زندگی با اعضای بدن دیگران

ارسال در ایثار و شهادت

ozvروبه رو شدن با خانواده اي كه عزيزي را از دست داده بودند قبلا در گزارش جاده مرگ تجربه شده بود و حالا هم پس از هماهنگي با خيريه بقيه الله به سراغ خانواده اي ميرويم كه اعضاي بدن يكي از افراد خود را اهداء كرده اند.

كوچه پس كوچه هاي دستگرد قداده را پشت سر مي گذاريم تا به خانه شان مي رسیم. پدر خانواده با دختر و نوه كوچكشان پذيراي من هستند. پس از معرفي پاي صحبت پدر خانواده مي نشينيم.
و این، روایت این همسر داغدیده است از آن حادثه دلخراش: همسرم چند سال پيش به صورت ناگهاني با عارضه فشار خون بالا به بيمارستان منتقل شد. يك سري آزمايش هاي معمول گرفته شد و به توصيه پزشك بايد مراقبت مي كرد. گذشت تا يك روز خبر آوردند حين برگزاري مراسم مذهبي دوباره حالش تغيير كرده و به بيمارستان منتقل شده است. وقتي رسيدم بيمارستان و ديدم در بخشICU  بستري شده انگار ندايي در درونم به آرامي گفت ديگر برگشتني نيست و من خودم و او را به خدا سپردم.
آقای ابراهيمي همسر مرحومه فاطمه عظيمي - كه بر اثر سكته  دچار مرگ مغزي شده و با رضايت تمام افراد خانواده اعضاي بدن او اهداء گرديده است – چنین ادامه می دهد:
در همان لحظات اوليه ورود بيمار به بيمارستان اشرفي متاسفانه سعي و تلاشها براي بهبودي او ثمري نداد و مرگ مغزي خانم عظيمي 43 ساله اعلام شد. آقاي دكتر سودابي پزشك بيمار مرا به گوشه اي  برد و آهسته آهسته جريان را برايم گفت. در همان لحظات اوليه پيشنهاد دكتر براي اهداء اعضا را  قبول كردم. دكتر گفت بايد بچه ها هم راضي باشند...
و ابراهیمی با خودش گفت چگونه بچه ها را راضي كنم؟ او يك دختر و دو پسر دارد. راضي كردن دختر راحت تر بود چون او بيشتر با خلقيات مادرش آشنا بود و مي دانست خودش هم راضي است ولي راضي كردن پسرها كمي طول كشيد و در پايان با رضايت تمام اعضاي خانواده با اختيار تمامي كه به پزشک براي برداشتن اعضا داده بوديم، بدون دريافت مبلغي، دو كليه و كبد به دو خانم 41  و47  ساله و يك مرد 71 ساله پيوند زده شد.
بعد از چند هفته خانواده يكي از خانم ها براي عرض تسليت و تشكر به خانه ما آمدند. به آنها هم گفتم كه هم ما و هم خودش راضي هستيم كه افرادي الان با اعضاي بدن او زندگي مي كنند...

 

حالا چند ماه از اين جريان گذشته است و به گفته دخترش اين عمل يادگاري است كه از او به جاي مانده است. آقاي ابراهيمي در پايان گفت اين توفيقي بود كه نصيب خانواده ما شد. در همان لحظات اوليه  احساس كردم اين يك امتحان الهي است  و بايد از آن سربلند بيرون بيايم. اميدوارم كه اين گونه شده باشد...
در راه بازگشت و پس از خداحافظي از خانواده ابراهيمي و نوه كوچكش كه هنوز بهانه مادربزرگ را مي گيرد، به اين فكر مي كردم كه واقعا در لحظاتي تصميم گيري براي چنين رفتارهاي سخت است ولي ديدن  خوشحالي خانواده هايي كه با گرفتن عضو از بيماري و تبعات آن رهايي پيدا مي كنند، آرامش عجيبي به انسان دست مي دهد.