بگذاريد من بميرم، بعد!
براي مصاحبه با يكي از محافظان خمينيشهري امام راحل با آقاي شباني در دفتر نشريه قرار گذاشتيم. قبل از ظهر آمد. مردي 52 ساله با قد بلند و هيكل ورزشكاري كه در سال 59 مسؤوليت بخشي از نيروهاي محافظ جماران را برعهده داشته و اينك در آموزشگاه درجهداري امامحسين(ع) مشغول به فعاليت است.
حافظه خوبي دارد. پرحرارت و باهيجان حرف ميزند و سعي ميكند چيزي را از قلم نيندازد. از اينكه براي امام ماست خانگي برده، از درگيري با منافقان در جماران، از تعمير حسينيه جماران و.... به بحث رحلت امام كه رسيديم اشك در چشمانش جمع شد، گرچه سعي ميكرد آنرا مخفي كند اما اشك بر امام انقلاب ، چيزي نيست كه بتوان آنرا پنهان كرد.
* چطور شد كه به جماران رفتيد؟
در سال 59 در غائله كردستان حضور داشتيم. جنگ كه شروع شد باشگاه افسران سنندج بوديم. به ما گفتند شما برويد اصفهان. اصفهان كه آمديم گفتند برويد بيت امام.
* چطور شد شما انتخاب شديد؟
فكر ميكنم به خاطر آن بود كه بچههاي ما تجربه جنگ كردستان را داشتند و به فنون جنگ چريكي مسلطتر بودند.
* آن موقع چند سالتان بود؟
22 سال
* از ورودتان به جماران بگوييد؟
جماران كه رفتيم، حاج احمد آقا ما را گزينش كرد، بعد هم پرونده تشكيل دادند كه بمانيم. فرداي آنروز گفتند ملاقات با امام است. من هم تا بحال امام را نديده بودم. آن روزها به راحتي ميشد امام را ديد. خود امام ميگفتند صبح به صبح بگذاريد فرزندانم (امام به محافظان بيت ميگفتند فرزندانم) بيايند تا من آنها را ببينم. وقتي كه رفتم دستبوس امام، در صف كه ميرفتيم من از جذبه امام هول شدم و نه تنها دست امام را نبوسيدم، بلكه نتوانستم سلام هم بكنم. ابهت امام من را گرفت. فردا صبح از همان اول شروع كردم به ذكر گفتن و بعد هم رفتيم دستبوس امام.
* كل محافظهاي بيت چقدر بودند؟
حدود350 نفر
* از چه شهرهايي؟
از قم، يزد، تبريز، شيراز، تهران و...
* بچههاي خمينيشهر و اصفهان موثرتر بودند؟
بله، همه جا بچههاي استان اصفهان پررنگتر بودند؛ در جبههها، در سيستان و بلوچستان، كردستان، در جماران، الان هم پركارترند.
* آنجا وظيفه شما چه بود؟
بچههايي كه در جنگ كردستان بودند حلقه حفاظتي نزديك خانه امام را برعهده داشتند. آنجا نگهبانياش ويژه بود.
* مگر موقعيت جغرافيايي منطقه به چه صورت بود؟
كنار خانه امام يك باغي بود به نام باغ سزاوار و سمت راستش باغ خسروشاهي بود. پشت خانه امام يك حالت كوچه باغ داشت، جلويش هم حسينيه جماران بود. منزل امام هم يك خانه اجارهاي و كوچك بود. شايد سر تاپاي منزل 120-110 متر بيشتر نبود.
* موقع نگهباني حضرت امام به شما سر ميزدند؟
بله، مثلاً يادم ميآيد يك شب حدود ساعت 3 نيمه شب پشت ديوار خانه امام نگهباني ميدادم يكباره ديدم يك نفر سلام كرد. توي اين فكر بودم كه كي بود با من سلام كرد كه ديدم حضرت امام دست بر ديوار گذاشته (ديوار خانه امام كوتاه بود) و از آن طرف ديوار منتظر جواب سلام من هستند. من باز هول كردم و از شرمندگي رفتم بين درختها!
* ديدارهاي صبح پاسداران با امام تا آخر ادامه داشت؟
- نخير؛ بعد كه منافقان قيام مسلحانه كردند، خيلي از ديدارها تعطيل شد.
* شما متوجه ميشديد كه امام چه موقع نيمهشبها بيدار ميشدند؟
بله؛ گاهي اوقات من روي سقف حسينيه نگهباني ميدادم، از آنجا داخل اتاقهاي خانه امام كاملاً پيدا بود. حضرت امام، نيمه شب حدود ساعت 3-5/2 بيدار ميشدند. بارها و بارها ميديدم كه امام وضو ميگرفتند و تا صبح مشغول عبادت ميشدند.
