حاجی حاجی مکه ...

ارسال در هنر های تجسمی

makkeمی‌گفتند چشمت که برای اولین بار به " خانه‌ی کعبه " می‌افتد دل سنگ هم اگر داشته باشی اشک از چشمه‌ی چشمانت به درخشندگی و حیات بخشی زمزم بیرون می‌زند و این جان تشنه‌ی خسته از گناهت را می‌شوید و سیراب می‌کند،

ین عظمت و شکوه، ناخود آگاه ذکر الله‌اکبر را بر زبانت جاری می‌کند و تو به سجده می‌افتی و شاید این با‌معرفت‌ترین سری باشد که در قبال عظمت خدایت "بوتراب"وار بر خاک می‌سائی.
راهي سفر كه شدم، با خود حديث نفس كردم. به خود گفتم دست که می‌زنی بر "‌حجرالاسود"، داری با خدایت بیعت می‌کنی، داری به یاد خودت می‌آوری بیعت روز الست را که قول دادی فقط او خدایت باشد، و فطرتت را بیدار می‌کنی، شگفتا! تو داری دست بر صافی سنگی می‌سائی که روزگاری فقط به بیعت با "محمدِ امین" رضایت داد و شاید به همین خاطر است که امام صادق(ع) فرمود: "کسی که به دیدار حج‌گذار برود و با او دست بدهد همچون کسی است که حجرالاسود را لمس کرده باشد." و چه تحفه و سوغاتی از این بالاتر و گران‌تر حتی گرانقیمت‌تر از اجناس توی پاساژهای پر زرق و برق عربستان و دلچسب‌تر از کالاهای دو ریالی و ده ریالی چینی حتی اگر از آن دست لباس‌ها و پارچه‌هائی باشد که می‌گویند هر چه می‌شوئی و می‌پوشی آخ نمی‌گوید، آخ را دل ما باید بگوید، آه از نهاد ما باید برخیزد که لیست سوغاتی‌های درخواستی را زودتر از احرام داخل چمدان‌هایمان جا می‌دهیم. برای همین است که وقتی باز‌می‌گردیم گاهي چمدان‌ها عزیز‌تر از خودمانند، چشم‌ها بیشتر به ساک‌های پر و پیمان است تا به دستهائی که حجرالاسود را لمس کرده‌اند و چشم‌هائی که زائر خانه‌ی خدا بوده‌اند، هزاری که سال‌ها اینجا حاجی بازار بوده باشی و آنقدر زرنگ که ‌آنجا نتوانسته باشند کلاه بگذارند سرت، کمِ کمش تومن‌های مملکتت را که شاید سال‌ها با خون دل جمع کرده‌بودی را که برده‌ای مثل نقل و نبات بریزی توی دامن خارجی‌ها.
دیگر مثل قدیم‌ها نیست که بعضی اجناس را فقط بعضی جاها بشود گیر آورد، هر خوراک یا پوشاک را هر دستگاه صوتی و تصویری را خلاصه از سفیدی دندان تا سیاهی زغال که امروز توی آسیا تولید بشود فردا در کورترین نقطه از نقشه‌ی جغرافیائی می‌توانی پیدا کنی.
سوغات خریدن درست، اصلا خودِ پیامبر اکرم (ص) به حاجی‌ها سفارش سوغات می‌دادند اما چه سوغاتی؟ خرمای‌ مکه و آب زمزم.
پا در میقات گذاشته‌ام، یک نگاه انداخته‌ام دور و برم و دیده‌ام اینجا باسواد و بی‌سواد، سیاه و سفید، رئیس و مرئوس همه را به یک چشم نگاه می‌کنند چرا که همه یک لباس دو تکه پوشیده‌اند تکه‌ای بر دوش و تکه‌ای بر کمر، بی‌ر‌نگ، بی‌طرح، بی‌دوخت و چه زود یادت می‌رود که آقای مهندس بوده‌ای و خانم دکتر و جمعی هر روز بر گردت دست به سینه، و چه خوب فراموشت می‌شود که پسر فلان‌الدوله بوده‌ای و دختر عزیز دردانه‌ی ‌کی و پنجره‌ی اتاقت توی شمالی‌ترین نقطه‌ی شهر صبح‌ها رو به کدام باغ و باغچه باز می‌شده ‌است، فهمیده‌ای که به قول دکتر شریعتی باید این لباس را که نشانه است و طرح و رنگ و جنسش درجه و عنوان و امتیاز است از تن به درآوری، باید مثل مار پوست بیندازی و از من بودن به در آئی، فردیت خود را و شخصیت خود را دفن کنی و حالا که داری عاشقانه دور تا دور این خانه لبیک می‌گوئی هی داری به خدا قول می‌دهی که این ذکر زیبا بشود " وردا واحدا"یت ...
