محمدمهدی عموشاهی

ارسال در ایثار و شهادت

 نام:      سردار شهيد سرلشكر محمدمهدي عموشاهي 

 

 تولد:      1340 خمینی شهر

 

كودكي


محمد مهدي در سال 1340 در خميني شهر متولد شد. او درس اسلام و ايمان را در دامان پدر و مادر رنجيده اش در روستاي اصغر آباد درك نمود و با همان رنج و سختي كه وجودش را صيقل داده بودند در سن 6 سالگي پا به مدرسه گذاشت و با استعداد و هوش وافري كه داشت دوران ابتدايي را در روستاي اصغر آباد و دوران راهنمايي را دركوشك گذراند. در سالهاي 1355 براي ادامه تحصيل به دبيرستان شهدا(حشمتي سابق) رفت.

 

حضور در دانشكده افسري


مهرماه سال 59 بود. گردان جديدي استخدام و روح تازه اي در كالبد نيمهجان دانشكده افسري (دانشكده علوم نظامي) دميده شد. ارتش كه پايه هاي حكومت ستمشاهي را تشكيل مي داد و اكنون به آغوش اسلام آمده بود، به امر امام بزرگوارمان، نيازمند به ياري و كمك داشت. اولين روزهاي خدمتش به انجمن اسلامي درآمد و با اعمال مملو از اخلاص و صفاي خود اعلام همكاري نمود. انجمن اسلامي روحي تازه گرفت.
او در مدت سه سال دانشكده افسري، انواع آموزشهاي سخت و سازنده را فرا گرفت و در سال 62 دوران دانشكده را باتمام رساند.
دو بار در سالهاي 63 و 64 به زيارت خانه خدا مشرف شد. مدتي در شيراز در تيپ 37 زرهي مشغول خدمت بود و سپس به سرپرستي حفاظت اطلاعات لشگر88 زرهي منصوب شد.


مسئوليتها:
1-     مسئول حفاظت اطلاعات تيپ 37 زرهي
2-     مسئول حفاظت اطلاعات مركز زرهي شيراز
3-     مسئول حفاظت اطلاعات لشكر 88 زاهدان

 

خاطرات:


بيشتر خود را با سختيها نوازش مي داد. او كم حرف مي زد و سخني از خويش به زبان نمي آورد مگر به قدر حاجت، آن هم در هنگام سؤال.
 حاج مهدي لحظه اي آرام نداشت و مي گفت آرامش ما در عدم ماست و چون خدا با ماست، نابود نمي شويم.
هرگز نديديم كه جمعه اي در نماز جمعه شركت نكنند حتي اگر مهمان مي رسيد يا بيمار بود.
شبهاي جمعه در سال 60 و 61 كه فعاليتهاي منافقين كوردل ضد انقلاب زياد شده بود، حاج محمد مهدي به همراه جمعي از دانشجويان به سپاه پاسداران مي رفتند و اسلحه گرفته، بر پشت بامهاي محل برگزاري دعاي كميل پاسداري مي دادند. روزهاي تعطيل كه دانشكده امام جماعت نداشت دانشجويان را به مساجد اطراف مي برد تا اين كه ثواب نماز جماعت و جمعه را از دست ندهند.


شبهاي دوشنبه و پنجشنبه قبل از اذان صبح بيدار مي شد. به آشپزخانه مي رفت و سحري براي هم دوره ايهايش تهيه مي كرد. همه را سحري مي داد و اغلب اوقات، خود او از خوردن سحري محروم مي شد و با وجودي كه صبح آن روز مي بايست زحمت زيادي متحمل شود، با شكم گرسنه روز را به شب مي رساند. صداي دلنشين او كه سكوت شب را مي شكست هنوز در گوش دوستانش طنين انداز است.


از پايه گذاران دعاي كميل و دعاي توسل در دانشكده بود. صداي سوزناك گريه او در دعا محفل را دگرگون مي كرد.
او عاشق جبهه بود. هميشه از سر و ته مرخصياش مي زد تا بيشتر در جبهه باشد. هنگامي كه در تيپ 37 زرهي مشغول خدمت بود، چند دفعه تلفني به تهران پيشنهاد كرد او را براي هميشه به جبهه بفرستند.
همسنگرانش در لشگر 88 زاهدان اين گونه او را مي ستايند: شهید عموشاهی مثل یک ملائکه ای آمد بالای سر ما، پرواز کرد و رفت. او از بندگان نيک خدا بود و هیچ زبانی قادر به بیان اوصافش نیست.
در هر مسئله ای که پیش می آمد، اولین فردی بود که خود را به آنجا می رساند، شب و روز، وقت و بی وقت، خستگی و استراحت برايش معنا نداشت. یک فرد استثنایی در لشگر بود.


