دختری که در 25 سالگی راه افتاد

ارسال در خبر و گزارش

25 سالگی
مثل بچه ای که تازه راه افتاده باشد، چرخ های واکر را آرام آرام روی زمین می لغزاند و پیش می رود. یک موزاییک را 4 قدم می کند و تا به ماشین برسد نفسش به شماره افتاده است اما خوشحال است و می خندند. خوشحال است که بالاخره در 25 سالگی توانسته روی پای خودش بایستد و با صندلی چرخدارش خداحافظی کند.

 

به همین سادگی
عاطفه هم مثل من و تو سالم به دنیا آمد. سالم و به قول قدیمی ها "چهارستون درست" اما یک اتفاق او را در حالی که هنوز چیزی از زندگی نمی فهمید از جمع آدم های سالم جدا کرد و نامش به فهرست معلولان اضافه شد به همین سادگی. اما از اینجا به بعدش دیگر ساده نبود بلکه گذر از هر لحظه برای او و خانواده اش به جان کندن بیشتر شبیه بود تا به زندگی.
چندین ماه طول کشید تا پدر و مادر فهمیدند فرزند اولشان نمی تواند راه برود. پزشک ها گفتند عاطفه بر اثر زردی شدیدی که در نوزادی به آن دچار شده دچار ضایعه مغزی شده است.

 

دیوار
تصاویر آن روزهای سخت هیچوقت از پیش چشم عاطفه کنار نمی رود. روزهایی که مادر، او را از خانه تا پای نیمکت بغل می کرد و ظهر دوباره به مدرسه می آمد تا او را از روی نیمکت بلند کند در آغوش بگیرد و به خانه برگرداند.
روزهایی که پای صندلی چرخدار به خانه شان باز شد و آمد تا از حضور در خیلی مجالس و میهمانی ها بازش دارد و خیلی وقت ها او را با خانه قدیمی شان تنها بگذارد. آمد تا او را در ابتدای راه زندگی از درس و مدرسه باز دارد.
خمیدگی زانوانش اجازه نمی داد بتواند حتی با واکر راه برود. خیلی که تلاش می کرد فقط چند قدم برمی داشت و بعد از شدت خستگی به زمین می افتاد.
11-10 ساله بود که دکتر گفت کاری نمی شود برایش کرد و ناچار ویلچیرنشین شد.

 

یک جفت کفش بریس
نقطه عطف زندگی عاطفه در 21 سالگی رقم خورد. آن روزی که پایش به سالن ورزشی انقلاب باز شد. جایی که همه ویلچیرنشین ها، عصا به دست ها و بریس به پاها ورزش می کردند. اول رفت سراغ بوچیا اما توانمندی هایش خیلی فراتر از آن بود که به بوچیا بسنده کند و رفت سراغ پرتاب دیسک. پیشرفت هم کرد اما عمر این رشته هم در سالن زود به سر آمد و موجب شد تا عاطفه اینبار والیبال نشسته را تجربه کند و در همین رفت و آمدها به سالن انقلاب تصمیم بگیرد که یکبار دیگر تلاشش را برای راه رفتن با کفش بریس از سر بگیرد کاری که در 13 سالگی پیش امتحانش کرده ولی جواب نگرفته بود.

 

کاردرمانی
قیمت کفش بریس 700 هزار تومان بود و خریدش برای پدر سخت اما او اینبار هم مثل تمام سال های گذشته محکم پشت دخترش ایستاد و به هر سختی یک جفت کفش بریس برایش خرید. حالا دیگر نوبت عاطفه بود که سختی ها را به جان بخرد و یک فرصت دوباره به خودش بدهد. تمام روز را در خانه به تمرین می گذراند. اولش کفش ها را فقط برای باشگاه می پوشید اما کم کم برای رفتن به خانه بستگان هم از کفش بریس استفاده کرد و اگرچه سرعت راه رفتنش بسیار کم بود اما این برای عاطفه موفقیتی بزرگ به حساب می آمد. فقط بالا رفتن و پایین آمدن از پله برایش سخت بود و از همین رهگذر بود که با مرکز "کاردرمانی معلولان" واقع در خیابان حکیم نظامی آشنا شد.

 

قشنگ ترین جمله زندگی
تا پیش از این، پزشک ها جز تجویز فیزیوتراپی حرفی برای گفتن با او نداشتند و عاطفه ساعات زیادی از عمرش را در فیزیوتراپی ها به سر برده بود بی آنکه تغییر محسوسی در وضعیتش ایجاد شده باشد.
اما ورزش های تخصصی مرکزکاردرمانی، عضلات نحیف و بی جانش را جانی تازه بخشید. رفته بود که فقط بالا رفتن و پایین آمدن از پله را بیاموزد که گفتند می توانیم کاری کنیم که نه با کفش بریس بلکه با پای خودت از پله بالا بروی و پایین بیایی. باورش نمی شد، می گفت 24 سال از عمرم رفته است و دیگر وقتی برای بهبود ندارم. همان جا بود که نام دکتر رحیمی به گوشش خورد. اگرچه امیدی نداشت که حرف تازه ای بشنود اما این فرصت را هم از خودش نگرفت و راهی مطب دکتر رحیمی شد.
- هر دو پا را عمل می کنم وضعیتت خیلی بهتر میشه احتمال زیاد از رو صندلی چرخدار بلند میشی، کفش بریس نیاز نداری و با واکر راه میری.
شاید این زیباترین جمله ای بود که عاطفه در طول زندگی بیست و چند ساله اش می شنید.
- البته قبل از عمل باید یک ماه هر دو پا را از سرانگشت تا لگن گچ بگیرم.

