رجبعلی طاهری

ارسال در بدون مجموعه

نام: رجبعلی طاهری

ولادت: 1333/خمینی شهر

شهادت: 1362/جزره مجنون (عملیات خیبر)

 

شهیدی زیر باران

سال 1385 بود که پادگان امام علی (ع) تهران میزبان میهمانی آسمانی شد. میزبان شهیدی گمنام که از عملیات خیبر آمده بود، از جزیره مجنون. کسی از نام و نشانش خبر نداشت، هیچ پاسداری نمی دانست که او کیست و در جبهه ها چه پست و مقامی داشته اما هر صبح در مراسم صبحگاه به او ادای احترام می کرد. کم کم این احترام جای خودش را به ارادت داد و چیزی نگذشت که صمیمیتی وصف ناشدنی میان او و پاسداران از درجه دار و سرباز ایجاد شد. هیچ کس نام و نشانی از او نمی دانست اما بی هیچ ترس و نگرانی هر آنچه درد دل داشت بر سنگ مزارش می ریخت یعنی حالا شده بود سنگ صبور همه. پاسداران اما کم کم فهمیدند که او فراتر از همه اینهاست. این را وقتی فهمیدند که بعد از درددل با او گره از مشکلشان گشوده می شد. دیری نپایید که او میزبان شد و باقی میهمان خوان عطایش.
آخرین جمله رجبعلی پیش از شهادت
راننده کامیون بود و مرد بیابان. یکبار داوطلبانه راهی جبهه شد تا کمک های مردمی را به رزمنده ها برساند اما همین یکبار کافی بود که دلش آنجا بماند. همین یکبار کافی بود تا رجبعلی عاشق بشود آنقدر که همه سرمایه اش را که یک کامیون بود بفروشد و راهی جبهه بشود و مرد جنگ و یار تفنگ.
آن روزها چهار فرزند داشت: ابوالفضل، اعظم، جواد و جلیل. فرمانده گروهان شده بود و بعد از هر عملیات چند روز به مرخصی می آمد و در همین فرصت ناچیز همه خانواده را از محبت خود سیراب می کرد اما از جنگ و عملیات و تیر و تفنگ خیلی حرف نمی زد، می ترسید غرور بر او غلبه کند. این را در آخرین حرف هایش پیش از عملیات خیبر به گزارشگر تلویزیون هم گفته بود. تاکیدش بر «اخلاص» بود و خلاص.
تمرین گمنامی
دو سال و نیم او را در جبهه ها تاباندند تا بالاخره شربت شهادت را به او نوشاندند. از جبهه به بیمارستان و از بیمارستان به خانه و از خانه دوباره به جبهه. در طول این مدت دو بار مجروح شد یکبار از ناحیه چشم و یکبار از ناحیه ریه. بار دوم اما 11 روز در بیمارستان تبریز بیهوش و بی نام و نشان به سر برد. آنجا گویا قرار بود تمرین گمنامی کند. به هوش که آمد نام و نشان خانواده اش را داد و آنها بر سر بالینش حاضر شدند درست مثل همین روزها. اینبار اما باید 8 سال می گذشت تا به خانواده اش خبر بدهد که کجاست و در چه حال است تا آنها اینبار در تهران و در پادگان امام علی (ع) بر سر بالینش حاضر بشوند. آن روز با خانواده اش راهی اصفهان شد و در بیمارستان عیسی بن مریم بستری اش کردند و بعد راهی خمینی شهر شد و به خانه و خانواده برگشت امروز اما همان جا ماند، همان جا در قلب پادگان، در قلب همه پاسدارها. و خانواده بازگشتند بی او اما با او یعنی هرگز نرفته بود که حالا بخواهد برگردد، همه جا و همیشه و همه لحظات سخت در کنار تک تک اعضای خانواده اش بود و حرف های تک تکشان را می شنید.
«پدرم در تمام این 31 سال حضور مستمری در زندگیمان داشت و من حضورش را لحظه به لحظه در زندگیمان حس می کنم. آنقدر نزدیک است که انگار هیچ وقت نرفته.» (ابوالفضل فرزند ارشد شهید و دبیر ادبیات فارسی)
شهیدی زیر باران
جسمش اگرچه در خاک عراق جا مانده بود، تک و تنها و غریب، روحش اما حضوری همواره داشت. روحش بود اما مادر و همسر و بچه ها جسمش را هم می خواستند. مادر در این سال ها و تا پیش از آنکه روحش به سوی او پرواز کند لحظه ای از یاد رجبعلی غافل نبود. باران که می بارید دل او هم گویی بهانه می گرفت و اشک از چشمانش مثل باران سرازیر می شد گویی خبر داشت که پیکر رجبعلی دارد زیر باران خیس می شود. ابرها که می رفتند و آفتاب هم که می تابید دل مادر باز بهانه می گرفت می ترسید که نکند اشعه های داغ خورشید با پیکر جگرگوشه اش نامهربانی کنند.
