دو غزل طنزآمیز از سعید بیابانکی

ارسال در در شهر


ضد حالات 

ز بس که مادر من گفت از کمالاتت
چه زود غرق شدم بنده در جمالاتت
چه سینه ریز قشنگی به گردنت داری
نشسته ام به تماشای زیور آلاتت

 

چه کارهای؟ هنرت چیست؟ اسم و رسم پدر؟

چقدر عاشقمی؟ مُردم از سئوالاتت

به نقشه تو فرو رفته پونزی بر ما
شبیه کوره دهاتیم در ایالاتت

 

چه روزها که در این کوچه ها شدم علاف
پی مشاهده نقل و انتقالاتت

چقدر پا به رکاب و اسیر داری تو
تو گنده لات و جوانان شهر ما لاتت

 

برای پاسخ پنجاه در صدی از تو
شدیم منشی مخصوص احتمالاتت

کسی نمیخردش زیر قیمت بازار
لحیم کن دل ما را به اتصالاتت

 

شنیده ام پدرت باغ گنده ای دارد
خوشا به حال تو و باغ پرتقالاتت

بدا به حال دل من بدا به حالاتم
خوشا به حال تو  و خوش به ضد حالاتت!


از این دهان بی در و دربان گالوار

 

حالا که در به در شده ای و عیالوار
آتش بزن یکی پر سیمرغ، زالوار

 

ای چرخ! غافلی که چه بیداد کرده ای
کندی تو پوست از سر من پرتقالوار

 

شاعر نبوده ای که بدانی چه می کشم
از این دهان بی در و دربان گالوار

 

قسمت کنید پیرهن خونی مرا
بین برادران غیورم حلالوار

 

مرداد ماه بود و عرق ریختم چقدر
بالای پشت بام شما آبسالوار

 

آتش بگیر و مثل رفیقان خود بسوز
خواهی که روسیاه نمانی زغالوار

 

چون فیلم های راز بقا خورده می شود
هر کس که تند و تیز نباشد غزالوار

 

اول مرا در آتش عشقت کباب کن
بعدا نمک بپاش به زخمم بلالوار

 

اصلا به پشت بام برو هی به این و آن
چون ماه نو نشان بده ما را هلالوار

 

با یک زبان که حرف دلم حالی ات نشد
با ده زبان جدال کنم با تو لالوار