در آرزوی لباس عروس

ارسال در آموزش


خدا رحمت کند مادربزرگم را می گفت اگر می خواهی از آرزوهای بچه ها با خبر شوی ببین توی بازی هایشان چکار می کنند؟ می گفت دخترها معمولا عروسک به دست به خانه عمه و خاله می روند و در آرزوی پوشیدن لباس عروس و عروس شدن هستند. مثل «سارا»ی گزارش ما که رویای عروس شدن او را در 15 سالگی سر سفره عقد نشاند.
سارا چند سالیست که با فرشید ازدواج کرده و حاصل ازدواجشان دو دختر است یکی 5 ساله و دیگری 6 ماهه. سارا می گوید: عشق لباس عروس بودم و در رویاهایم شاهزاده ای با اسب سفید می آمد دنبالم، با هم سوار بر اسب از دشت و چمنزار می گذشتیم و بی هیچ غم و دغدغه ای تا آخر عمر خوش و خرم در کنار هم زندگی می کردیم. فکر می کردم همه روزهای زندگی مثل روز عروسی زیباست اما...
تازه 15 سالم تمام شده بود که یک روز زنگ در خانه مان به صدا درآمد و مادر فرشید آمد خواستگاری ام. گفت پسرم 20 سال دارد و در اداره دولتی...مشغول به کار است، پسر خوبی است و اهل دوست و رفیق هم نیست. من که برای رسیدن به آرزوهایم خیلی عجله داشتم بی معطلی بله را گفتم. یادم نمی آید پدر و مادرم چطور تحقیق کردند، اصلا تحقیق کردند یا به پشتوانه خوشنامی خانواده فرشید به گفته های مادرش بسنده کردند، نمی دانم.
مراسم خواستگاری و عقد زیاد طول نکشید و زود هم عروسی کردیم و به خاطر سن و سال کم مان در خانه مادرشوهرم ساکن شدیم. همان روزهای اول، فرهاد دور از چشم خانواده اش ماهواره آورد توی خانه و از سر کار که برمی گشت همه وقتش با تماشای فیلم های مبتذل پر می شد اما به همین هم بسنده نمی کرد بلکه از من می خواست مثل شخصیت های زن آن فیلم ها رفتار کنم. بعضی وقت ها به خواسته هایش عمل می کردم و بعضی وقت ها هم توجهی به حرف هایش نشان نمی دادم...
چند سال به همین منوال گذشت و حالا دیگر توی هر جیب لباسش یک گوشی موبایل پیدا می شد. از تماشای فیلم که خسته می شد می رفت سر وقت گوشی هایش که همه شان هم رمز داشتند.
فعالیت های مذهبی داشت و به همین بهانه شب ها دیر می آمد خانه. آن وقت هم که می آمد خیلی توجهی به من نداشت و حرف نمی زد. بهانه های واهی می گرفت، پرخاشگر شده بود اما من همه را به حساب خستگی اش می گذاشتم و تغییر رفتارهایش نگرانم نمی کرد تا اینکه مادر و خواهرش به کارهایش مشکوک شدند و به من گوشزد کردند.
حالا دیگر به جایی رسیده بود که به غیر از اینکه دائم از من توقع داشت لباس های متنوع بپوشم و ظاهرم را تغییر بدهم، از من می خواست چادر را از سرم بردارم. نگرانی ام شروع شد، یک روز صبح زود یکی از گوشی هایش را برداشتم و به هر سختی بود رمزش را پیدا کردم. پیام هایی که بین فرشید و یک خانم رد و بدل شده بود نشان می داد که مدت زیادی است با هم در ارتباط هستند اگرچه خودش همه را کتمان کرد و زیر بار عکس ها و پیام هایی که برای هم فرستاده بودند نرفت. سر آخر هم به من گفت من نمی خواستم به آن زودی ازدواج کنم و به اصرار مادرم تن به ازدواج دادم...
سارا حالا مقابل مشاور نشسته است و با حالی درمانده می گوید: نمی خواهم خانواده ام از این ماجراها بویی ببرند. فرشید را دوست دارم و می خواهم زندگی ام را نجات بدهم. به من بگویید چه کنم؟
نقطه نظرات مشاور در رابطه با علل بروز این مشکلات در زندگی فرشید و سارا
- نداشتن هدف برای ازدواج
- ازدواج در سن پایین
- عدم توجه به سن عقلی و تکیه بر سن شناسنامه ای برای ازدواج
- عدم آگاهی زوجین از پیچیدگی های زندگی های امروزی