 

13000000
"هزینه خالص جراحی هر پا 13 میلیون تومان"
رقمی که صفرهایش برق از چشمان عاطفه و خانواده اش پراند. 13 میلیون اول را بیمه تکمیلی پرداخت. به فاصله یک هفته باید عمل دوم انجام می شد. 13 میلیون دوم با 13 میلیون بار جان کندن فراهم شد اما در عوض پاهای عاطفه یک اندازه شد و کف پاها روی زمین قرار گرفت و دیری نپایید که عاطفه پس از سال ها انتظار روی پای خودش ایستاد.

 

کمرشکن
حالا کاردرمانی باید جدی تر از گذشته و هر روز ادامه یابد آنقدر که عاطفه از واکر هم بی نیاز شود و با عصا راه برود و باز هم ادامه یابد آنقدر که عاطفه از عصا هم بی نیاز شود.
هزینه هر جلسه کاردرمانی 27 هزار تومان است و برای عاطفه مقدور نیست بیش از دو روز در هفته راهی مرکز بشود. برای پدر عاطفه که بازنشسته یک کارخانه است پرداختن همین 54 هزار تومان در هفته هم کمرشکن است.

 

امید ماندنی است
اما عاطفه به خودش قول داده است پیروز این میدان بشود. پنج روز از هفته را که نمی تواند در مرکز کاردرمانی به تمرینات تخصصی بپردازد با راهنمایی مربی هایش، در خانه و با کمترین امکانات تمرین می کند آنطور که شاید 7-6 ساعت از وقت عاطفه در خانه به تمرین می گذرد آن هم در شرایطی که حتی از داشتن یک صندلی راحتی معمولی هم محروم است. تنها امکانی که در اختیار دارد یک تختخواب است که برای نشست و برخاست و خواب و خوراک از آن استفاده می کند اما هرگز اجازه نداده که امید از خانه دلش پر بکشد.

 

بالا بالا بالاتر
عاطفه در تمام ساعاتی که به سختی مشغول تمرین است تا عضلات و اسکلتش را قدرت ببخشد فقط به یک چیز می اندیشد؛ به روزی که می تواند به آرزوی چندین ساله اش جامه عمل بپوشاند و یکبار دیگر سر کلاس درس بنشیند. به روزی که پله های دانشگاه را بدون عصا بالا برود و بالا برود.
اگرچه زندگی تا به حال به او و خانواده اش خیلی سخت گرفته اما شاید هیچ لحظه ای به تلخی آن لحظه نبود که عاطفه را فاصله زیاد خانه تا مدرسه، از رفتن به مرکز پیش دانشگاهی محروم کرد، از دوستانش دور افتاد و خانه نشین شد.

 

شب های امتحان
هشت سال است که از درس و مدرسه جدا شده است اما هرگز اجازه نداده آتش عشق به تحصیل در دلش و در ذهنش خاموش بشود. با کتاب هیچوقت قهر نکرده بلکه به امید روزهایی خوب با آن انس گرفته؛ روزهایی که خسته و کوفته از دانشگاه به خانه برگردد و شب هایی که به شوق پیروزی در امتحانِ فردا لذت خواب شیرین را بر خود حرام کند.

 

اگر پدر بگوید...
همه تلاشش را می کند و هرگز اجازه نداده که امید از خانه دلش پر بکشد اما رنگی از یک ترس هر از گاهی ته دلش را می لرزاند. نکند پدر یکی از همین روزها خسته بشود... نکند پدر یکی از همین روزها بگوید که دیگر نمی تواند...

 

به همین سادگی
زردی عاضه ایست که گریبان خیلی از نوزادان را می گیرد اما به همین سادگی و خاموشی که می آید به همین سادگی و خاموشی هم قادر است از غفلت و ناآگاهی و بی توجهی ما استفاده کند و یقه فرزندمان را تا همیشه بگیرد و عاطفه ها و خانواده هایشان را یک عمر گرفتار و رنجور کند.

 

شکرانه سلامت
کسی چه می داند شاید همین لحظه ای که در راه است آبستن حادثه ای باشد که ماموریت دارد مهر پایانی بر سلامتی من بزند. شاید یک اتفاق ساده به سادگی همین زردی که گریبانگیر عاطفه چند روزه شد مرا هم از جمع آدم های سالم جدا کند و نامم به فهرست معلولان اضافه شود. شاید یک تصادف، شاید یک بیماری، شاید یک زمین لرزه، شاید یک زمین خوردن، شاید یک درگیری، شاید...
پس تا دیر نشده به شکرانه سلامتم قدمی بردارم.
عاطفه در نیمه راه زندگی با تمام توانش قدم برمی دارد و پدر و مادر همچنان به قرار این 26 سال شانه به شانه اش راه می روند اما زورشان بیشتر از این نمی رسد، پولشان به زحمت کفاف مخارج روزمره شان را می دهد و اگر عاطفه از تامین هزینه کاردرمانی دربماند همه انگیزه اش را برای خوب شدن از دست می دهد. عاطفه حالا به کمک من و تو نیاز دارد. کسی چه می داند شاید او به جایی برسد که روزی دستگیر بچه های من و تو بشود.
ای صاحب کرامت، شکرانه سلامت / روزی تفقدی کن...

 

 

 

 * روایت واقعی است و در خمینی شهر در جریان است. عاطفه عضو خانه معلولان خمینی شهر است.
 * با تشکر از مسئولان خانه معلولان خمینی شهر که ما را در تهیه این گزارش یاری کردند.