­وقتي همه خواب بوديم

ارسال در سایرعناوین

13900720102043_PhotoL4edamiيكي از روزهاي اوائل دهه 70 بود. دانش آموز بودم. كيف و كتابمان را برداشته بوديم برويم دبيرستان طالقاني. اما آنروز زودتر از خانه زده بوديم بيرون. تقريباً 6 صبح. مي خواستيم قبل از رفتن به دبيرستان، برويم ميدان امام و دو بر دار رفته را ببينيم. آن روز دانش آموز بوديم و شاهد صحنه اي كه ...

***

چهارشنبه بود، 20 مهرماه 90، اين روز را هرگز فراموش نمي كنم. صبح زود بود. هنوز آسمان در تاريكي بود كه خلق الله زده بودند بيرون تا خود را برسانند به بهشت! البته به خود بهشت كه نه، به پارك بهشت! مي توانم قسم بخورم بعضي از اين آدم ها كه عجله داشتند براي بهشت، حتي براي نماز صبح شان هم اينقدر زود از خواب بيدار نمي شوند! اما آن روز يك توفيق اجباري نصيب شده بود تا نماز صبح هم زودتر خوانده شود! معركه اي بود. هر كس براي آمدن دليلي داشت اما هم در يك چيز مشترك بودند: عجله! اين تعجيل براي تماشا را مي شد در چهره هايي ديد كه درست شسته نشده بود، يا موهايي كه فرصت شانه زدن شان پيش نيامده بود، يا چشم هايي كه هنوز پف كرده بود از خواب، يا پاهايي كه مي دويدند كه يك وقت خداي ناكرده (!) صحنه را از دست ندهند. بعضي ها هم البته كلاس كار را حفظ مي كردند و در عين عجله داشتن، مثل دونده هاي دوي ماراتن راه مي رفتند كه بگويند ما مثل بقيه جوزده نيستيم!

هر كس براي آمدن دليلي داشت. مثلاً من مي خواستم اوضاع را ببينم تا بتوانم مايه نوشتن همين سرمقاله را جفت و جور كنم! يكي مي خواست چهره اعدامي ها را از نزديك ببيند، ببيند كه چه شكلي اند؟ يكي مي خواست بداند الان در چه حالي هستند؟ يكي مي خواست بفهمد وقتي بالاي دار مي برندشان چطور مي شوند؟ يكي مي خواست ببيند چند نفر آمده اند تماشا؟ يك مادر دست پسر خردسال 6-5 ساله اش را گرفته بود و مي دويد! باور مي كنيد؟ با خود مي گفتم آخر اين زن چه فكري مي كند؟ فرزند خردسالش را مي برد كه چه؟ اين بچه بايد چه چيز را ببيند؟ براي عبرت گرفتن؟ يا آن پدري كه دست نوجوانش را گرفته بود و هنوز وقت نكرده بود پاشنه كفشش را درست بالا ببرد و تندتند راه مي رفت و به نوجوانش مي گفت بدو. مي خواستم بگويم برادر من! كجا با اين عجله؟ پسرت را چرا مي بري؟ اين نوجوان چرا بايد صحنه اعدام ببيند و كلماتي مثل تجاوز و زنا و ... بشنود؟ دخترخانم خبرنگاري كه حجاب درست و درماني نداشت با دوربين فوق العاده حرفه اي اش از تهران خود را رسانده بود تا عكس بگيرد؛ دقيق و شفاف. لبخند هم روي لب داشت و كمي هم آرايش! و انگار نه انگار كه قرار است كسي را اعدام كنند! براي او شايد عكاسي از اين صحنه با عكس گرفتن از جشنواره فيلم فجر فرقي نداشت. تقريباً بقيه عكاسان از پايتخت آمده هم چنين حسي را القا مي كردند؛ همان عكاساني كه گالري هاي عكس شان از مراسم اعدام را با تصاويري واضح از بر دار شدگان روي سايت ها و خبرگزاري ها درج كردند تا آن جوان همشهري ما در كامنت اش براي سايت فرصت، كلي فرصت را لعن و نفرين كند كه عكاس حرفه اي ندارد و مثل ديگر خبرگزاري ها، چهارتا عكس درست و حسابي از چهره بر دار شدگان نگذاشته است! و ما را مجبور كند به توضيح كه دوست من! ما هم از اين عكس ها داشتيم اما نگذاشتيم روي سايت مان و چاپ هم نمي كنيم. اصلاً چه فرقي مي كند اسم و رسم آنها چيست؟ عباس، رجبعلي، اصغر، منصور يا من و تو!