و اين حديث نفس رهايم نمي‌كند: حالا که به وطن بازگشته‌ای چه زود برگشته‌ای توی پوست خودت حاجی! اسمت را که بر سینه‌ی این پارچه‌های خیر مقدم می‌بینی که یک "حاجی" شده ‌است پیشوند القاب گذشته‌ات و بازگشت افتخارآفرین و غرور آفرینت را بزرگ داشته‌اند یک چیزی می‌دود زیر پوستت و انگار بدت نمی‌آید که حلقه‌های گل توی گردنت هی بیشتر بشوند و قربانی‌ها پیش پایت به زمین بخورند...
به خود مي‌گويم احرام بسته‌ای در میقات و حالا آمده‌ای اینجا از حجرالاسود شروع کرده‌ای از کنار" حجر اسماعیل" می‌گذری، حجر یعنی‌چه؟ یعنی دامن.
دکتر شریعتی آن را به شکل یک دامن می‌بیند: "دامن یک زن حبشی، یک کنیز، کنیزی سیاه‌پوست، زنی که در نظام‌های بشری از هر فخری عاری بوده ‌است، دامان پیراهن "هاجر" دامانی که اسماعیل را پرورده است و خداوند از میان همه‌ی آفریده‌های خویش در این لایتناهای آفرینش یکی را برگزیده است، شریف‌ترین آفریده‌اش؛ انسان را و از آن میان زن را و از آن میان زن سیاه پوست را، و از آن میان زن سیاه پوست کنیز را، ‌و از آن میان کنیز سیاه پوست یک زن را، ذلیل ترین آفریده‌اش را در کنار خویش نشانده است و او را در خانه‌ی خویش جا داده است و یا شاید خدا خود به خانه‌ی او آمده است و همسایه‌ی او شده است، همخانه‌ی او ...
و حالا کم‌کمک دارد یادت می‌آید آنچه را که در کودکی آموخته بودی :" ان اکرمکم عندالله اتقاکم" از گذشته‌ی خویش شرم داری و از مقابل حجر اسماعیل که رد می‌شده‌ای هی یادت می‌آمده ‌است که تا حالا قامتت را مقابل چه کسی و به احترام چه چیزی خم کرده‌ای؟ و کسر شانت می‌شده ‌است جواب سلام کدام بنده‌ی خدائی را بدهی؟ خودت را سرزنش می‌کنی و خدا شرمندگی‌ات را می‌پذیرد مهربانانه و تو را پاک و پاکیزه می‌فرستد خانه، اما اینجا چه می‌شود که دوباره چند روز نگذشته همان آش است و همان کاسه، ‌آش ولیمه را که سفارش می‌دهی کاسه‌ی همسایه‌ی دیوار به دیوارت را که نزدیک بود پیامبر او را از ورّاثت قرار بدهد به جرم بی‌کلاسی جدا می‌کنی و آقا و خانم‌های هفت سر غریبه‌ی پرتکلف را برده‌ای نشانده‌ای آن بالابالاها و هی مقابل‌شان دولا و راست می‌شوی...
سنگ‌هائی را که در "مشعر" با دست‌های خودت جمع کرده‌ای آورده‌ا‌ی اینجا توی "مِنی" و اینقدر زده‌ای تا درست خورده است توی سر و صورت ابلیس، این بت را چه شجاعانه شکسته‌ای و شده‌ای بت‌شکن و به قول دکتر شریعتی اکنون فاتح ابلیسی، ابراهیمی و تا آنجا رسیده‌ای که می ‌توانی در راه او اسماعیلت را قربانی‌کنی...
به شیطان "نه" گفته‌ای، آنقدر محکم که در مقابلت هیچ نتوانسته است بگوید و حالا روسفیدی در برابر خدا و با او عهد بسته‌ای که اینقدر سنگ با خودت از مشعر ببری که هیچوقت در برابرش کم نیاوری و یادت نرود این کلام زیبای خدا را که با صریح‌ترین لهجه با تو سخن می‌گوید: "‌الم اعهد الیکم یابنی آدم ان لا تعبد الشیطلان انه لکم عدو مبین..." می‌درخشی و باز گشته‌ای...
سرویس نقره‌ای انتخاب می‌کنی که نگین‌های درخشانش بزند توی چشم و هی چشم آنها را که آمده‌اند برای دیدنت بگیرد و بپرسند چند خریده‌ای؟ و تو با لبخند ملیحی روی لب بگوئی: "به پول خودمون تقریبا پونصد هزار تومن" و این را به لباس‌های فاخرت اضافه‌ کنی و هی دور میزها راه بروی و به غذاهای رنگارنگ و متنوع توی سفره اشاره کنی که اگر کم و کسری هست به بزرگی خودتان ببخشید و شرمنده و من شرمنده از خدا و امیرالمومنین که آمده‌ام نشسته‌ام پشت این میز و دارم خیر سرم ولیمه‌ی حاجی تناول می‌کنم تا بلکه کمی از معنویت این سفر، من بیچاره و وامانده از قافله را هم بگیرد و فضای معنوی اینجا نمک‌گیرم کند!

