جلوه گری های یک زن

ارسال در سایرعناوین

خانم گفت: خواهش می کنم هر چه زودتر کارم راه بیاندازید تا بروم، می خواهم کار را یکسره کنم، می خواهم از این به بعد بدون دردسر زندگی کنم، می خواهم...
عصبانی بود و کلمات مثل باران از دهانش بیرون می ریختند. دادگاه فرستاده بودشان تا اگر به عنوان مشاور تایید کردم که به درد یکدیگر نمی خورند حکم طلاق را صادر کند.


خانم را به داخل دعوت کردم و از مرد خواستم بیرون اتاق منتظر بماند. خوب که داد و بیدادهایش تمام شد، لیوانی آب به دستش دادم و گفتم حالا تعریف کنم ببینم چه اتفاقی افتاده. لحظاتی که به سکوت گذشت همه چیز را مو به مو برایم تعریف کرد:


شوهرم مهندس است و در یک شرکت کار می کند. یک پسر 10 ساله حاصل زندگی مشترکمان است. نمی گویم خیلی لیلی و مجنون بودیم اما زندگی بدی هم نداشتیم تا اینکه مهرداد از حدود یکی دو سال پیش رفتارش کم کم تغییر کرد. جمعه ها من و پسرم را به زور به خانه مادرم می فرستاد و خودش حاضر نمی شد همراهمان بیاید. کم کم دیگر تقریبا من و پسرم همه جا تنها بودیم و او هر بار به بهانه ای از همراهی با ما طفره می رفت. یک روز جمعه خانه مادرم بودم که با همراهش تماس گرفتم، خاموش بود، دوباره شماره را گرفتم و همچنان خاموش بود. دلم شور افتاد و همراه برادرم راهی خانه شدیم. در را باز کردم و وارد شدم. مهرداد توی آشپزخانه بود و لب تابش روی میز توی سالن. خانمی جوان در فضای چت روم انتظارش را می کشید! یک سیم کارت هم کنار گوشی همراهش روی میز بود.


آن روز توضیح درستی به من نداد اما من روز به روز به او و کارهایش مشکوک تر می شدم. فضای خانه عرصه دعوا و جار و جنجال ما شده بود و پسرم در این جهنمی که برایش ساخته بودیم هر روز عصبی تر و خشن تر می شد. خیلی اذیتم می کرد، درس نمی خواند و او هم خسته ام کرده بود...
کم آورده بودم، گفتم خودم را خلاص می کنم، پسرم را راهی مدرسه کردم، مهرداد هم رفت سر کار، روسری را از قلاب آویزان کردم و ایستادم روی صندلی، چیزی نمانده بود کار تمام بشود که کلید در درب پیچید و مهرداد که گویی چیزی جا گذاشته بود وارد شد و... باز هم حرف های همیشگی را تکرار کرد: باور کن آن خانم فقط همکار من است و هیچ چیزی بین ما نیست...


اما این آخر ماجرا نبود. کم کم متوجه شدم که مهرداد پول هایش را جای دیگری خرج می کند در حالی که هر وقت من پول می خواستم می گفت بدهکارم و ندارم و...


به هر سختی بود کمی پول جور کردم و مخفیانه یک گوشی شبیه گوشی شوهرم خریدم و طرز کار با آن را از خواهرم یاد گرفتم. حالا توانسته بودم رمزهای روی گوشیش را به دست آورم. به محضی که از خانه می رفت بیرون، وارد واتس آپ شده و متوجه ارتباطش با خانم همکارش می شدم. فیش های واریز پول به حساب این خانم را هم که از توی وسایلش پیدا کردم دیگر شک و تردیدهایم به یقین بدل شد. تا همین چند روز پیش که دیگر دوام نیاوردم و چنان جنگی بین ما درگرفت که پسر بیچاره ام از ترس به پلیس 110 زنگ زد.


و حالا که می بینید مقابل شما نشسته ام دادخواست طلاقم را داده ام و به هیچ وجه هم کوتاه نمی آیم. البته یکبار دیگر هم در جریان همین کشمکش ها تقاضای طلاق دادم اما چون مهریه ام سنگین است شوهرم رضایت نداد.


***
مهرداد که همچنان تمایل به ادامه زندگی با مهری را دارد، می گوید: خواسته من که هیچ وقت همسرم به آن جامه عمل نپوشاند این بود که به ظاهرش اهمیت نمی داد. من دوست داشتم که او تمیز و مرتب و شیک باشد اما او برعکس خشک بود و ساده و البته عصبی. خانمی که همکار من بود اما برعکس خیلی آراسته و مرتب بود و خوش سر و زبان و خندان.


حالا که زندگی ام به اینجا کشیده پشیمانم و نمی خواهم شیرازه پیوندمان از هم بپاشد به خصوص که ما یک فرزند داریم و این ما هستیم که باید آینده اش را تضمین کنیم.


نقطه نظرات مشاور:
- عدم شناخت زوجین از نیازهای یکدیگر
- کمبود فضای گرم و محبت آمیز
- بسته فکر کردن خانم
- بی قیدی آقا در ارتباط با نامحرم
-جلوه گری های شیطانی همکار مهرداد در محیط کار

 

اسامی مستعار است.

روایت واقعی است و در شهر ما اتفاق افتاده است.Â