طفل نی سوار
دسّت درد نکنه اصغری. عجب کمپوتی یخی اووردی. نگفتی ننهجونت حالش چیطورس، خب! خدا رحم کرد کو زودّی از کُما اومد بیرون. اِگه نه معلوم نبود چی میشد. ننه من میگه هنوزم هوش و حواسش دُرُسّ و حسابی برنگشته و میگه: «کوجا میخواین خاکم کونید؟!» حقّم داره.
یعنی همچین کو کله من خورد به کلهاش، از هش جا تِرِک خورد و همشا اَشتن تو گچ. خودم هنوز درسّ و حسابی هوشم برنگشته. دیشبم خوابی داووتی خدابیامرزا دیدم.سواری یه چوقچی شده بود. داشت میرفت. تندم میرفت و با صدا بلندا یه شعری میخوند. فکر کونم یه خوردش این بودا: «چون طفل نیسوار به میدان اختیار» ولی باقیاشا یادم نمییاد. همچی کو رد میشد، چشمش کو به من افتاد، یه ترقه از یقه پیرنش دراوورد اندازه یه سیبزمینی و کوفت جلو پا ما. «تاراااققق» از خواب که پریدم دیگه تا صب خوابم نبرد.
یاددس بچگیا کو هنوز کوچه را آسفالت نکرده بودن، من بودم و تو بودی، حسن زاغی بود، داووتی و اکبریم بودن. از مدرسه کو برمیگشتیم، اکبری سری کوچه دری خونه داد میزد: «دوباره صفر گرفتم، تُف!» و میرفت تو خونه. ننش با یه جارو دسّه بلندا میذاشت سر عقبش. چادر که سرش نبود، دیگه حیا میکرد بیاد تو کوچه. نشونه میگرفت این جاروا پرت میکرد تو کت و بال اکبری. بعضی وقتا به مام میخورد. این اکبری انگار نه انگار سواری این چوقچی جارو میشد و گرد و خاک میکرد و لک و لک مییومد پیشی ما و میگفت: زود این جارواتونا ور دارین بیاین میخوایم یه خورده گاز بدیم. ما که صفر نگرفته بودیم اما فوقش دیگه یک و دو.
اون وقت دیگه تا شوم کو رحیمی مییومد و توپ لاکی سه پوسّشا میآورد. کارمون همین بود. تواَم دمپری ما بودی اما هیچ وقت سواری جارو نمیشدی. عوضش حواست به سوراخ مورچا کوچه بود. داووتی خدابیامرز بهت میگفت: «اصغری مورچهخور» و اما حسنی با اون کله کچلش مییومد میگفت: «میای با من جارو سواری؟» تو هم هر بار به یه بهونهای دس به سرش میکردی. اول میگفتی: «جارو دسّه بلند نداریم» حسنی یه کهنهشا از خونهشون آورد برات. دوباره گفتی: «تصتیق نانندگی ندارم». رفت از باباشا آورد. گفتی «غیرمجاز». گفت: «حالا انگار میخواد ماشینسواری کوند، فرض کون این مالی خودِدِ» بعد گفتی: «پلاک نداره». حسنیام اکبریا مجبور کرد پلاکی موتور داغونی بابات خدابیامرزشا بکند بیارد. دوباره گفتی: «این که بیمه نیس.» حسنی کله کچلشا خاروند و گفت: «بیمه چه دیگه؟» گفتی: «یه چیزیه که آدم جرأت نمیکوند بدون اون سواری وسیله بشد.» حسنی هم فکری کرد و فرداش برگشت. گفت: «حلّه! خیالت راحت باشه. بابام گفت کو ما خونه و زندگی و همه چیزمون بیمه حضرت ابوالفضله(ع)» تو هم دیگه از رو رفتی. اومدی که جاروسوار شی، صدات زد. چرخ داد بهت که بازی کونی.
اون روزا ما که هنوز قد و قوار چرخی 28 نداشتیم و چرخی دیگهام نداشتیم. بابات یادت داد یه جوری سوار شی که بش میگن «تو دلی» خودت یاد گرفتی. بعدم به ما یاد دادی. آره! بازاری جاروسواری کسات شد. همه رفتیم تو نخی چرخ. بعدم کو یهخورده قدو قواره پیدا کردیم، یا بابامون موتور داشت یا خودمون یه قراضه واسه خودمون خریدیم.
