اگر من یک روز شهردار بشوم...
آنها که برنامهی «روز از نو» شبکه دو را هر صبح تماشامی کنند می دانند که دو روز در هفته به قول خودشان یک آیتمی دارند به اسم «انجمن بچه های گنده».
از بچه ها سؤال های جورواجور می پرسند و آنها هم جواب های با ربط و بی ربط و گاهی گنده تر از دهنشان می دهند. البته یک وقت فکر نکنید که ما از آنها تقلید کردیم ها نه! ما قبلاً هم از این نوع مصاحبه ها داشتیم فقط اعتراف می کنیم که اسمشان را سرقت ادبی کردیم که آن هم چون با ذکر منبع است اشکالی ندارد...
اما اصل قضیه این است که از امسال روز 25 بهمن به مناسبت سالروز شهادت "شهید مهدی باکری" روز "شهردار و شهرداری" نام گرفته ما هم به همین مناسبت رفتیم سراغ چند تایی از بچه های شهر و ازشان پرسیدیم: "اگه یه روزی شهردار بشی شهر را چه شکلی می سازی ؟"
و بچه ها هر کدام جواب های قشنگ و با مزه و گاه قابل تأملی دادند که باید مورد توجه نه تنها شهردار که همه ی مسؤولان شهر قرار بگیرد، بالاخره بچه ها هر چه هم که باهوش باشند قادر نیستند میان خیلی از حیطه های وظایفی و حوزه های مسؤولیتی تفکیک قائل شوند و این یک فرصت هر چند کوتاه است که فرصت به وجود آورده برای اینکه ببینیم بچه های شهرمان که تعدادشان هم کم نیست چه خواسته هایی دارند و چقدر از این خواسته ها قابل اجراست.
سؤالمان را اولین بار از "نسترن تقی مؤمنی" می پرسیم که در کلاس دوم ابتدایی درس می خواند. نسترن اگر یک روزی شهردار بشود اجازه نمی دهد دندان پزشک ها اینقدر پول از مردم بگیرند. البته امیدوارم این از آن وعده و وعیدهای پیش از انتخابات نباشد که کاندیداها به مردم میدهند و بعد که اصطلاحاً خرشان از پل می گذرد همه چیز یادشان می رود. اما خب این خانم شهردار صادقانه یکی دیگر از ایده هایش را هم مطرح می کند که فکر کنم همهی شانسش را برای کسب این صندلی از دست می دهد. ایشان قصد دارند استخری توی شهر بسازند که عمقش به هزار متر برسد! نسترن ظاهراً قصد جان مردم را کرده است.
اما "حمیدرضا محمدی" که هنوز بچه مدرسه ای نشده و پیش دبستانی است ایده خیلی خوبی دارد که اگرعملی بشود پای هر چه ایرانگرد و جهانگرد است به خمینی شهرباز می کند و آن وقت سرانه هر خمینی شهری از اصفهانی ها هم می زند بالاتر انشاء الله و آن وقت ما هم به کلی از فکر الحاق هم می آییم بیرون.
حمیدرضا می خواهد درخت هایی توی خیابان ها بکارد که میوه داشته باشند و همه با خیال راحت از میوه هایش نوش جان کنند. البته شهردار محمدیِ کوچک یک کار خداپسندانه و انسان دوستانهی دیگر هم می خواهد انجام بدهد. او قصد دارد برای بچه های مریض، بیمارستان مخصوص بسازد و به همهی پزشک ها دستور بدهد که همه را رایگان ویزیت کنند و بهشان دارو و شربت بدهند.
فکر نمی کنید این بیمارستان احیاناً همان بیمارستان منظریه باشد؟!
اما "رضا احمدی" که تازه هفت سالش است اگر یک روزی شهردار شد یک جاهایی توی شهر می سازد برای آن بچه ها که خانه هاشان کوچک است یا مامان باباهاشان همش با هم دعوا می کنند و سر وصدا راه می اندازند تا بچه ها بتوانند بروند آن جا راحت درس بخوانند.
