دان پاشی های یک صیاد

ارسال در سایرعناوین

حدود ساعت 12 ظهر بود و مشغول صحبت با مراجعم بودم که منشی سراسیمه درب اتاق را زد و آمد داخل: «یک مراجع داریم که برای همین الان نوبت می خواهد، مادر و دختر دارند مثل ابر بهار گریه می کنند، چکار کنم؟»


مراجع قبلی راضی نشد وقتش را به آنها بدهد و مادر و دختر یک ساعت منتظر نوبت نشستند. 20 دقیقه اول را هم سمیرا و هم مادرش فقط گریه می کردند. آرام که شدند دختر گفت دوست دارد تنها صحبت کند. مادرش که رفت بی مقدمه شروع کرد: « با هزار ترفند، خانواده خصوصا برادر بزرگم را راضی کردم که اجازه بدهند گوشی اندروید بخرم. برنامه وی تاک را نصب کردم. همان اول کار یک پسر پیشنهاد دوستی داد. اول قبول نکردم اما مهدی با هزار مکر و حیله بالاخره راضی ام کرد ولی من به شرطی قبول کردم که دوستی مان تنها محدود به رابطه با همین گوشی باشد و او پذیرفت.»


اما به یک روز نکشید که دون پاشی های مهدی شروع شد. به سمیرا گفت که از روی نوشته هایش به شخصیت او پی برده و از او شناخت پیدا کرده است و خلاصه بعد از یک هفته توانست شماره اش را بگیرد. سمیرا باز هم برای مهدی خط و نشان کشید که دوست ندارد رابطه شان یک رابطه غیر صحیح و کثیف باشد و فقط به یک دوستی سالم فکر می کند. مهدی هم در جواب گفت که اصلا اهل این حرف ها نیست و از چنین پسرهایی حالش به هم می خورد و فکر می کند که اگر بلایی سر دختری بیاورد همین بلا سر خواهرش خواهد آمد.


رابطه تلفنی شان به جایی رسید که مهدی برایش کارت شارژ می فرستاد و در یکی از همین تماس ها گفت که دوست دارد گاهی اوقات با هم بیرون بروند و گشتی در خیابان بزنند.


سمیرا ادامه داد: « زیربار نرفتم و گفتم که خانواده ام متوجه می شوند اما گوشش بدهکار نبود حتی یک شب زنگ زد که یک ساعت است دم در خانه تان توی ماشین نشسته ام، بیا برویم با هم گشتی بزنیم اما من قبول نکردم تا اینکه از این وضعیت اظهار خستگی کرد و گفت: پس موقعیتش را ایجاد کن تا من بیایم خانه شما!»
سمیرا که خوب می دانست اصلا چنین امکانی برایش وجود ندارد تسلیم خواسته اولیه او شد و هر از گاهی شب ها با او بیرون می رفت. ماجرا همینطور ادامه پیدا کرد تا اینکه یک شب سر موضوعی با برادر بزرگش درگیر شدند و برادرش به جانش افتاد و به قصد کشت او را زد. سمیرا که دلش خیلی گرفته بود به محضی که پیامک مهدی را دریافت کرد از سر لج با خانواده اش به او پیشنهاد داد که بیاید خانه شان.


سمیرا بعد از چند لحظه سکوت دوباره به حرف آمد و گریه کنان گفت: «ساعت از 12 گذشته بود که مهدی آمد. او را به اتاقم توی زیرزمین راهنمایی کردم و ماجرای دعوا با برادرم را برایش گفتم و کم کم آن اتفاق افتاد...»


مهدی ساعت 4 صبح از خانه شان بیرون رفت و تا 2 روز سراغی از سمیرا نگرفت و بعد از اینکه با اعتراضات او مواجه شد پیشنهاد کرد که به یک پزشک زنان مراجعه نماید. چند شب گذشت و مهدی دوباره پیشنهاد داد که به خانه شان برود و سمیرا پذیرفت!


اینبار اما مهدی بعد از رفتن از خانه سمیرا به کلی ارتباطش را با او قطع کرد اما ماجرا به همین جا ختم نشد. برادرش به او شک کرد و اول از همه به سراغ گوشی اش رفت و از قضا تمام پیام هایی را که برای مهدی فرستاده بود مشاهده کرد و باقی ماجرا...


امروز بعد از اینکه پزشک زنان آب پاکی را روی دست مادر و دختر ریخته بود کار مادر به بیمارستان کشیده بود و بعد هم برای فرار از دست سین جیم های پسرهایش دست دخترش را گرفته بود و آمده بود پیش مشاور تا بلکه او راهکاری پیش پایش بگذارد اما آیا راهی مانده بود؟


برادران سمیرا پشت در اتاق منتظر بودند تا مادر و خواهرشان بیرون بیایند...

چرا سمیرا فریب خورد؟ (دیدگاه های مشاور)


- اعتماد بیش از اندازه به سمیرا و آزادی دادن افراطی او

- فاصله سنی زیاد میان والدین و فرزندان

- عدم آگاهی فرزندان از خطرات اینترنت و دنیای مجازی

- عدم همراهی مناسب و به موقع والدین با فرزندان

- کمبود محبت
- و...