دیدار آقا، همه خستگی این چند سال را برطرف کرد

ارسال در ایثار و شهادت

janbaz1_400_150janbaz--2هر بلائى كز تو آيد، رحمتى است‌ / هر كه را رنجى دهى، خود راحتى است‌ / زان به تاريكى گذارى بنده را / تا ببيند آن رخ تابنده را / تيشه زان بر هر رگ و بندم زنند / تا كه با عشق تو پيوندم زنند...

 

چهارشنبه 6 مهرماه 1390 آخرین روز از هفته دفاع مقدس / تهران / حسينيه امام خميني (ره) / ديدار رهبر فرزانه انقلاب با جانبازان قطع نخاع گردني كشور. اين شعر را آقا، در لابلاي سخنراني اش قرائت كرد تا قلب ها را از رنج جانبازي فارغ و متوجه ارج جانبازي كند.

رهبر جانباز انقلاب در همين سخنراني ادامه داد: روزى فرا خواهد رسيد كه انسان احساس ميكند در مقابل خداى متعال، در مقابل محاسبه‌ى الهى، مؤاخذه‌ى الهى، ملاقات الهى، كفه‌ى اعمال او سبك است، خالى است. اين خدماتى كه شماها ميكنيد، آنجا به درد ميخورد. لحظه لحظه‌ى صبرى كه در طول اين سى سال، بيست و پنج سال، از اول جانبازى تا حالا كرديد و سالهاى بعد هم خواهيد كرد - كه ان‌شاءالله خدا به جانبازان شفا عنايت كند - و هرچه كه اين حالات وجودداشته باشد، باز صبر خواهيد كرد، خداى متعال آن را محاسبه ميكند... قدر اين لحظه‌ها را بدانيد. به اين حالتى كه به آن ابتلاء پيدا كرده‌ايد، با اين ديد نگاه كنيد. وقتى كه انسان در تاريكى قرار ميگيرد، روشنائى و نور را بيشتر مى‌بيند و حس ميكند. در اين رنجهاست كه ميشود خدا را از نزديك ديد... مسئله‌ى جانباز هفتاد درصد و جانباز قطع نخاعىِ گردنى - همين وضعى كه شما داريد - مهمتر از مسئله‌ى شهيد شدن است؛ چون شهادت يك بار است و تمام ميشود، بعد هم انسان ميرود عروج ميكند. اين وضعى كه شما داريد، با قضاوتى كه من امروز دارم، اينجور به نظرم ميرسد كه وزنه‌ى اين ايثار از آن ايثارى كه اسمش شهادت است، سنگين‌تر است...

و حالا محمود مهرابی جانباز قطع نخاع گردني خميني شهري، كه يكي از حاضران آن محفل باصفا بود مي گويد: دیدار آقا، همه خستگی این چند سال را برطرف کرد. تکلم برایش سخت است اما خودخواهی ام در دانستن و چشیدن یک لحظه از آن دیدار 108 دقیقه اي عاشقانه 57 عاشق، اجازه ی انصراف از شنیدن را نمی دهد.

با خدا معامله کردیم

محمود مهرابی، یکی از آن زائران است. جانباز قطع نخاع گردنی. می گوید جانبازی اش یادگار 17سالگی اش در سال 65 و عملیات کربلای 5 است. در سنگر بوده اند که از فرط خستگی، چشمانش سنگین می شود و برای لحظه ای سرش را بر بالین سنگری می گذارد که تا همیشه برایش خاطره می شود. گلوله ی خمپاره بر سر خاکریز خورده است و ترکش هایش سنگر را هم شکافته و کلاه آهنی بی وفا را هم سوراخ کرده و در مغز محمود مهرابی، می نشیند و جا خوش می کند تا او را تا امروز 24 سال ویلچرنشین کند. تلخ یا شیرینش را من نمی دانم اما وقتی سنگینی گردن و ناتوانیش در حرکت جسمانی را می بینم و می پرسم:"خسته نیستید؟" با لبخندی از ته دل که انگار می خواهد مرا از پرسیدن خجالت زده و پشیمان کند، می گوید:"خسته، نه. بعضی وقت ها شیطان وسوسه می کند اما پیش خودم می گویم من با خدا معامله کردم و این راه را با پای عشق رفتم، ان شاالله که خدوند متعال از ما راضی باشد اگر او راضی باشد، این چند سال عمر را با همه ی سختی هایش می گذرانیم، وقتی بی نهایت را در نظر بگیریم، این 50 یا 60 سال عمر تحت هر شرایطی که بگذرد، در برابر آن ابدیت و رضایت او می ارزد. به قول مقام معظم رهبری:

"هر بلایی کز تو آید رحمتیست / هر که را رنجی دهی خود رحمتیست
زان به تاریکی گذاری بنده را / تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند/ تا که با عشق تو پیوندم زنند"

ديدار آقا، تعبیر خوابم بود

از همان بهانه ای می پرسم که مرا پای صحبتهایش کشاند، می گویم برایم از دیدار با آقا بگوید، از اینجا به بعدش را با اشتیاق تعریف می کند.