هر کس با او گشت می رفت، اظهار عجز می کرد. اغلب شبها تا نزدیکی صبح بیدار بود.
وقتی بچه ها از فرصت استفاده می کردند و در سنگر، به دور از چشم حاج محمد مهدی به استراحت می پرداختند، طولی نمی کشید که آن شهید، استراحتگاه را پیدا می کرد و انگشتان پای آنها را می گرفت و آنقدر حرکت می داد تا بیدار شوند و زمانیکه با اعتراض آنها مواجه می شد، با بیانی آرام و متین می گفت: وقت خواب نیست، جنگ است. و با تلاش همین شهید بزرگوار بود که منافقین چندین بار در حملاتشان متحمل تلفات زیادی شدند.


یکی دیگر از همرزمانش در مرکز زرهی شیراز چنین می گوید: شهید عموشاهی یکی از مصداقهای فرمایشات مولا علی (ع) در نهج البلاغه درباره افسر اسلام بود. او همچون مالک اشتر بود ولی گمنام. شجاعت او زبانزد تمام همکارانش بود. در انجام وظیفه، آنچنان جدی بود که گاهی اوقات صبحانه و نهار را فراموش می کرد. وقتی می گفتم اینقدر به خود زحمت نده فرسوده می شوي، می گفت: من عمر زیادی نخواهم کرد و دلم می خواهد تا زنده هستم، شبانه روز برای اسلام خدمت کنم. تحت تأثیر هیچ کس قرار نمی گرفت و چون به حق عمل می کرد، همه را تحت تأثیر خود قرار می داد. عدالتش زبانزد همه بود.


 با او به تهران سفر كردم. هر جا امامزاده ای بود، به نماز و دعا می پرداخت. آن قدر بر قرآن و دعا و حدیث مسلط بود که هر اشکالی داشتیم از او می پرسیدیم.
همسر شهيد ميگويد: همیشه در آرزوی شهادت بود.


یکی از صفات برجسته و بارزی که در وجود او بود، ایمان و تقوی واقعاً قوی او بود. ایمان به خدا و به راهی که در آن قدم گذاشته بود. ذره ای تزلزل در وجودش نبود. اکثر اوقات، نمازهای یومیه را در پنج وقت و همراه با نوافل به جای می آورد. تا آنجا که می توانست در نماز جماعت شرکت می کرد.


بعضی مواقع که عصر خیلی دیر به خانه می آمد، علي رغم خستگی زیاد، همانوقت خودش را برای رفتن به مسجد و خواندن نمازجماعت آماده می کرد. به او می گفتم نیامده دوباره می خواهی از خانه بیرون بروی؟ جواب می داد: می روم نماز را سریع می خوانم و می آیم. بعضی وقتها می گفتم خوب یک کمی بچه ها را بگیرید و با آنها بازی کنید از صبح تا حالا منظر شما بوده اند، می گفت: شما هم برخیزید با هم برویم نماز، بچه ها را هم می بریم. هرچند که بچه ها در مسجد آرام نمی گرفتند ولی ایشان همه سختی و اذیتها را تحمل می کرد و نماز جماعت را ترک نمی کرد.


در سراسر چهار سال زندگی با این بزرگمرد، برای یک دفعه هم ندیدم که جمعه ای در نمازجمعه شرکت نکند، حتی اگر مهمان می رسید یا بیمار بود.
 در یکی از سالها، ایشان شب جمعه آخر ماه مبارک رمضان (روز قدس) بی سحری شد. روز که می خواست برای راهپیمایی بروند گفتم امروز نروید چون بی سحری شده اید و ممکن است به شما سخت بگذرد. با جدیت تمام از جای برخاست و گفت برای چه نروم؟ و رفتند راهپیمایی و سپس نماز جمعه شد.


 براي خواندن نماز، جای خلوت و تاریکی را انتخاب می کرد. هنوز صدای زمزمه توام با گریه اش در هنگام قنوت به گوشم می رسد که می گوید: ‹‹اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک، اللهم احفظ و ایّد امامنا الخمینی، اللهم ارزقنا فی الدنیا زیاره الحسین و فی الاخره شفاعت الحسین، ...) چنان دعا و گریه اش با هم توأم می شد که صدایش و همراه با آن تمام بدن من می لرزید و من از این دعاهای خالصانه مطمئن شده بودم که محمدمهدي عاقبت به شهادت خواهد رسید.


