ما بودیم و گنجه و صندوقخانه و طاقچه بلند و سینی چی

ارسال در تاریخ

هر وقت که زیر کرسی توی اطاق های طاق و چشمه ای می لمیدی، یکی از تفریحاتت تعقیب سیم برقی بود که از یک لامپ100 رشته ای به تقسیم و از تقسیم به کلید و پریزی که کنار آن قرار داشت ختم می شد و دوباره برگشت از همان مسیر تا به لامپ برسی.
برق در اوایل حضورش در شهرستان، خودسر و خودرای بود. گاه یک شب در میان سر به منازل می زد، گاه هفته ای چند روز و بعد کم کم هر شب از ابتدای تاریکی روشن می شد و نور کم خود را در فضای اطاق های قدیمی پراکنده می کرد. منبع این برق، موتور برقی بود که در محل فعلی مخابرات امام شمالی است جاسازی شده بود با استخر بزرگی از آب جلوی آن.
این موتور برق در ساعت خاصی از شب خاموش می شد و البته این قطعی با اخطار قبلی صورت می گرفت به این شکل که  لامپ دوبار پشت سر هم خاموش و روشن می شد و دفعه سوم کاملا قطع می شد تا فردا شب. انگار که می گفت، یک، دو، سه، خاموش و آنگاه بایستی لحاف کرسی را روی خودت می کشیدی و به خواب می رفتی و اگر نیم خواستی تسلیم خواب بشوی باید دست به دامن چراغ "لامپا" می شدی.
لامپا چراغ نفتی بود برای روشنایی با شیشه ای استوانه ای که قطر بالا و پایین آن فرق می کرد و پایه ای داشت که مخزن نفت و فتیله روی آن تعبیه شده بود. و وای به حال کسی که مشق شب خود را ننوشته بود و باید پای این چراغ می نوشت اما بسیاری از بزرگان علم و ادب و دین که ما امروز به آنها افتخار می کنیم دود همین چراغ ها را خوردند تا امروز نامشان در زمره مشاهیر رقم بخورد. خبری از روشنایی های فعلی و رایانه و اینترنت و حتی کتاب وکتابخانه نبود.
صحبت از اطاق های قدیمی شد، اطاق هایی که طاقچه و طاقچه بلند داشتند و پنجره های گرد و دایره ای با شیشه های رنگی و دربی چوبی دو لنگه با چفت و ریزه اما شیشه خور که مستقیم به حیاط خانه باز می شد. معمولا پرده ای جلوی درب آویزان بود که روی آنها نقش و نگارهای جالبی بود از جمله عکس آهو که آدم ساعت ها به تماشی آنها مشغول می شد. در فصل سرد کرسی وسط اطاق قرار می گرفت و لحافی بزرگ روی آن پهن می شد و سفره ای که معمولا قلم کاری و تولید همین محلات خودمان ( مانند فروشان) بود و از چین و ماچین نیامده بود و چه نقش و نگاری داشت و چه ماهرانه از شعر و ادب و هنر برای تزیین نقوش معنوی روی آن بهره برده شده بود تا فرهنگ و دین و هنر بومی زمینه ساز آرامش روحی مردمان گردد، یکی از اشعار این سفره های قلمکاری که البته خواندن آن کمی سخت بود، چنین بود:
در کف شیرِ نرِ خون خواره ای      غیرِ تسلیم و رضا کو چاره ای
یکی از عناصر این اطاق ها گنجه بود، مخزن درب دار کوچکی که کشمش و بادام و نخودچی و قند و چای و برنج و حبوبات در آن نگه داری می شد و البته اغلب قفلی بر آن.
به جز گنجه که درب کوچکی داشت، درب بزرگی هم در سمت دیگر اطاق بود که به اطاق کوچی دیگری باز می شد که "صندوقخانه" نام داشت. صندوقخانه محل گذاشتن رختخواب و لحاف کرسی و پتوها و صندوقچه های چوبی پر نقش و نگار به شکل مکعب مستطیل با درب خمیده و چفت و ریزه و قفلی بر آن که هر بیننده ای را کنجکاو می کرد. درب این گنجه ها معمولا هنگام خانه تکانی های نزدیک عید باز می شد، لباس ها و پارچه های درون آنها تکانی داده می شد و دوباره به جای خود برمی گشت.
در گوشه این اطاق های قدیمی سماوری نفتی یا ذغالی به چشم می خورد که زیر آن سینی و جلوی آن جام پاسماوری و کنار آن تنگی آب بود. چند استکان و نعلبکی که عکس هایی منسوب به شاه عباس با هیبتی خاص و سبیل و لباس و کلاه ویژه روی آنها خودنمایی می کرد. چای ها مارک نداشتند و می گفتند لاهیجانی است، قندها هم توی سفره قندی نگهداری می شد. سفره قندی پارچه ای معمولا سفید رنگ بود که از اطراف آن نخی رد می شد و می توانست سفره را جمع کند و قند شکن و قیچی و شب های بلند زمستان و شکستن قند، هر استکان و نعلبکی داخل یک سینی کوچک که "سینی چی" خوانده می شد قرار می گرفت، گاه استکانها داخل یک استوانه فلزی دسته دار قرار می گرفتکه جنس آن معمولا ورشاب و یا نقره بودند.
گوشه حیاط چاه آب قرار داشت و چرخ چاهی بر آن که طنابی به آن وصل بود و در انتهای طناب سطلی که همان "دلو" باشد و مردم آن را دول تلفظ می کردند که کار این مجموعه کشیدن آب از چاه بود. آب از چاه کشیدن کاری بود که معمولا همه از زیر آن درمی رفتند و همه آن را به یکدیگر محول می کردند. صدای افتادن دلو در چاه و  صدای خاص چرخ چاه از جمله صدای های آشنا در آن زمان ها بود. معمولا کنار  هر چاه حوض یا دستکی هم ساخته می شد و پایین آن سنگ آبی که کار سنگ تراش های محلی بود.
آب را که از چاه می کشیدی همیشه شفاف و تمیز نبود و گاه ران و کله پاچه مور و ملخ و سوسک روی آب دلو خودنمایی می کرد.
سیم کشی های آن روزها به همین سادگی و برملا بود. ماجراهای این لامپ کم نور که روشنایی آن دچار نوسان بود و کم و زیاد می شد، خاطراتی با خود دارد و گوشه ای از تاریخ  شهر است.
برق آن روزها مثل یک رفیق نیمه راه بود و هر وقت دلش می خواست فضای اطاق را روشن می کرد یکی از جالبترین خاطره ها مربوط به همین روشنایی می شود که