مادر و پرستار و نان آور

ارسال در سایرعناوین

 

khane-sabzتخصصی نداشت. یعنی اصلا مجالی پیدا نکرده بود تا به دنبال تخصصی برود و پولی و پشتوانه‌ای، آن روزها که هنوز یکی دو سال از ازدواجش نگذشته بود، آن بیماری فرصت‌طلب نامرد پا گذاشت توی زندگی‌شان و مرد زندگی‌اش را از پا درآورد.

بیماری درست تشخیص داده نشد وگرنه شاید با یک عمل جراحی ساده همه چیز به روز اولش باز‌ می‌گشت اما  حالا دیگر کار از کار گذشته بود و هفته‌ای سه بار دیالیز، تنها چاره‌ی کار بود. دیالیز رایگان بود اما باقی دوا و درمان چه؟ خرج و مخارج قدم نورسیده؟ خورد و خوراک و پوشاک؟
زهرا درمانده و نگران به دستهایش نگاه کرد؛ دستهائی که یک عمر پشت دار قالی خفت زده بود و نقشه انداخته بود. باید دست به کار می‌شد. مردش هم تا دیروز کارگر کارخانه‌ی ریسندگی بود و حالا این بیماری امکان ادامه‌ي کار را از او گرفته بود اما نتوانسته بود بیکار بنشیند و برای خودش پشت مغازه ‌لبنیات‌فروشی کاری دست و پا کرده بود. همه می‌گفتند زیر دستگاه دیالیز خوب دوام آورده است. پا به پای هم کار کردند و کار کردند و کار کردند ...
4 سال به همین منوال گذشت تا نوبتش بشود کلیه‌ای پیوند کند، 7 سال با کلیه‌ی عاریه‌ای زندگی کرد؛ روزهائی که شاید از بهترین روزهای زندگی‌شان بود. معمولی و آرام مثل همه‌ی مردم، می‌رفتند و می‌آمدند و می‌گفتند و می‌خندیدند اما دریغ که زندگی بالا و پائین دارد و گاه...
سال هشتم بود که کلیه پس زد، مصرف مداوم دارو در دوره‌ی پیوند او را دچار پوکی استخوان شدید کرده بود و امکان پیوند هم دیگر وجود نداشت و یک بار دیگر ساعت‌ها خوابیدن زیر دستگاه دیالیز تنها چاره‌ی کار شد. دوباره روزهای پر از درد و رنج و اضطراب از راه می‌رسید و زهرا که حالا مادر دو تا بچه شده بود کمر همت بست و این بار تنور نانوائی را روشن کرد تا کلبه‌ی گرم و کوچکش را که سوز سرمائی استخوان‌سوز در کمینش نشسته بود گرم و روشن کند. سخت بود اما شدنی.
نصف پول داروها را انجمن حمایت از بیماران کلیوی میپرداخت، اما بچه‌ها هر چه بزرگتر می‌شدند خرج و برجشان هم بیشتر می‌شد، گاهی لازم می‌شد برای هزینه‌ی دوا و درمان وام بگیرند از قرض‌ا‌‌لحسنه‌ی انجمن بیماران کلیوی و قرض‌الحسنه‌ی محل، اما خدا هیچ وقت نگذاشته بود دربمانند.
ماهی 6 کیسه آرد دریافت می‌کرد، ساعت چهار و نیم صبح بلند می‌شد تا نزدیک ظهر،آرد را خمیر می‌کرد و چانه می‌کرد و نان می‌پخت و می‌داد دست مردم، گاهی ناهار بچه‌ها را شب قبل آماده می‌کرد. زهرا فقط مادر بچه‌ها نبود او معلم خوبی هم بود و خوب توانسته بود به آنها درس قناعت بدهد.
زهرا همسر بود، مادر بود، پرستار بود، از همه مهم‌تر نان‌آور بود اما در کنار همه‌ی اینها مدیر خوبی هم بود. کم‌کم به این فکر افتاد که باید از زمینی که ارث پدری شوهرش بود سرپناهی بسازنند برای شوهر توی بستر افتاده و آینده‌ی خودش و بچه‌هایش، خودش و پسرش شب و روز کار کردند و آجر روی آجر گذاشتند...
با خیریه کارآفرینی " نرجس خاتون " که آشنا شد و از مشکلاتش گفت و از توانائی‌هایش، قرار شد خیریه سفارش بدهد و او توی خانه سبزی پاک کند و خرد کند و تحویل بدهد. اولش سخت بود اما دستگاه سبزی خردکن را که تهیه کرد کم‌کم  افتاد روی غلتک.
حالا گاهی صبح‌ها نان می‌پزد و عصرها سفارشی اگر باشد سبزی پاک می‌کند و اگرچه به خاطرقانون "صنعتی شدن نان" دیگر آردی به او تعلق نمی‌گیرد و نانوائیش به چند روز در هفته تقلیل یافته، اگرچه شوهرش بعد از چندسال افتادن توی بستر از دنیا رفته و تنهایشان گذاشته اما شکر خدا حالا پسرش تشکیل زندگی داده است و دخترش دانشجوی رشته‌ی هنر است