ایشان مقید به پرداخت خمس مالشان بود و هر جمعه مقید بود مقداری پول به جبهه بدهد. یعنی اگر آخر ماه بود و از حقوقش مقدار کمی مانده بود، می گفت مسئله ای نیست، حالا مقداری از این پولی که داریم به جبهه می دهیم تا اول ماه هم خدا کریم است، و از بس به این مسئله اعتقاد و اطمینان داشتند هیچ وقت درمانده نمی ماند.
همیشه حق می گفت حتی اگر به ضرر خودش بود و به این مسئله همیشه تأکید داشت که ببینند حق و حقیقت کدامست نه اینکه واقعیت کدام؟ مي گفت: به این نیندیشید که مردم درباره تان یا درباره یک مسئله چه می گویند، به این بیندیشید که کدام کار به حقیقت نزدیکتر است.


 قاطعیتش چشمگیر و زبانزد بود. تمام کارهایشان را با قاطعیت تمام و بدون کوچکترین تزلزل و یا شک و تردید انجام می داد.
بسیار مقید امر به معروف و نهي از منکر بود.
با وجود اينكه از بسیاری از مسائل و خبرها آگاه بود و همچنین دارای موقعیتی برتر نسبت به بعضی از همدوره های خود داشت ولی در این دو مورد همیشه ساکت و خاموش بود و هیچ وقت در میان افراد از مسائلی که از آنها خبر داشت یا مسائلی که در رابطه با خودش بود سخن نمی گفت و چنان ساکت و آرام می نشست که هر کس با ایشان برخورد می کرد، فكر می كرد که او از هیچ چیز خبر ندارد و یک افسر ساده ای است که کاری به این کارها ندارد تا آنجا که حتی نزدیکترین افراد او (پدر و مادر و برادر و خویشان) از وضعیت ایشان خبر نداشتند.


اصلاً برایش سرپرست بودن یا نبودن یا موقعیتی بالاتر داشتن هیچ فرقی نمی کرد. هدفش و تمام هم و غمش، پیش بردن اهداف جمهوری اسلامی بود.
به معنای واقعی کلمه پیرو خط امام بود. در تمامی کردار و گفتارهایش، از امام پیروی می کرد. حتی در کوچکترین مسائل که شاید به نظر خیلی ها نیاید.
می ترسم برای شما اتفاقی بیفتد، با جدیت و قاطعیت تمام جواب داد: شما از چه می ترسید؟ مگر شما به این مسئله ایمان ندارید که مرگ انسان دست خدا است و هرکجا و هر موقع که مرگ انسان برسد، هیچ کس نمی تواند آن را دفع کند. این دنیا فانی است و همه ما هم باید برویم.


روزي کتابی از نحوه شهادت سه پاسدار کمیته که در تهران به دست منافقین شهید شده بودند به خانه آورد. وقتی این کتاب را خواندم به او گفتم این دیگر چه کتابی بود که شما به خانه آوردید؟ من از خواندن آن خیلی پریشان شده ام. ایشان خیلی خونسرد پرسيد چرا؟ اینکه مسئله ای نیست و بعد با چهره ای معصومانه ادامه داد: من هم آرزو دارم که اینگونه با شکنجه شهیدم کنند. به راستی که نحوه شهادت محمدمهدي عموشاهي نشانگر این مسئله بود.


هیچ وقت برای افرادی که به درجه شهادت نائل می شدند تأسف نمی خورد و حتی از شنیدن خبر شهادت کسی چهره اش را تغییر هم نمی داد، چون این مسئله برایش کاملاً جا افتاده بود.


همواره می گفت من نمی دانم چرا و چگونه عده ای اینطور به دنیا چسبیده اند و به مال اندوزی مشغول شده اند.
وقتی که تقویم یادداشت سالانه او را ورق مي زدم ديدم در طول یک سال، فقط یک شب نماز شب او آن هم با عذر ترک شده که آن هم در پایین صفحه نوشته بود دیشب نتوانستم نماز شب بخوانم و بایستی قضای آن را به جاي آورم.


در آخرین نامه هایی که از او رسیده خطاب به همسرش چنین نوشته:


به محمدحسین آقا پسرم بگو که زودتر بزرگ شود تا به جبهه بیاید، دشمنان اسلام را نابود نماید و همینطور نسبت به او و فاطمه دخترم مهر و محبت دارم. این محبت را زیادتر کن و کمبود محبت پدر را تلافی کن. به امید خدا در تربیت فرزندانم در جهت اهداف اسلام کوشاتر باش و سعی کن هر روز یک صفت از اخلاق اسلامی را به آنها بیاموزی. سختیهای روزگار را به خاطر رضای خدا تحمل فرمایید که خدا با صابران است ذکر خدا را هیچ گاه فراموش نکن.
هیچگاه خدا را فراموش نکن و هر چه مي خواهی از او بخواه که همه چیز از اوست و قادری جز او نیست. باری انسان باید در زندگی، تمام تلاش و کوشش خود را با توکل بر آفریدگارش انجام دهد وگرنه نه امیدی در پیش است نه حاصلی.