خاطرات امیررضا امینی در سفر به کربلا (8)

ارسال در سایرعناوین

شهر را زیر و رو کردم تا جایی برای خوابیدن پیدا کنم. زایر سرایی پیدا کردم اما درش بسته بود. با شماره ای که روی شیشه اش نوشته بود تماس گرفتم. مدتی گذشت تا مسوولش که نامش«سیّدی» بود پیدایش شد. روز و حالم را که دید، گفت: چرا اینگونه ای؟ شرح ماجرارا که گفتم، دلداري ام داد وبه رستوراني هدايتم كرد تا ناهار بخورم. بعد از صرف ناهار به زائر سرا برگشتم. دوش گرفتم و غسل زيارت كردم و بعد ازاستراحتي كوتاه به سراغ آقاي سيدي رفتم. راهنمايي ام كرد که مشکلم را شب در مسجد با امام جمعه مهران در میان بگذارم.


راهی بازار شدم. دمپایی پوشیده بودم و شلوار کردی. قیافه ام هم لاغر وخسته واستخواني شده بود. همه خیره خیره نگاهم می کردند و فروشندگان فکر می کردند که یک معتاد ولگرد هستم. استخوان های صورت و رگ های گردنم بیرون زده بود و اینها همه ناشی از فشارهای زیادی بود که در آن شیب ها و گردنه های صعب العبور تحمل کرده بودم. يك جفت كفش، يك شلوار و یک شارژر تلفن همراه خریدم. اذان مغرب که شد کفش پوشیدم و با کاپشن ورزشی که آرم فدراسیون دوچرخه سواری جمهوری اسلامی ایران بر آن حک شده بود به مسجد جامع مهران رفتم. پس از خواندن نماز مغرب و عشا به نزد امام جمعه رفتم و ماجرا را گفتم. ایشان در پاسخ گفتند که با توجه به مصوبه مجلس شورای اسلامی عبور از مرز مهران به صورت انفرادی ممنوع می باشد و باید تحت پوشش کاروان های حج و زیارت به عتبات عالیات رفت اما من با رییس نیروی انتظامی صحبت می کنم و فردا شما به نزدشان بروید تا مشکلتان را حل کنند.


کورسویی از امید بر تاریکخانه جانم تابید
جمعه بود. صبح زود به مدت یک ساعت در شهر مهران پیاده روی کردم. نان تازه گرفتم و صبحانه خوردم. به نیروی انتظامی که رفتم رییس نیامده بود و کارمندان گفتند مشخص نیست که امروز بیاید. تا ظهر معطل شدم و بعد راهی نماز جمعه شدم. امام جمعه با دیدن من گفت که فراموش کرده موضوع را بگوید و بعد از من خواست آنجا بمانم تا موضوع را با یکی از مسوولان در میان بگذارد. با مسوول یکی از واحدهای فرمانداری صحبت کردند و قرار شد شنبه نزد رییس دفتر نیروی انتظامی بروم تا کارم را درست کند. به زایرسرا برگشتم در حالی که کورسویی از امید بر تاریکخانه جانم تابید.


یک روحانی نابینا به سراغم آم وگفت: تو زایر امام حسینی و با اینکه ویزای انفرادی داری کارت درست می شود. نگران نباش. نزد فلانی برو و بگو من اول خدا را دارم و بعد شما را تا کارت را درست کند. بعدازظهر به آرایشگاه رفتم و سر و صورتم را صفایی دادم.


شنبه پیاده روی صبحگاهی ام را انجام دادم و پس از خوردن صبحانه به نیروی انتظامی رفتم. رییس دفتر فرمانده نیروی انتظامی گفت باید از اداره تربیت بدنی شهر مهران معرفی نامه ای بیاوری. به اداره تربیت بدنی مراجعه کردم و آنها همان معرفی نامه اصفهان را مهر و تایید کردند و به من دادند اما نیروی انتظامی آن را نپذیرفت و گفت باید به طور مستقل از اداره تربیت بدنی مهران نامه ای بیاوری. دوباره به تربیت بدنی رفتم. آنجا گفتند که باید به اداره تربیت بدنی استان ایلام بروی تا آنها معرفی نامه ای به ما بنویسند. سریعا یک تاکسی دربست کردم و مسافت 120 کیلومتری مهران تا ایلام را طی کردم. اداره تربت بدنی ایلام نامه ای به فرمانداری مهران نوشت و با تاکیدی که کردم رونوشتی از آن را هم به اداره تربیت بدنی مهران نوشتند. با هر دو نامه به مهران برگشتم.


به فرمانداری مهران رفتم. فرماندار نبود و معاونش هم گفت به هیچ وجه امکان عبور از مرز با ویزای انفرادی وجود ندارد. به اداره تربیت بدنی مهران رفتم. اداره تربیت بدنی نامه ای به نیروی انتظامی نوشت و مرا برای عبور از مرز مهران به نیروی انتظامی معرفی کرد. نامه را به رییس دفتر فرمانده نیروی انتظامی دادم و منتظر ماندم. در اين لحظه بود كه يكي از دوستان از اصفهان زنگ زد وحدود نيم ساعت تلفني در اين رابطه صحبت كرديم و من هم كه تا حدودي نااميد شده بودم با شنیدن اين جمله از طرف دوستم که: «رفتي نجف سلام مرابه آقا اميرالمومنين (ع) برسان» ناگهان بغضم تركيد و براي مدتي براي هم با صداي بلندگريه كرديم. پس از پايان صحبت ها دوستم گفت ناراحت نباش من مطمئنم از مرز مي گذري. چراغ اميدي در دلم روشن شد و خود را رفتني ديدم .یک ساعتی که گذشت مشخص شد کارم درست شده است، نزدیک بود روح از بدنم پرواز کند، سجده شکر به جا آوردم...