این هم قابل توجه هم پدر و مادرها و هم مسؤولین محترم که یک کمی بیشتر به فکر مسائل فرهنگی شهر باشند.
اما بعد از این چندتا شهردار کوچک که همش تو ساخت و ساز و عمران بودند یک شهردار 8 ساله پیدا شد که یک ایده خوشمزه ارائه داد ."کوثر پیمانی" اگر یک روزی شهردار بشود همه مغازه های توی خیابان را تبدیل به بستنی فروشی می کند و بدون اینکه از بچهها پول بگیرد تا دلشان بخواهد بهشان بستنی می دهد والبته خودش هم یک دلی از عزا در میآورد.
یک شماره در اختیار خوانندگان عزیز قرار می گیرد تا هر کدام از جواب ها را که بیشتر پسندیدند با ذکر نام و نام خانوادگی به ما پیامک کنند تا فرصت به کسی که رأی بیشتری آورده یک جایزه به رسم یادبود اهدا کند. 09387658267
اما "فاطمه پناهی "که کلاس دومی است و شغل مادرش در ارتباط با مسائل بهداشتی شهر است، توی زمان ریاستش برای هر خیابان یک سطل آشغال می گذارد تا خیابان ها کثیف نشوند. احتمالاً خیابان های این شهر باید خیلی کوچک باشند که یک سطل زباله کفافشان را می دهد. ظاهراً یک بار دیگر هم این مردم باید شاهد خرابی معابر باشند و بند آمدن خیابان ها تا این بار ازعرض و طولشان کاسته شود.
"محمد جواد شکرانی" 7 ساله که احتمالاً گذارش به آدریان و دستگرد و آن طرف ها زیاد میخورد، می خواهد اگر یک روزی شهردار شد همه کوچه ها را آسفالت کند.
و "مهدی شمشی" 5 ساله هم گریزی به بافتهای فرسوده شهر میزند و میگوید اگر یک روز شهردار بشوم همهی خانههائی را که پکیدهاند از نو میسازم.
اما شهری که "امیررضا مؤیدیِ" کلاس دومی می سازد همه خانه هایش ویلایی اند و زیبا! حالا نمی دانم چه تدابیری قرار است اندیشیده بشود و چه طرح هایی توی سفرهای ریاست جمهوریِ وقت به تصویب برسد که این شهردار میخواهد یک رودخانه بیاورد تا نزدیکیهای خمینی شهر! البته خدا را چه دیدید؟ شاید هم ما شهرمان را برداشتیم بردیم کنار یک رودخانه! شاید هم منظور شهردار مؤیدی همان الحاق به اصفهان باشد.
و اما این یکی را امیدوارم به شهردارمان برنخورد یا اگر بر می خورد لطفاً این را نخواند و رد بشود چون «مژده آقامحمدی» 5 ساله اگر یک روزی شهردار شود خودش جارو دست می گیرد و یکی یکی کوچه ها را جارو می کند.
«امیرحسین صالحیِ» کلاس سومی که از همه آنها بزرگتر است و عشق بروسلی و جکی چان و این حرفها، شهری می سازد که پر از ورزشگاه باشد و ترجیحاً توی شهرش خیلی هم از آموزشگاه و مدرسه و اینها ... خبری نباشد.
البته یک پسر 9 ساله دیگر هم داریم که او هم ایده جالبی دارد. «محمد قصری» اگر یک روزی شهردار بشود غیر از اینکه خیلی اهل نمایشگاه گذاشتن و این جور چیزهاست خیلی هم مقید است که جشن های نوروزی را به طور همگانی توی شهر برپا کند که شاید یک نمونه اش همان جشنواره سبزه های فروردین 89 باشد. البته امیدواریم آقامحمد نفری ده هزار تومان از هر شرکت کننده مطالبه نکند تا بشود این جشنوارهی شاد و قشنگ را در حد و اندازه های وسیع تری برگزار کرد.