همين نگاه برخاسته از ژورناليسم تهوع آور غرب مدرن است كه خبرنگار يا نويسنده كج سليقه روزنامه جام جم وابسته به صداوسيما را واداشته بود تا تيتر بزند كه: پرواز به جهنم از بوستان بهشت خمینی شهر. و يكي نبود به او بگويد بهشت و جهنم را تو تقسيم مي كني؟ مثلاً مي خواهي تيتر آهنگين بزني؟ يا آن روزنامه اصفهاني كه براي يك خبر چند خطي از اعدام، تيتر يك زده بود با فونتي بسيار درشت كه مثلاً اگر روزنامه هاي حرفه اي بخواهند در آن قد و قاعده تيتر يك بزنند شايد در صورت بروز جنگ جهاني سوم چنين سايزي انتخاب كنند! مي خواستم مسئولان محترم شهرستان را ببينم و از آنها كه كلي جلسه گرفتند تا امنيت را تأمين كنند تشكر كنم كه براي عكاسان و خبرنگاران محترم كشوري هم همه چيز را مهيا كردند كه مبادا خداي ناكرده صحنه اي از قلم بيفتد. دست مريزاد!

***

ايستاده بوديم دور تا دور چوبه هاي دار. بعضي ها زودتر آمده بودند جا گرفته بودند تا دقيق ببينند! بعضي ها هم خوابشان برده بود، يا راهشان دور بود و دير رسيده بودند و مجبور بودند بگردند دنبال يك جاي مناسب، يا روي سرپنجه ها بلند شوند! يكي مي گفت حقشان بود فلان فلان شده ها. يكي سري از تأسف تكان مي داد. يكي مي گفت نبايد اعدام  شوند. آن يكي مي گفت چرا، ولي فلاني نبايد اعدام مي شد. يكي مي گفت پس آن زن ها چه؟...

خلاصه هياهويي بود. آمارهاي رسمي جمعيت را بالغ بر 40 هزار نفر تخمين زدند. آمده بوديم تا ببينيم. اما چه كسي را؟ اعدامي ها نزديكان ما بودند و البته قربانيان هم – آن 4 زني كه... – همينطور؛ يك همسايه، يك همشهري، يك هموطن، يك زن، يك مرد...

آمده بوديم تا عبرت بگيريم؟ اصرار داشتيم تا ببينيم؟ حس كنجكاوي نبود؟ حس كنجكاوي بود.

***

و رفتند بالاي دار. و ما برگشتيم خانه هامان. سربلند و با احساسي ويژه از اينكه ما نبوديم! و خدا را شكر اقوام ما هم نبودند و خانواده ما هم نبودند و همه چيز خوب است و ما خوشحاليم. و با يك ژست انديشمندانه كه بالاخره اين چيزها هست... اينها را نمي گويم كه بگويم چرا حكم اجرا شد ابداً. اصلاً فلسفه حكم خدا همين است كه به فكرمان وادارد، عبرت مان گردد و نظم جامعه را برقرار سازد. آنها تاوان دادند همانگونه كه زنان و مردان بي مبالات آنشب تاوان خواهند داد. و اين تاوان، حكم الهي بود كه اجرا شد. اما ما كجاي اين چرخه ايستاده ايم؟ تنها نظاره گر؟ همين؟

يادمان رفته است داستان اجراي حكم الهي رجم را توسط مولاي متقيان امير مؤمنان براي آن فرد خطاكار؟ كه صورت پوشانده بودند و خطاب به مردمي كه آمده بودند تا به همراه علي (ع)، سنگ ها را به دست بگيرند و رجم كنند فرمود (قريب به مضمون) كه هر كس گناهي مرتكب نشده است كه حدي بر او باشد، مي تواند رجم كند. و بسياري رفتند و نماندند.

