روزي، روزگاري، جنگي...
سال آخر جنگ بود. تلفن زد و گفت: اين دفعه كه بيايم ميخواهم عروسي كنم. عجيب بود. بعد از دوسه سال عقد، حالا ميخواست برگردد و عروسي كند. به هرحال مقدمات غذاي عروسي را آماده كرديم؛ ازجمله گوسفند، برنج و... و كلاً تشكيلات عروسي.
دو سال پس از اينكه مرتب به جبهه ميرفت، او را بهزور به ازدواج دختر دايياش درآورده بودند تا شايد به اين خاطر هواي جبهه از سرش بپرد و مرتباً به جبهه نرود. ولي باز هم به جبهه رفتنش ادامه ميداد.
***
هنوز به سن تكليف نرسيده بود. با اين وجود مادرش و ديگران بالاخص خالهاش را كه فرزند نداشت و علاقه بسياري به او داشت، به نماز و تهجّد در دل شب دعوت ميكرد. حتي وقتي از جبهه برميگشت پدرش را به جبهه رفتن دعوت ميكرد.
روزه گرفته بود. بچهها بهزور روزه او را باطل كردند. در ازايش 60روز پشت سر هم روزه گرفت. در منزل خالهاش ميخوابيد و سحرها بيدار ميشد و به اتفاق خالهاش نمازشب ميخواند و سحري ميخورد و روزه ميگرفت.
***
پدر و مادرش اصلاً نفهميدند كه تَركش به پايش اصابت كرده است و در نشستن مشكل دارد. هر موقع كه از جبهه ميآمد با رويي خندان از مادرش تقاضا ميكرد كه يك صندلي براي او تهيه كند. حتي در اين سه ماه براي خواندن نماز به مسجد ميرفت كه پدر و مادرش پاي او را نبينند. هر وقت به حمام ميرفت بيسروصدا ناخنگيري با خود ميبرد، اما روزي كه به حمام مادربزرگش رفته بود فراموش كرده بود با خود ناخنگير ببرد و مجبور شد قضيه تَركش را به او بگويد و از او درخواست ميكند تا زنده است اين راز را پيش كسي بازگو نكند.
***
گفت كه شايد من دير به دير به مرخصي بيايم. وقتي دليلش را پرسيديم، گفت: چيزي نيست. من را جاي كسي گذاشتهاند و.... طوري گفت كه كسي متوجه نشود او جانشين فرمانده شده است.
***
با اينكه سالها از شهادتش در عمليات والفجر8 ميگذارد، هنوز هم وسايل خونينش مثل ساعت و... را نگه داشتهايم.*
* درباره شهيد وليا... كاظمي از محله جواديه
روزنامه فرصت از سال 13 کار خود را آغاز کرد و در حال حاضر خبر های خود را به صورت آنلاین نیز ارائه میکند