالی ندارد بگذار بایستند.


تا کی نجف ماندید؟
شب عید 57 آمدم ایران. دستور امام بود که بیایم اینجا فعالیت کنم.


موقع برگشت از عراق برایتان مشکلی ایجاد نشد؟
یک سری اعلامیه و نوار در حلب های روغن مخفی کرده و رویش مهر چیدم و دادم به چند نفر که زودتر از خودم با کامیون راهی ایران بودند کسی کارشان نداشت اما به محضی که خودشان بو برده بودند که زیر مهر ها چه چیزی جاسازی کرده ام همه را سوزانده و از بین برده بودند. من از این موضوع خبر نداشتم اما احتمال هم می دادم که دست به چنین کاری بزنند برای همین هم یک سری اعلامیه و نوار و ... قاطی وسایل خودمان گذاشتم و آوردم. همسر و سه تا بچه ام هم دنبالم بودند. محمدحسین نگران بود می گفت توی فرودگاه برایت دردسر می شود، گفتم نگران نباش. یک دست پاسور خریدم و گذاشتم توی جیب بیرونی کتم طوری که سرش بیرون باشد. اثاثیه مان هم خیلی زیاد بود دادم به یکی از باربرها که ببرد اما کیفی که توی دستم بود یک سری چیزهایی داخلش بود که اگر می گرفتند گرفتار می شدم. مامور فرودگاه قبل از اینکه کیفم را بگردد چشمش به پاسورها افتاد و پرسید از کجا می آیی؟ وقتی جواب دادم کربلا، پاسورها را بیرون کشید و پخش سالن کرد و گفت: خاک بر سرت از کربلا می آیی و اینها دنبالت است و ردم کرد. زنگ زدم به محمد حسین و گفتم پاسورها نجاتم داد.


محمدحسین در فرانسه هم همراه امام بود؟
بله در سفر امام به فرانسه دو سه نفر بیشتر همراه ایشان نبودند که یکی شان محمد حسین بود. محمد حسین روز 12 بهمن همراه امام وارد ایران شد و چون از بستری بودن من در بیمارستان خبر داشت یک راست آمد عیادتم. اوایل اسفند بود که با هم آمدیم خمینی شهر و چه استقبال گرمی از محمدحسین صورت گرفت. مردم، محل را طاق نصرت بسته و خانه پدرش را پوش گرفته بودند. محمدحسین که بعد از سال ها به شهرش برگشته بود تا سه روز در خانه نشسته بود و از مردم مشتاقی که به دیدنش می آمدند پذیرایی می کرد.


از کی با محمد حسین آشنا شدید؟
از بچگی با هم بودیم. بچه باهوش و تیزی بود. قاطی بچه ها می شد اما درکش نسبت به مسائل از هم سن و سالانش خیلی بیشتر بود. مدرسه هم نرفت از همان ابتدا پیش پدرش درس می گرفت و 13 سالگی هم رفت قم. در جریان تبعید امام به ترکیه و عراق دستگیر شد. آن زمان 16 سالش بود. بلافاصله بعد از آزادی راهی عراق شد و به امام پیوست و 12 بهمن 57 همراه امام آمد ایران. در طول این 15 سال دوری از خانواده گاهی به نزدیکانی که تلفن داشتند زنگ می زد تا خانواده اش را از حال خود بی خبر نگذارد. هنوز 4 ماه از بازگشتش به وطن نگذشته بود که آن اتفاق افتاد. برای همین مرگش برای خانواده خیلی سنگین بود.


علت مرگش چه بود؟
من در مغازه پسر عمه ام در تهران بودم که خبر رسید محمدحسین تصادف کرده است. محمدحسین همراه همسرش ساکن تهران بود اما آن روز برای انجام ماموریتی راهی قم شده بود که در جاده حسن آباد یک اتوبوس از روی پیکان رد شده بود. من به محض شنیدن خبر همراه با همسرش راهی حسن آباد شدیم وقتی رسیدیم جنازه را به قم منتقل کرده بودند. من که رسیدم قم خانواده املایی هم رسیده بودند. خیل عظیمی از اهالی خمینی شهر برای شرکت در مراسم تشیع جنازه آمده بودند قم. پیکر محمد حسین در آرامستان شیخین قم به خاک سپرده شد.


شایع است که حادثه مشکوک بوده، همینطور است؟
حادثه مشکوک بود ولی متاسفانه آن زمان از جانب مسوولان پیگیری نشد.


مراسم ختم مرحوم املایی کجا برگزار شد؟
مراسمی در مسجد امام حسن عسکری (ع) قم برگزار شد و سپس در خمینی شهر به مدت یک هفته در مساجد مختلف برایش مراسم یادبود گرفتند.