خاطرات دوچرخه سوار خمینی شهری در سفر به کربلا-3

ارسال در در شهر

با یاری خداوند از گردنه چالان چولان رد شدم. در پاسگاه پلیس راه ساعت عبورم را ثبت کردم و به راه افتادم. این بار گردنه های سخت بروجرد در انتظارم بودند. به هر طریقی بود آنها را پشت سر گذاشتم و ساعت 10 صبح به بروجرد رسیدم.
در بروجرد به دنبال راهی می گشتم که بتوانم ساده تر و زودتر به مهران برسم. هیچ کس بهتر از راننده های شهری و بیابانی نمی توانست راهنمایی ام کند. هرکدام راهی را پیشنهاد کردند. بعد از شنیدن پیشنهادها، به این نتیجه رسیدم که به کرمانشاه بروم و آنجا مسیرم را برای رفتن به مهران انتخاب کنم. پس از خوردن صبحانه به سوی نهاوند به راه افتادم. حدود ساعت 11 صبح به یکی از سخت ترین ایست و بازرسی ها رسیدم. در حال عبور از ایست و بازرسی بودم که ناگهان مسوول ایست و بازرسی در بلندگو دستور داد که مرا بازرسی کنند. مامور بازرسی مرا به اتاقکی برد و مورد بازرسی بدنی کامل قرار داد. ساک و کوله پشتی و خورجینم را به خوبی  بازرسی کرد. به دنبال مواد مخدر می گشتند چیزی که هرگز آن را ندیده بودم.
وقتی مقصدم را پرسیدند، با چشمی اشکبار از من عذرخواهی کردند و مرا بوسیدند. از من التماس دعا داشتند و با تاکید فراوان از من خواستند هرگاه چشمم به گنبد و بارگاه امام حسین (ع) افتاد از ایشان بخواهم اسباب زیارت ماموران را فراهم کند.
پس از گذر از پست ایست و بازرسی به طرف نهاوند به راه افتادم. جاده بسیار زیبایی داشت. اصلا احساس خستگی نمی کردم. مناظر چشم نواز جاده، رکاب زدن را بسیار راحت کرده بود. با خودم تصور کردم دارم از مرز عبور می کنم. خودم را داخل حرم مطهر و ایوان طلای امیر المومنین علی (ع) می دیدم. از اینجا به بعد خود را کربلایی  می دیدم و دیگر به فکر هیچ کس و هیچ جا نبودم. از همه رد شده بودم و گذر کرده بودم و اين شعر استاد شجريان را با خود زمزمه مي كردم
ناديدن رويت مي كشدم                                 آن سنبل مويت ميكشدم
به نهاوند رسیدم. ساعت چهار عصر ناهار را خوردم در حالی که همزمان به فکر حرکت به کرمانشاه بودم. تا کرمانشاه 80 کیلومتر راه بود. ساعت 5 عصر را نشان می داد. برای رسیدن به کرمانشاه 5 ساعت وقت نیاز داشتم. شب می شد و حرکت در شب خطر بسیار داشت.
به مشورت پرداختم و از چندین نفر سوال کردم. به این نتیجه رسیدم که برای اتراق، در شهر بین راهی فیروزان بمانم. به سوی فیروزان به راه افتادم. سی چهل کیلومتری را زکاب زدم و هنگام غروب به فیروزان رسیدم. در ورودی شهر فیروزان از چندین نفر نشانی جایی برای خواب گرفتم، همگی گفتند در این شهر جایی برای خوابیدن نیست مگر اینکه شب را در مسجد بخوابی. از کسی نشانی مسجد جامع شهر را گرفتم و به آنجا رفتم. با متولی مسجد صحبت کردم. پاسخش منفی بود. گفت در این مسجد نمی شود خوابید. تاکید هم می کرد طبق نظر هیات امنا خوابیدن در این مسجد ممنوع است. من ماندم و یک شهر غریب...