از پیروزی انقلاب تا پیروزی ترکش های آقا صفر

ارسال در در شهر

خودم را روی تخت رها کردم. سعی کردم به جز دست ها هیچ عضو دیگری از بدنم تکان نخورد. به ساعت روبرویم نیم نگاهی انداختم. با خود عهد کردم یک ساعت به همین حالت بمانم. هنوز 2 دقیقه ای نگذشته بود که روی ساق پایم احساس سوزش کردم. قول و قرارم یادم رفت!مثل فشفشه بلند شدم و دیدم جای نیش پشه است. خودم را به خاطر این سوسول بازی سرزنش کردم و تصمیم گرفتم هر طور شده حداقل نیم ساعت طاق باز و بدون حرکت بمانم. برای همین تلفن را قطع کردم، یک کیک و آب میوه خوردم، گلاب به رویتان دستشویی رفتم و خلاصه همه بهانه ها را ازخودم گرفتم! دوباره درازکش شدم و به در و دیوار نگاه کردم. 5 دقیقه گذشت ولی برای من 5 ساعت بود.

یک ساعت را به همان حالت ماندم ولی فقط 5 دقیقه اش را بیدار بودم. وقتی چشمانم را باز کردم اولین چیزی که از خودم پرسیدم این بود: «چگونه آقا صفر 17 سال را این گونه طی کرده است؟»

 

همه نبردهای آقاصفر

دبیرستان را تازه تمام کرده بود که انقلاب پیروز شد. اما قائله کردستان پیش آمد و وی به آنجا شتافت و تحت فرماندهی شهید نصر آموزش دید. هر چند به گفته خودش در کردستان بودن به خاطر ویژگی های خاص منطقه خودش نوعی آموزش است. وقتی اوضاع آن جا آرام شد، به بیت امام رفت و در حلقه حفاظتی بیت امام مشغول خدمت شد.

با شروع درگیری های خرمشهر عازم این دیار گردید. هنوز چیزی از آرام شدن این درگیری ها نگذشته بود که آبادان گرفتار حصر شد. آقای عموشاهی هم که سرش درد می کند برای ایثار؛ برای همین بند پوتین هایش را بست و به جبهه ذوالفقاریه رفت. قبل از عملیاتِ شکست حصر آبادان، دچار مجروحیت شدید شد و ساعت ها در اتاق عمل ماند. سپس به بیمارستان شهید اشرفی منتقل شد. این زمان برای او که ترکش های قبلی را سرپایی درآورده بود زیاد گذشت. پس از آن در عملیات های آزادی خرمشهر، رمضان، محرم و ... نیز شرکت نمود. پس از جنگ هم به عنوان برقکار در دانشگاه صنعتی مشغول کار شد و همزمان در بسیج دانشگاه فعالیت می نمود.

صفرعلی این مسیر را طی کرد تا قطار زندگی اش به سال 78 رسید. جایی که یکی از چند ترکشی که در بدنش جا خوش کرده بود راه نخاع را تنگ کرد و وی را به حالت نیمه فلج درآورد و در بستر انداخت و سپس فلج کامل شد.

آقا صفر به وقتش در جبهه ایستاد و با دشمن پیکار کرد و حالا 17 سال است که باز هم می جنگد، این بار با یاس و ناامیدی.

 

IMG 0153

خاطراتی که مرورش حال آقا صفر را دگرگون می کند

با آقای عموشاهی خیلی صحبت کردیم ولی باز هم حرف باقی ماند. یادآوری خاطرات، نبردها و رشادت هایی که انجام داده، دوستانی که جلوی چشمانش پرپر شده اند، کارهایی که «انجام داده» و کارهایی که «انجام ندادند»؛ همه و همه باعث شد فشار خونش بالا برود و حالش دگرگون شود. همسر و دخترش شروع کردند به ماساژ دادن دست ها و پاهایش و از داروخانه ای که زیر تختش درست کرده بود قرصی به او دادند. همسرش گفت: بسیار پیش می آید که فشارش تا 23 و 24 بالا می رود. آن وقت گُر می گیرد، احساس می کند سرش دارد منفجر می شود. از شدت درد فریاد می زند. دکتر می گوید فشار نخاعی است.

 

IMG 0168

IMG 0161

صفرعلی عموشاهی دو دختر و سه پسر دارد که دخترها ازدواج کرده اند و خانواده عموشاهی فشار زیادی متحمل شدند تا جهیزیه و سیسمونی آبرومند برایشان تهیه کنند. پسر بزرگ تازه ازدواج کرده و علی رغم دغدغه های بزرگی مثل پیدا کردن یک شغل مناسب قسمت اعظم بار پدر را در کنار مادر، خواهرها و برادرها به دوش می کشد. پسر دوم اما شکرخدا شاغل است و پسر سوم دانش آموز.