عاشقانه ها
همه بیقرار بودند اما جلیل از همه بیقرارتر. سر کلاس درس هم حتی بهانه پدر می گرفت. همو که بر سر خاک پدر فی البداهه سرود:
به چشم من تو یکی آرشی و کیکاووس/ تو رستمی و جهانگیری و زواره پدر
ابوالفضل 10 ساله بود و علی یک ساله که رجبعلی رفت و حالا همسر 25 ساله اش باید تمرین می کرد که برای یادگاران او هم مادری کند و هم پدری. خبر که آوردند رجبعلی دیگر برنمی گردد، فشارخونش بالا رفت و این بیماری هرگز از وجودش رخت برنبست. گاهی گلایه می کرد به شوهرش که چرا تنهایش گذاشت اما آنقدر او در دلش جا داشت که تمام تلاشش را بکند که وصیتش را درباره فرزندان عملی نماید و همه شان را تا رسیدن به مدارج عالی علمی همراهی کند و حالا هر 5 فرزندش تحصیل کرده اند و موفق.
«در تمام مدتی که جبهه بود اضطراب و نگرانی به وجودم چنگ می انداخت و از وقتی خبر شهادتش را آوردند ولی پیکرش بازنگشت با انتظار دست و پنجه نرم کردم. همه امیدمان این بود که با اسرا به کشور برگردد، اسرا هم آمدند اما از رجبعلی خبری نشد. عکس هایش را دست به دست به اسرا می دادیم بلکه خبری از او به ما بدهند اما دریغ...دریغ» (همسر شهید)
«در تمام این 31 سال انتظار می کشیدم و حتی مواقعی که از آزادی اسرا خبر می دادند بی قرار منتظرش بودم و هر بار که از آمدنش ناامید می شدم ضربه سختی به روحیه ام وارد می شد.» (خانم دکتر طاهری دختر شهید)
ناگفته های بیسیم چی
او با اسرا به خانه بازنگشت اما بیسیم چی او پس از بازگشت از اسارت قصه شهادت رجبعلی را برای خانواده اش تعریف کرد: آتش بالا گرفته بود و جنگیدن سخت شده بود رجبعلی اما بی پروا به پیش می رفت، گروهی از سربازان عراقی ناجوانمردانه خود را ایرانی جلوه دادند و رجبعلی را که می رفت که از ایرانی بودنشان اطمینان حاصل کند هدف گلوله قرار دادند. گلوله به کتفش اصابت کرد و بر زمین افتاد اما نه در خاک خودمان که در محدوده عراق و این شد که همان جا ماند.
سال 85 پیکر شهید رجبعلی طاهری بدون هیچ پلاک و نشانی تحویل مسوولان شد. آنچه تحویل دادند استخوان هایی تحلیل رفته بود بدون هیچ نام و نشانی و رفت تا به عنوان شهید گمنام در پادگان امام علی (ع) تهران به خاک سپرده شود.
سال 90 خانواده اش بی خبر از همه جا آزمایش DNA دادند تا بلکه خبری از او بگیرند و سه سال طول کشید تا این آزمایش پس از 31 سال بی خبری از رجبعلی خبر بیاورد. خانواده به قصد بازگرداندن پیکر پاکش به خمینی شهر به تهران رفتند اما جلال و شکوه پدر و وابستگی پاسداران به او را که دیدند از آوردندش منصرف شدند. حالا مثل گذشته دلشان که برای پدر تنگ می شود باز هم می روند بر سر سنگ یادبودش در گلزار شهدای امامزاده سید محمد تا پدرشان حالا هم مثل زمان پیش از جبهه رفتنش که گرهگشای کار اطرافیان بود و به ایجاد صلح و آشتی شهرت داشت و دست و دلبازی اش شهره خاص و عام بود باز هم برای آنها که هر صبح بر سر مزارش ادای احترام می کنند و هر شب جمعه بر فراز بالینش دعای کمیل می خوانند، نور بیفشاند و دست و دلبازی کند.
شهید رجبعلی طاهری در سال 1333 در خمینی شهر به دنیا آمد، همان اوایل جنگ بود که پا به جبهه گذاشت و سال 62 در عملیات خیبر شربت شهادت نوشید. سال 85 به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شد و سال 93 هویتش آشکار شد.