هر چی حسنی با تو شیش بود، من با داووتی شیش بودم. هر چی تو سرت پایین بود و به مورچا سرگرم بودی، داووتی سر به هوا بود و عاشقی کفتر. هر چی تو سری کلاس میپرسیدی: «چرا مورچا تو یه خط پش سری هم آسّه میرن و مییان؟ چرا سبقتی بیجا نمیگیرن؟ چرا لایی نمیکشن؟ چرا بوقی بیجا نمیزنن؟ چرا وقتی یکیشون میخواد از جلوی یکی دیگه رد بشه، بهش احترام میذارن وایمیسن براش؟» داووتی میپرسید: « چرا کفتر معلّقی بهترین کفتره؟» البته معلمام برا هیچ کدومتون جواب نداشت و به این بهونه که مزاحم کلاس بودید، از کلاس مینداختتون بیرون. اما خب! داووتی آخر سر بدجور پیاده شد. ولی مطمئنم کو در حالی خوشحالی پیاده شد. یعنی اونجوری کو بچا میگفتن، حتماً خوشحال بوده. خدابیامرز وقتی خوشحال بود، رو موتور دراز میکشید و مثلی اون فیلم کشتی بزرگ «تیتینیک» دسّاشا از هم واز میکرد و پاشا گیر میداد به گاز. به گاز راننده اون لگنی بیABS میگفت: «بابا من از فرعی کو اومدم بیرون، یه نیش خال ترمزم خالی کردم. این موتور اصلاً راننده نداشت. از ماشین پیاده شدم. دسّ و پام میلرزید. فکری بودم این موتور از کوجا اومد.» خلاصه داووتی با خوشحالی پیاده شد. پیاده که نه! با خوشحالی پرواز کرد. اونم معلّق زنون، پرید و رو یه شاخه شمشاد پَرپَر شد. با جرثقیل از رو درخت اوردیمش پایین.
با تواَم مورچهخور کو عینی سنگ اینجا نیشستی و از بس این قراضه باباتا سوار شدی و لکلک رفتی و اومدی، مثلی مرتاضا خوف شدی. من گریه نمیکونم اما اینا چیزی نیس کو آدم یادش بره. همه این آتیشا هم زیری توس کو اول بار به ما چرخسواری یاد دادی. ولش کون. حالا دیگه گذشته، گذشته. هیچ کاریَم نمیشد کرد. داووتی رفیقی تواَم بود. ننهاش میگفت: «کارنامشا از جیبش درآوردیم، برا اولین بار یه ضرب قبول شده بود؛ دیپلم!»
آبجیم صُبّی اومد دیدنم. بابام کو دادگاه و پاسگاس. عکسا ننهجونت کو پزشک قانونی دیده گفته هش نه تا استخوناش شیکسّه. اِگه انشاءا... جونی سالم بهدر ببره، فقط برای شیکسّگی و کبودیاش، غیری مغز و اعصاب باید دو سه تا دیه بدیم. دیگه تا سری خیابون رفتن کو گواهینامه نمیخواد. آخه کی موتور صد تومنیا ورمیدارد کو دویس تومن بیمه کوند. هر جور فکری کونی با عقل جور نمییاد. حالا اِگه همه خونه و زندگیمونا بفروشیم نمیتونیم از زیر دِینی شوما بیایم بیرون.
راسّی! چرا پا چشت سیاس. بوگو کودوم نامردی زدس تا وقتی از بیمارستان اومدم بیرون و انشاءا... نرفتم زندان، بیام نصیحتش کونم. ها! حالا یادم اومد. پریشب کو اومدید خواستگاری، ناغافل انگاری چشت خورد پا مشتم. اتفاقس میافتد دیگه، ببخشید. اون شب خوارم کو قهر کرد. خودمم خیلی شرمنده شدم. گفتم چه اشکالی داره که یکی چرخسوار شد. نه بیمه بخواد نه گواهینامه و نه خوفی از پلیس داشته باشه. همش سرحال باشه. دماغش نچّکه. دسّ و پاش هر روز خورده نشه. هوا را خفه نکونه و صدا را کثیف. غصه دساندازم نداشته باشه. اصلاً خودمم کو تا اطلاع ثانوی موتورم پارکینگه و پولی پارکینگم بیشتر از خودش میشد. میخوام اِگه بعدی این بحرانی اقتصادی یه پولی دسّم اومد، یه چرخ ایرانی بخرم یا بیلیطی اتوبوس بدم کو نشونه شخصیتم باشه. یا اصلاً پیاده برم و بیام.
گیلوم خشکید از بسکی حرف زدم. ببخشید. این کمپوتم کو گرم شد. هان! راسّی حالا یادم اومد داووتی خدابیامرز تو خواب چی گفتا:
«چون طفل نیسوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار ولیکن پیادهام»(صائب)