آن یکی مرد می گفت من پیغمبرم ...

ارسال در در شهر

شخصی دعوی پیامبری کرد، و سر و صدایی بپا شد، وی را نزد شاه(1) بردند، شاه که وی را ضعیف و ناتوان دید فهمید که او را نمی توان تنبیه کرد و بهتر است با او گفتگو کند.


شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف                  که به یک سیلی بمیرد آن نحیف
از درشتی نآید اینجا هیچ کار                         هم بنرمی سر کند از غار مار


پس با وی به صحبت نشست و از او سؤالاتی پرسید، مدعی گفت من از دارالسلام پای به این منزل درد غم نهاده ام و خانه و مال و منالی ندارم و اگر داشتم ادعای پیامبری نمی کردم، آن هم بر این قوم که حکایت سنگ و جماد دارند و هیچ حرف خلاف امیال و شهوات خود را قبول ندارند.


دعوی پیغمبری با این گروه                       همچنان باشد که دل جستن زکوه


تنها تو را وقتی می پرستند که موافق میل و منافع آنها حرفی بزنی، آن وقت همه چیز را برایت فراهم می کنند وگرنه پای خون تو هم ایستاده اند، باری! توجه دادن مردم به وابستگی هایشان و مبارزه با جمود فکری و دعوت آنها از جهل به دانایی و از ظلمت به نور مانند اینست که بخواهی تکه ای از تن و وجودشان را بکنی. به همین جهت کسانی که منافع خود را در خطر می بینند به دشمن تبدیل می گردند و این راز عداوت و دشمنی با اولیاء خدا می باشد.


ور تو پیغام خدا آری چو شهد                       که بیا سوی خدا ای نیک عهد
قصد خون تو کنند و قصد سر                        نه از برای حمیت دین و هنر
نک از چسبیدگی بر خان و مال                    تلخشان آید شنیدن این بیان


نقل قسمتی از حکایت و تبدیل به نثر از دفتر پنجم مثنوی مولوی


1-: هرجا درمثنوی شاه بکار برده می شود منظوراصالت انسان وسرشت پاک است.