دیگران کاشتند و ما خشکاندیم

ارسال در خبر و گزارش

به گزارش خبرنگار فرصت آنلاین به نقل از محمد مطلق خبرنگارسایت  ایران آنلاین گزارشی از وضعیت نابسامان باغات خمینی شهرتنظیم گردیده که شما میتوانید به آن توجه کنید:

 دیگران کاشتند و ما خشکاندیم. این جمله را بارها و بارها از زبان باغداران خمینی شهر می€Œشنوم. شهری که بازار چال زغالی€Œهایش سکه است. بند نکوآباد که زاینده رود را به مادی€Œها یا نهرهای نجف آباد و خمینی شهر هدایت می€Œکند، قطره€Œای آب ندارد و چاه€Œها تا عمق 220متری نم پس نمی€Œدهد.

پاییز قشنگی است؛ کوچه باغ€Œها تا قوزک پا پر از برگ€Œهای زرد و نارنجی و پشت پرچین€Œها پر از شاخه€Œهای لخت و عور. نه عوعو سگی نه غارغار کلاغی؛ شهر بی€Œصدا می€Œپوسد و بر زمین می€Œریزد. 800 هکتار از هزار و 800هکتار باغات خمینی شهر خشکیده و بقیه شوک زده€Œاند. می€Œگویند درخت که توی شوک برود، یک بار دیگر جوانه می€Œزند و تمام، بعد از آن می€Œشود راحت برید و داد دست چال زغالی ها.

نجف آباد و خمینی شهر زمانی به سیب و گلابی و آلویش می€Œبالید و حالا در این دو شهر یک کیلو هم بار روی هیچ درختی نیست. درعوض باغداران این دو شهر به زغال خوب شان می€Œبالند. می€Œگویند یکباره نمی€Œسوزد و خاکستر نمی€Œشود، لایه لایه پیش می€Œرود و حالا حالاها سرخ است. ابوالقاسم مالکی بازرس نظام صنفی و نماینده کشاورزان خمینی شهر و محمدرضا حاجیان عضو نظام صنفی، مدام از این کوچه باغ به آن کوچه باغ اصغرآباد و رستم€Œآباد، پرچین€Œهای وسیعی را نشانم می€Œدهند که تنها کنده€Œهایی به ردیف در آنها مانده و باغ€Œهای لخت و عوری که آماده زغال شدن هستند.

در این گشت و€Œگذار دردناک، مهندس جواد خورشیدی فر مدیر شبکه آبشار نیز همراهی€Œام می€Œکند تا هرجا لازم شد، اعداد و ارقام را با او چک کنم: «قبلاً از فروردین تا پایان آذرماه، کانال نکوآباد پر بود. این شبکه یکی از شبکه€Œهای قدیمی آبیاری است که بر اساس طومار شیخ بهایی سهم مشخصی از زاینده رود دارد و در سال 1350 هم با کمک خود کشاورزان مدرن€Œسازی شده. زمین€Œهایی هم بود که با آب شور خربزه می€Œکاشتند. یادم هست آنقدر آب زیاد بود که ما به همین زمین€Œها آب شیرین رساندیم اما خربزه€Œها خراب شد!» خربزه کجا بود؛ می€Œگویند در خمینی شهر از 4 هزار و 300 هکتار اراضی کشاورزی هم هزار و 900 هکتار بایر شده، دامی نمانده و دامداری€Œها هم ورشکسته€Œاند. می€Œگویند در این شهر که زمانی صادرکننده گوشت بود، حالا کیلویی 70 هزارتومان هم به زور توی قصابی€Œها پیدا می€Œشود. من از باغداران زیادی شنیدم که غذای روزانه€Œشان نان و ماست است. یکی از آنها ما را به خانه€Œاش دعوت می€Œکند تا وضع زندگی€Œاش را ببینیم. خانه€Œای که در آن جز دارو و ماست چیزی برای خوردن پیدا نمی€Œشد.

در فلکه اصلی خمینی شهر وقتی به سمت رستم آباد و اصغرآباد حرکت می€Œکنیم، حال خورشیدی فر منقلب می€Œشود. مدام این طرف و آن طرف جاده را نگاه می€Œکند و آه می€Œکشد: «واقعاً دیدن این صحنه€Œها دردناک است. مخصوصاً برای ما که آبادی و خرمی€Œاش را دیده€Œایم.»

وارد باغ خزان زده اسدالله آقایی می€Œشویم. هرچه در این باغ بزرگ می€Œگردم جز یک گلابی به اندازه گردو چیزی پیدا نمی€Œکنم و مشتی کشمش که روی زمین ریخته؛ می€Œگویند آلوست. آقایی 2 هزار درخت دارد و یک دانه گلابی: «این درخت€Œها از شهریور پارسال تا حالا آب نخورده€Œاند. با تانکر هم نمی€Œشود که 2 هزار تا درخت را آب بدهم. کمی با تانکر آب دادم که برگ دوم هم درآمد اما باز خشکید. بیشتری جان شان دررفته، تعدادی هم شوکه€Œاند. شاید اگر آب برسد، دو سال دیگر ثمر بدهند.» حاج اسدالله درخت€Œها را می€Œتکاند و برگ€Œها زیر پا می€Œریزند؛ شنیدن این صدا در این فصل چیز غریبی است.

