تلنگر

ارسال در در شهر

دیشب تلفنی باهاش صحبت کردم اما آرام نشدم. دلم برای حرف ها، خاطره ها و دعاهای خیرش که "ننه الهی خوشبخت بشوی" و "ننه الهی خدا خیرت بده" یک ذره شده.با اینکه مشغله کاری بسیاری داشتم به مادر قول دادم امروز حتما یه سری به مادربزرگ بزنم. لباسهایم را پوشیدم و مادر را بوسیدم و به طرف خیابان حرکت کردم. ایستگاه اتوبوس مملو از جمعیت بود، تو حال و هوای خودم بودم که صدایی گوشم را مشغول خودش کرد، صورتم را برگرداندم تا تصویر را هم ببینم، خانمی را دیدم که دست فرزند 4-3 ساله اش را محکم گرفته و در جواب نق و نوق های بچه که به نظر می رسید از سر خواب آلودگی باشد، می‌گفت: "از دستت خسته شدم بچه، خدا را شکر که این مهدکودک ها هست که چند ساعت نگهت دارن." خیره خیره نگاهش می‌کردم که اتوبوس منظریه از راه رسید. سوار شدم، نگاهم به خیابان بود که باز هم صدای همان مادر توجهم را جلب کرد. از میان جمعیتی که دم در جمع شده بودند پیدایش کردم. داشت با خانمی که کنارش ایستاده بود، صحبت می کرد: "خدا را صد هزار بار شکر که یه بچه بیشتر ندارم و صبح تا ظهر هم می‌ذارمش مهد کودک و میرم دنبال کارهام، من اصلا حوصله بچه ندارم." مشغول حرف زدن بود که اتوبوس نگه داشت، دست بچه را گرفت: "بدو بریم مهدکودک پیش خاله."

آن ها پیاده شدند و به سمت مهد کودک حرکت کردند، نگاه من اما پیاده نشد، در تمام مسیر به دنبال تابلوی مهدکودک‌ها می گشتم. توی بسیاری از کوچه ها و خیابان ها مهدکودک راه افتاده است. پیش خودم گفتم اگر همه مادرها به راحتی همین مادر بی عذر و بهانه ای از زیر بار مسئولیت مادری شان شانه خالی کنند و بچه ها را به خاله های مهد کودک بسپارند ما در چندین سال آینده به ازای هر مهد کودک یک خانه سالمندان نیز احتیاج داریم چرا که فرزندانی پرورش نداده ایم که به وظایف خود آگاه باشند و آن را به انجام برسانند. این بچه ها نگهداری از پدر و مادر را وظیفه خود نمی دانند و حوصله آن ها را ندارند.

هرچه زمان می‌گذرد دلم بیشتر برای دیدن مادربزرگ تنگ می‌شود...