حجت‌الاسلام نجفی یکی از روحانیون کارشناس حج می ‌گوید: "ولیمه‌ی حاجی مستحب است و خیرات و برکات فراوان دارد اما سفره باید جائی پهن شود که فضای معنوی‌اش ذهن و فکر میهمان را به سوی حضور میزبان در خانه‌ی خدا بکشاند."
یادم افتاده است به نامه‌ی حضرت علی (ع) به " عثمان بن حنیف": شنیده‌ام که یکی از جوانان اهل بصره تو را به طعام عروسی خوانده است و به سوی آن طعام شتابان رفته‌ای، خورش‌های رنگارنگ و گوارا برایت خواسته و کاسه‌های بزرگ به سویت آورده‌اند، گمان نداشتم تو به میهمانی بروی که درویش و نیازمندش را برانند و توانگرش را خوانند بدان که پیشوای شما از دنیای خود به دو کهنه جامه و از خوراکش به دو قرص نان اکتفا کرده است و شما بر چنین رفتاری توانا نیستید ولی مرا به پرهیزگاری و کوشش و پاکدامنی و درستکاری یاری کنید، به خدا سوگند از دنیای شما طلا نیندوخته و از غنیمت‌های آن مال فراوانی ذخیره نکرده‌ام.
آقای دکتری که به گفته‌ی خودش دستش به دهانش می‌رسد می‌گوید:‌"از سفر حج که برگشتم میهمان‌هایم را به تالار دعوت کردم چون خانه‌ام گنجایش این همه میهمان را نداشت اما توی سفره‌ام اصلا از این ریخت و پاش‌های معمول خبری نبود و با تمام احترامی که برای مهمان‌هایم قائل بودم با یک نوع غذا بیشتر از آنها پذیرائی نکردم، پشت سرم هم حرف زیاد بود و همه بهم برچسب خساست زدند اما واقعا برایم اهمیت نداشت دلم نمی‌خواست حالا که به شکرانه‌ی این توفیق بزرگ دارم مهمانی‌ می‌دهم مرتکب گناه بزرگی مثل اسراف بشوم."  
متوسطش را که حساب کنیم 40 سالم اگر باشد، اگر اشتباه نکنم می‌شود به عبارت 14600 روزکه توی این دنیا زندگی کرده‌ام، 15000 روز عمر کرده‌ام، از اولی که به دنیا آمده‌ام " یا علی" گذاشته‌اند توی دهانم و " یا حسین" یادم آورده‌اند. آن وقت حالا که قرار است بعد از عمری انتظار و آرزو فقط 30 روز ناقابل از این 15000روز را میهمان کعبه باشم، چند روزش را صرف پرسه زدن توی این بازارها کرده باشم خوب است؟ به خود مي‌گويم حیف نیست بعد از یک عمر داعیه خدا پیغمبری داشتن و سنگ حجرالاسود به سینه زدن حالا که رسیده‌ای اینجا و میهمان خودِ خودِ خدائی باید بروی پارچه زیر و رو کنی و دنبال دوربین جنس خوب باشی و لوازم آرایش درجه یک جدا کنی! فکر کرده‌ای تا کی قرار است اینجا بمانی؟ وقتت که تمام بشود با کسی رودربایستی ندارند و ردت می‌کنند بروی، فکر می‌کنی تا کی زنده باشی؟ اصلا فرصت می‌‌کنی یک بار دیگر قدم در میقات بگذاری و احرام ببندی و اللهم لبیک بگوئی؟ یک عمر است خدا دارد صدایت می‌کند تا حالا توفیق پیدا کرده‌ای لبیکش بگوئی. بنده‌ی خدا! همه این فرصت را پیدا نمی‌کنند، شاید این آخرین پیشانی باشد که بر پنجره‌های بقیع می‌گذاری، شاید این آخرین قطره اشکی باشد که به نام تو با خاک بقیع در می‌آمیزد.
غبطه می‌خورم به قدوم باسعادت حاج خانمی که می‌گفت: من فقط با یک چمدان روسری و سجاده‌ی یک دست و یک رنگ برگشتم ایران. این را هم روز آخری از مغازه‌ی کنار هتل‌مان خریدم به رسم یادگاری برای دوست و آشنا و عوضش از لحظه‌لحظه‌‌هایم برای زیارت استفاده کردم و دعایشان کردم که امروز در حسرت آن روزها نسوزم.