ابوالقاسم مالکی حال باغداران منطقه را این طور توصیف می€Œکند: «کشاورز ما در اصطبلش را باز می€Œکند، می€Œبیند مشمشه برده، در دامداری€Œاش را باز می€Œکند، می€Œبیند تب برفکی گرفته€Œاند، در مرغداری€Œاش را باز می€Œکند، می€Œبیند آنفلوانزا کارشان را ساخته. دو نوبت اینجا آنفلوانزا آمد و هرچه مرغ در منطقه بود، سربریدند و چال کردند. زنبورها را ویروس زد. این هم از وضع باغات ما.»

مسأله تنها خشکیدن درخت نیست، حاجیان عضو نظام صنفی کشاورزان خمینی شهر که خودش هم باغدار است، گوشه دیگری از حقیقت را آشکار می€Œکند: «دو پسر مجرد دارم که نمی€Œتوانم برای€Œشان زن بگیرم، امکانات نداریم، نمی€Œشود. بالاخره باید یک لقمه نان داشته باشی که یک تکه€Œاش را هم جلوی زنت بگذاری یا نه؟ نمی€Œتوانیم برویم هروئین بفروشیم که، چکار کنیم؟ با اشک چشم باغ مان را آبیاری می€Œکنیم و توی خودمان می€Œریزیم. من دو بچه و همسرم را با دست خودم توی خاک گذاشته€Œام و حالا هم در این دنیا زیادی ام. باز خوش به حال شرق اصفهان خلاص شد و رفت، ما تازه داریم جان می€Œکنیم.»

به پرچین فرو ریخته باغی خشک و رها شده می€Œرسیم. حاجیان می€Œگوید باغ یکی از اهالی به نام حاج اکبر است و بعد اشاره می€Œکند به انتهای باغ و می€Œگوید: «خوب نگاه کنید ببینید تا کجا می€Œرود؟ سیب زمینی نیست که بگوییم حاصل 40 روزه است، 60 سال پای این درخت€Œها زحمت کشیده شده.» با حسرت به تک تک درخت€Œها نگاه می€Œکند و با خودش حرف می€Œزند: «دیگر شد... از این هم بدتر می€Œشود. به خدا انگار خواب می€Œبینم.» اما باغ حاج اکبر تنها باغ رها شده خمینی شهر نیست، مدام می€Œایستیم و از پشت پرچین€Œهای فروریخته، درخت€Œهای لخت و عور را نگاه می€Œکنیم یا کنده€Œهای به جا مانده را و باغی دیگر و باغی دیگر و باغی دیگر...

اما مانده تا بغض مان بترکد، آن هم در محله «چاه بالا» و در باغ حاج عباسعلی و برادرش که به چای زغالی دعوت مان می€Œکنند. اینجا تا دلت بخواهد زغال هست. یک سوی باغ تنها آثاری از کنده€Œها مانده و یک سو تنه€Œهای سفید و لخت و عور و یک سو هم خزان تابستانی و خش خش برگ€Œها زیر پا. دیگر گوشم پر است از این صدا. عباسعلی و برادرش به هر دری زده€Œاند که از 2 هکتار باغ شان لااقل چند تا درخت را نجات دهند اما چگونه؟ حاجی دست به شاخه€Œها می€Œکشد و مشتی برگ به باد می€Œسپارد و می€Œگوید: «این حاصل عمر ماست خوب نگاه کن آها...آها!»

روز قبل، شرق اصفهان بودم و خیلی€Œها را دیدم که راحت می€Œگفتند زمانی زکات بده بوده€Œاند و حالا زکات خور شده€Œاند اما اینجا در غرب اصفهان، انگار هنوز مردم در ابتدای مصیبتند و به هوش نیامده€Œاند عمق فاجعه را بفهمند. شاید فکر می€Œکنند خواب پریشانی است که خواهد گذشت. این را به پیرمرد هم می€Œگویم و کاش نگفته بودم. بلند می€Œشود و درخت خشکی را می€Œتکاند و فریاد می€Œزند: «حرف راست را آنها به شما گفته€Œاند. ماهم به گدایی افتاده€Œایم. حاجی گدا شده، حاجی گدا شده، حاجی صدقه خور شده، حاجی مرد...»

حاجی به هر درخت که می€Œرسد، با فریاد می€Œتکاند و می€Œگوید: «شما به من بگو چکار کنم؟ جرأت هم نداریم صدامان را بلند کنیم؛ یک پرونده زیر بغل مان می€Œدهند و می€Œشویم مفسد فی الارض، من که سه شهید داده€Œام می€Œشوم مفسد فی الارض. آقای فلانی دو ماه حقوق نگیری استان را خراب می€Œکنی سر مملکت، بیا ببین چه به روز ما آمده، کجا برویم گدایی؟ این حاصل ماست... حق من را می€Œبرند یزد و فولاد و کجا و کجا، آقازاده€Œاند، آقازاده.»

حاج عباسعلی آنقدر داد می€Œزند که دیگر نا برایش نمی€Œماند و روی زمین ولو می€Œشود. برادرش رو به من می€Œگوید: «خدا پدرت را بیامرزد، خوب شد کمی داد زد، از صبح بغض کرده بود و می€Œترسیدم سکته بزند. خدا پدرت را بیامرزد خالی شد. کاری که اینجا نداریم، می€Œآییم توی باغ چشم€Œمان به زن و بچه نیفتد.» در دلم می€Œگویم عجب جایی است این باغ برای داد زدن، حتی پشت پرچین هم کسی صدایت را نمی€Œشنود.