صدایش می لرزد: من خیلی دوست داشتم که از نزدیک، رهبرم را ملاقات کنم و ببوسمش و همیشه از خدا می خواستم که زیارت آقا، نصیبم شود. همسرم هم که همسر شهید است و بعد با من ازدواج کرده، خیلی دلش می خواست به دیدار رهبر برویم، دو هفته قبل از اینکه رهبر را ملاقات کنیم، یک شب خواب دیدم که مقام معظم رهبری به منزل ما آمده و با ما دیدار داشته است، خدا را خیلی شکر می کنم که تعبیر خوابم این شد که ما به دیدن آقا رفتیم، خیلی خوشحال بودیم، اصلا باور نمی کردیم که برویم دیدار رهبر کشورمان حتی تا لحظات آخر هم می گفتند احتمال هم هست امکان دیدار میسّر نشود، وقتی گفتند دیدار آقا قطعی شده است خیلی خوشحال شدیم و اصلا نمی دانستیم بخندیم یا گریه کنیم؟ یک فضای معنوی و روحانی بود، به نهایت خوشحالی و آرزویم رسیده بودم، آن لحظه که رهبر را دیدیم و رهبر ما را بوسید و ما هم دست آقا را بوسیدیم، همه ی خستگی این چند سال، برطرف شد و هیچ احساس خستگی و ملامت نداشتیم.

این را که می گوید، یاد شعر آن جانبازی می افتم که در دیدار گفت: حقا که تو از سلاله ی فاطمه ای / با خنده ی خود به درد ما خاتمه ای

خانواده هم در این سفر، همراه شما بودند؟

بله. همسرم که بسیار مهربان و ایثارگر و باگذشت است و دو فرزندم همراهم بودند.

از حال و هوای بچه ها بگویید، چه حسی داشتند؟

محدثه ام 10 سالش است، وقتی آقا روی سرش دست کشید و با هم سلام علیک داشتند، خیلی خوشحال بود. علی هم 7 ساله است و او را هم آقا بوسید. هر دو خیلی ذوق داشتند و افتخار می کردند که با رهبر، دیدار داشتند و همه احساس آرامش داشتیم.

مشکلات یک جانباز در جامعه و ارتباط با مردم و مسوولین چیست؟

بعضی ها جانباز را درک نمی کنند و نه تنها درک نمی کنند و احترام نمی گذارند بلکه کنایه و متلک هم می زنند، مثلا می گویند هر چه هست را به جانبازها می دهند در صورتی که اگر تمام مال و ثروت دنیا را هم به جانباز بدهند، برایش ارزش ندارد، ارزش سلامتی انسان را با هیچ چیز نمی شود مقایسه کرد، بعضی اداره ها هم یا مثلا تحویل نمی گیرند یا برخوردی سرد با جانباز دارند، جانباز دلش می گیرد و می گوید این که مسوول یک ارگان است و جانباز کشورش را درک نمی کند، پس باید از کی انتظار داشت؟

انتظارتان از منِ جوان؟

روزی که ما رفتیم جنگ، جنگِ نظامی بود و با رشادت های جوانان، دشمن به اهدافش نرسید. آن روز دشمن مقابل ما بود و مشخص بود کیست و ما می دانستیم با کی و چرا باید بجنگیم؟ اما الان حمله نظامی نیست و جنگ نرم داریم و وظیفه ی جوانان سخت تر است چون جوانان الان باید با ایمان بیشتر و بصیرت، با دشمن مقابله کنند و متحد و پیرو ولایت فقیه باشند تا ان شاالله کشورمان تا زمان ظهور از این فتنه ها در امان باشد و حکومتمان به حکومت عدل جهانی حضرت، متصل شود. ما هم باید پیام شهدا را آن طور که شایسته و درست است به همه برسانید.