***

سه شنبه سوم خردادماه 90 انتهاي خيابان استاد طلايي به سمت امامزاده، كوچه ... باغ ... نيمه شب. آن شب ما خواب بوديم. و وقتي همه خواب بوديم، 14 تا هموطن مهماني داشتند مي گفتند و مي شنيدند و مي خنديدند، و 14 تا همشهري هم دور هم، دور آتش، مي گفتند و مي شنيدند و مي خنديدند و بعد... و ما خواب بوديم.

آن شب خواب بوديم و وقتي همه خواب بوديم و وقت هايي كه خواب هستيم فاجعه ها در اطراف مان رخ مي دهد. از اين فاجعه ها، گاهي يكي هم رخ مي نمايد و مي شود ماجراي باغ. ما مي بينيم و مي شنويم، اما خوابيم. وقتي همه خواب بوديم فاجعه رخ داد اما براي تماشاي تبعات فاجعه، بيدار شديم و آمديم بهشت! اين همه، از تك تك ما مردم اين شهر و ديار و استان و كشور را شامل مي شود تا تك تك مسئولان و نهادها و ارگان ها را.

ما كه به وظايف تربيتي مان عمل نكرديم،

ما كه امر به معروف و نهي از منكر نكرديم،

ما كه مدت مديريت مان را مصروف دعواهاي بي حاصل سياسي كرديم و از رسيدگي به كار خلق الله بازمانديم،

ما كه در مصدر نهادهاي پرشمار اما كم اثر فرهنگي نشستيم و بخشنامه داديم اما دريغ از جهاد در راه خدا و در مسير اصلاح نفس بندگان خدا،

ما كه بچه هايمان را درست تربيت نمي كنيم،

ما كه در عزا و عروسي مان اهل افراط و تفريطيم،

ما كه در لباس روحانيت، به وظيفه تربيتي مان عمل نكرديم،

ما كه درگير نفسانيات خود هستيم و فرعون درون مان نمي گذارد حرف حق را درست بشنويم،

ما كه اخلاقيات را مثل گذشته ها رعايت نمي كنيم،

ما كه از مكتب اهل بيت (ع) دور و دورتر مي شويم و به ظاهرسازي هايمان دلخوشيم،

ما كه ...

ما خواب بوديم و بچه هاي مان، همشهري هايمان، هموطن هايمان، سر از باغ ها درآوردند. بعضي هايشان در باغ آنطرفي شئونات را ناديده گرفتند كه هتك حرمت شدند و بعضي هايشان در باغ اينطرفي كه به دنبال هوس رفتند و رفتند بالاي چوبه ها. و همه اين فجايع مي توانست رخ ندهد اگر نگاه مان و رفتارمان را اصلاح مي كرديم.

حالا ما كه در همين جامعه، در همين حوالي، در همين كوچه و خيابان و باغ نفس مي كشيم، با همين باغ نشين هاي دو طرف زندگي مي كنيم، در همين فضايي كه غير از آلودگي هوايش به خاطر پالايشگاهها، به واسطه سلطه نفسانيات غربي و شرقي آخرالزمان، ريه هاي معنوي مان را هم آلوده و بيمار ساخته است تنفس مي كنيم و دست پخت خودمان مي شود جامعه امروز، سر از پا نمي شناسيم تا برويم به تماشا؛ تماشاي دستپخت خودمان.

برادرم، خواهرم، همشهري، هموطن، راننده، دانشجو، كشاورز، بازاري، استاد، شاگرد، معلم، بسيجي، راستي، چپي، اصلاح طلب، اصولگرا، انصار حزب اللهي، ... و جناب مسئول!

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.