یک رزمنده دفاع مقدس اینک در خانه ای زندگی می کند که متعلق به خودش نیست. تنها محل درآمدش همان مستمری جانبازان است. آخر سال 78 که از دانشگاه صنعتی بازخرید شد 300 هزار تومان به او پرداخت کردند که همه را داد جای بدهی هایش و الان هم انگار نه انگار که 15 سال آن جا کار کرده است. برای بیمارستان رفتن باید تاکسی تلفنی بگیرد چون وسیله نقلیه شخصی ندارد و هر دفعه حدود 40 هزار تومان برایش آب می خورد. درصد جانبازی اش همان 40 درصدی است که قبل از قطع نخاع محاسبه شده بود چرا که پرونده اش دو سال است که در کمیسیون تجدید نظر بلاتکلیف مانده است. البته بین خودمان بماند! چون خودش دلش نمی خواست که این مسائل عنوان شود. می گفت اگر پرونده پزشکی کنار دستش بود پاره می کرد و می ریخت دور تا همه بفهمند که خودش و خانواده اش چشم داشتی ندارند. حتی تصورش هم سخت است که به جای او باشی و یک برانکارد هم نباشد برای این که جا به جایت کنند. گرچه اخیرا یک دستگاه برانکارد از طرف هلال احمر و یک ویلچر از طرف بهزیستی در اختیارش قرار گرفته است.

 

«راضی نمی شویم او را به آسایشگاه بفرستیم»

هی روزگار...! آقا صفرِ ما را چرا متوقف کردی؟ مگر یادت رفته زمانی با پاهایش چه خاک ها که فتح نمی نمود و با دست هایش چه حصرها که نمی شکست.

«پاهای من حرکت کنید، مگر یادتان نیست که 3 روز قبل از حصر آبادان شجاعانه وارد کانال شدید؟ مگر نه این که کانال را در قلب نیروهای عراق حفر می کردیم؟ حیف! حیف که سنگرمان را زدند ... و آن ترکش های لعنتی که شما را از حرکت بازداشت. دست های من استوار باشید، مگر به یاد ندارید که چگونه در طغیان رودخانه دویرج در عملیات محرم مرا و بقیه را نجات دادید؟»

همسر آقا صفر خسته است از این بار سنگین. تنها دو هفته از ازدواجشان گذشته بود که همسرش عازم نبرد شد. تمام بار فرزندان را به دوش کشیده است ولی با این حال معتقد است آن طور که باید و شاید وظایفش را انجام نداده است. می گوید: راضی نمی شویم که او را به آسایشگاه بفرستیم. نظام خانه مان از هم می پاشد.

باید دیوار را پر کرد از خاطرات

دوباره روی تخت درازکش شدم و زل زدم به دیوار و سقف. تازه متوجه شدم که چرا آقا صفر دیوار اتاقش را از عکس های دوران جنگ، حضرت علی(ع) و حرم امام حسین (ع) پر کرده. آخر 17 سال به دیوار سفید نگاه کردن لطفی ندارد؛ باید آن را پر کرد از خاطرات، شورها و عشق ها.

IMG 0149

همان طور که گفتم حرف های زیادی باقی ماند. هم او نگفت و هم من. می خواستم بگویم آقا صفر! آن پوتین هایی که 23 روز از پاهایت درنیاوردی را یادگاری به من بده. همان ها که همراهت بودند هنگام نماز خواندن، هنگام غذا خوردن، هنگام رشادت، هنگام دفاع. پوتین هایی که به پایت چسبیده بودند زمانی که جانت کف دستت بود و جانانت در قلب. می خواستم بگویم خیلی مردی، دلاور. می خواستم بگویم «آقا صفر متشکریم».

پی نوشت 1: آقای عموشاهی به ما گفت که در دوران جنگ و در حین عملیات، رزمنده ها به خصوص بچه های خمینی شهر جلوی دوربین نمی رفتند مبادا ریا شود. چقدر حالش با حال امروز ما فرق دارد.

پی نوشت 2: آقا صفر خیلی مردی.

پی نوشت 3: با تشکر از جناب آقای اسماعیل مختاری که مرا در تهیه این نوشتار یاری نمود.

 

عکس ها از: سیمین سعیدی