"حسین قاسمی" 5 ساله هم نظر جالبی می دهد او می گوید اگر یک روزی شهردار بشوم توی شهر پاساژهای بزرگی می سازم که آسانسور داشته باشد و من قییییییییژ ازش بیایم پایین. البته این شهردار قاسمی ظاهراً سرسره را با آسانسور عوضی گرفته اما فکر کن اگر بشود به جای پله با سرسره توی پاساژ رفت و آمد کرد چقدر جالب می شود! آن وقت بعید نیست این دفعه اصفهانی ها بیایند خرید عیدشان را از خمینی شهر بکنند ... شاید حسین آقای 5 ساله می خواهد بگوید چرا ما توی شهرمان یک مرکز خرید درست و حسابی نداریم؟ هان؟ چرا؟
اما یک "فاطمه کندری" هم داریم که با وجودی که تازه امسال پیش دبستانی است اما در جواب سؤالمان رو ترش می کند که این کارها پسرانه است و من اصلاً دوست ندارم شهردار بشوم. هر چند نمی دانم فاطمه دوست دارد چه کاره بشود اما شاید با همین سن و سال کمش به سختیِ این کار و پر مسؤولیت بودنش پی برده که کلاً دارد رختش را از این ورطه بیرون می کشد.
اما يك آقا پسری یک نظر متفاوت از همه می دهد؛ ایدهی خیلی قشنگ و قابل تأمل که چندان کاربردی و منطقی هم به نظر نمی رسد اما از یک جنس دیگر است، حرفی که شاید خدا به زبان شیرینش جاری می کند:" طه مصیبی" 6 ساله در جواب سؤال ما چیزی گفت که ما رفتیم به سالهای سال پیش، شاید 30 سال بردمان عقب، به آن زمان ها که "مهدی باکریِ" عزیز شهردار ارومیه بود... روزی که "مهدی" شاید بدون چکمه به دل آب زد تا راه آب را برای پیرمرد و خانوادهاش باز کند...
آن روز باران شدیدی میبارید. مهدی باکری در مقام شهردار و البته ناشناس سوار بر لندرور شهرداری رفت تا نزدیکیهای فرودگاه به یک حلبی آباد. کوچه پس کوچهها را آب وگل و شل گرفته بود و آبِ وسط کوچه درست سرازیر میشد به یکی از خانهها. در خانه را که زد، پیرمردی بیرون آمد و با دیدنش شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شهردار، غافل از اینکه شهردار مقابلش ایستاده است! و شهردار بی آنکه حرفی بزند بیلی را برداشت و تا نزدیکیهای صبح توی کوچه آبراه باز کرد...
و حالا آقا "طه"ی عزیز هم می گوید من اگر یک روز شهردار بشوم چکمه می پوشم و می روم توی آب و راه آب را باز می کنم. نمی دانم تماشای کدام صحنه طه را به این فکر واداشته است اما هر چه که هست مادرش می گوید تا حالا از شهید مهدی باکری و تواضع و احساس مسؤولیتش چیزی برایش نگفته است. این شهردار کوچک ما یک کار قشنگ دیگر هم می کند. او برای آدمهایی که نان خشکه جمع می کنند خانه می سازد...
این جواب قشنگ طه من یکی را واقعاً متأثر کرد. خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم هنوز"مهدی باکری" هایی هستند که این مملکت و این مردم بتوانند مثل یک کوه بهشان تکیه کنند.
شاید این مطلب در نگاه اول فقط یک گزارش فانتزی به نظر برسد که هدفش سرگرمی خواننده هاست اما از تک تک حرف های این بچه های معصوم می شود دنیا دنیا درس و ایده گرفت، می شود بچه ها را شناخت، می شود به خواستهها و افکار و درونیات شان پی برد، بچه ها بچه نیستند، بچه ها با همین چشم های کوچک و نمکین شان همه چیز را مثل یک ذره بین زیر نظر دارند اگر چه گاهی به هر دلیلی حرفی نمی زنند.
یک شماره در اختیار خوانندگان عزیز قرار می گیرد تا هر کدام از جواب ها را که بیشتر پسندیدند با ذکر نام و نام خانوادگی به ما پیامک کنند تا فرصت به کسی که رأی بیشتری آورده یک جایزه به رسم یادبود اهدا کند. 09387658267