و اما یکی از همشهری‌هایمان که مردی میانسال است از آنها که چند بار توی عمرش به حج واجب مشرف شده است والبته عمره‌هایش بماند و از آنها که هر بار با دو تا چمدان می‌روند و با ده تا بر می‌گردند، می‌گوید:‌"اولا تا آنجا که من خبر دارم سوغاتی دادن و هدیه دادن از نظر اسلام یک امر پسندیده است ثانیا ما ایرانی‌ها یک سری رسم و رسومی داریم که نمی‌شود زیر پا گذاشت كه یکیش همین سوغات آوردن است مخصوصا اگر سفر زیارتی رفته باشی و دوست و فامیل برایت توی زحمت افتاده باشند. مثلا خودِ من هر بار که از حج برمی‌گشتم حداقل دو سه تا گوسفند جلوی پایم قربانی می کردند و پارچه‌ی خیر مقدم می‌نوشتند، خب این چیزها را که نمی‌شود ندیده گرفت باید یک جوری جبران کرد." واما خانم جوانی که در 30 سالگی به حج مشرف شده است می‌گوید: "من برای هر که می‌خواستم سوغات بخرم حتی سفارش‌های بچه‌های خودم را هم قبل از رفتن از همین اصفهان خودمان خریدم و رفتم چون می‌دانستم بالاخره فامیل و آشنا حتما کادو می‌آورند و باور کنید هیچ‌کس هم متوجه نشد که این سوغات از مکه نیست."
 حالا دیدی حاجیِ چند تا حج به جا آورده که هر کاری راه دارد؟ بله! نمی‌شود زحمت‌های دیگران را نادیده گرفت اما نه اینکه بروی توی بازارهای عربستان بگردی دنبال خوشه‌های انگور مصنوعی که بیاوری از دیوار آشپزخانه‌ات آویزان کنی و کل بازار را بگذاری زیر پا تا کیف پول سفارشی دوستت را پیدا کنی و " الله‌اکبر" ظهر را که می‌گویند تازه یادت بیفتد که به نوه‌ات قول داده‌ای برایش پلی‌استيشن 2 سوغاتی ببری و باید برای دخترهایت یکی یک تکه طلا از اینجا بخری که بیندازند گردنشان و این چند روز مهمانی را جلوی فامیل‌های شوهرشان سرفراز باشند اما اصلا برایت مهم هست که این همه فرقه‌های مختلف اسلامی که شیعه را گذاشته‌اند زیر ذره‌بینشان چه ذهنیتی از ما پیدا کنند و چه تبلیغات سوئی علیه‌مان به راه بیندازند که شیعه‌ها صلات ظهر که می‌شود با ساک‌های مملو از سوغاتی‌شان توی بازارها راه می‌روند، خریدشان را که توی بقیه‌ی ساعت‌های روز هم می‌شود انجام داد به نماز جماعت اول وقت ترجیح می‌دهند، سرفرازی تشیع برایت اهمیت ندارد؟ رضایت امیرالمومنین‌ات و سرافرازی‌اش مهم نیست که تحت هر شرایطی سوار بر ماشین‌های مخصوص مراکز خرید مدینه می‌شوی که با فارسی دست و پا شکسته‌شان ملزمت می‌کنند که حتما ازشان خرید کنی وگرنه کرایه‌ی رفت و برگشت را ازت می‌گیرند و بعدازظهر خسته و کوفته همراه با آنها که از نماز جماعت برمی‌گردند با کیسه‌هائی که تا حلقومش را از اجناس خوب و بد غالبا چینی پر کرده‌ای می‌رسی هتل!  
یاد بچگی‌هایمان به خیر،‌ فروع دین را که می‌شمردیم می‌گفتیم ‌اول نماز، دوم روزه، سوم... چهارم... پنجم حج، و حالا که مثلا بزرگ شده‌ایم نمازمان را هرچند دست و پا شکسته اما می‌خوانیم و سالی یک ماه روزه‌مان را هم معمولا با اشتیاق می‌گیریم اما به پنجمی که می‌رسیم فکر می‌کنیم قرار است برویم یک سفر خارج از کشور که ضمن‌اش یک سری اعمال هم به باید به جا بیاوریم، یادمان نیست یا یادمان نداده‌اند حج یکی از واجبات به گردن ماست و آنقدر واجب که اگر استطاعت‌اش را داشته باشیم نباید صبر کنیم تا نوبتمان بشود و بانک ملی برایمان پیامک بفرستد، آدمیزاد است دیگر! هزار تا اتفاق ممکن است پیش بیاید چه می‌دانیم تا کی این استطاعت پایدار باشد؟ و خدا کند این استطاعت باسعادت همراه باشد.