* بعد از نماز صبح چكار ميكردند؟
بعد از نماز ميآمدند توي حياط با آن عرقچين و پيراهن بلند و شلوار سفيد و دمپايي. آن موقع روزنامههاي صبح را ميآورند و لب ايوان ميچيدند. حضرت امام يك راديو همراهشان بود و همزمان سه كار انجام ميدادند. اول اينكه به مدت يك ساعت در حياط قدم ميزدند و در واقع ورزش ميكردند. همزمان هم با راديو، اخبار خارجي و داخلي را گوش ميكردند. هر دور هم كه ميزدند يك روزنامه بر ميداشتند و تيترهاي آن را مطالعه ميكردند و در دور بعدي يكي ديگر بر ميداشتند. اين برنامه هر روز سر ساعت تكرار ميشد.
* شما موقع سخنراني حضرت امام زير بالكن ميايستاديد؟
هر موقع كه نگهباني نبودم و امام ملاقات داشتند، ميايستادم زير بالكن.
* امام خطبه عقد هم ميخواندند؟
بله خطبه عقد اكثر پاسدارهاي آنجا را امام خواندند. امام وكيل دختر ميشدند و يكي از روحانيون وكيل پسر ميشد.
* زندگي امام چطوري ميگذشت؟
امام زندگي بسيار سادهاي داشتند. در حد مردم مستضعف زندگي ميكردند. اتاق امام مبلمان و تجملات و... نداشت، يك صندلي داشتند، يك مدتي هم كرسيپا داشتند كه روي آن مينشستند.
* در مدتي كه آنجا بوديد به موارد ضد امنيتي هم برخورد كرديد؟
من مدتي به همراه نيروهايم مسئول امنيت يكي از ارتفاعات مشرف به جماران بودم كه به كوهبالا معروف بود. كوه بالا نزديك كلكچال بود. روزهاي چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه منافقين ميآمدند و در كلكچال تمرين نظامي و جنگ مسلحانه ميكردند. يكي از وظايف ما اين بود كه نگذاريم منافقين به سمت جماران بيايند. يكبار يكي از نگهبانان به من گفت كه با منافقين درگير شدم آنها كتكم زدند و نزديك بود اسلحهام را بگيرند. آن نگهبان رضا رحيمي از بچههاي اندان بودكه بعداً هم شهيد شد. ما رفتيم سمت آنها. دو تا پسر و دو تا دختر بودند. بهشون گفتم چرا اينجا اومديد؟ اينجا منطقه نظامي است، تازه بچههاي ما را هم زدهايد. ديدم جواب درستي نميدهند. ما هم معطل نكرديم و مفصل كتكشان زديم. فردا صبح تمام منافقين سه راه سزاوار جمع شدند و ميخواستند بروند پيش امام شكايت كنند. امام گفتند فلاني بيايد. وقتي آمدم آقاي خلخالي بهم گفت: چرا اينكار را كردي؟ منم جريان را تعريف كردم. خلخالي گفت: خوب زديشان. حاج احمد آقا هم گفت خوب كردي. منافقين وسط خيابان تحصن كرده بودند تا اينكه آقاي خلخالي ردشان كرد رفتند.
* مسؤل شما حاج احمد آقا بود؟
ايشان مسئول گزينش محافظان بود.
* خاطرهاي از حاج احمد آقا داريد؟
يك شب من پاچنار نگهباني ميدادم. (پايينتر از سه راهي حسينيه يك سه راهي بود كه بخاطر چنار بزرگي كه وسطآن بود به آن ميگفتند سه راه پاچنار) يك دفعه ديدم از طرف منزل امام سه نفر دارند ميآيند. چند بار ايست دادم ولي توجه نكردند. من هم گلنگدن را كشيدم و آماده شليك هوايي شدم. يك دفعه ديدم يكي از آنها داد زد: نزن! نزن! جلوتر كه آمد ديدم حاج احمدآقا است با دونفر ديگر! ايشان پيشاني من را بوسيد و گفت آفرين! آفرين! كارت را خوب انجام دادي.
* چطور شد از جماران رفتيد جبهه؟
امام مرتب در سخنرانيهايشان مي فرمودند حصر آبادان بايد شكسته شود - آن روزها من مسؤول كوه بالاي منزل امام بودم- يكبار با قاطر آمدم پايين كه غذا ببرم، فهميدم كه امام ملاقات دارند. من هم با بقيه رفتم ديدار (همان ديدار معروف كه رزمندهها كلاه آهني سرشان است و امام فرمودند غبطه ميخورم به حال شما رزمندگان و... و رزمندهها گريه ميكنند). امام در آنجا مجدداً مساله حصر آبادان را مطرح كردند. من فردا صبح رفتم پيش امام و گفتم كه شما مرتب ميفرماييد حصر آبان بايد شكسته شود، من هم ميخواهم بروم جبهه، ولي نميگذارند. امام همانجا به اطرافيانشان گفتند كه من نگهبان نميخواهم، حصر آبادان مهمتره، هر كدام از فرزندانم خواستند بروند جبهه، ممانعت نكنيد. همانجا بود كه امام فرمودند پاسداران طلبههاي مسلح هستند. من هم سريع كوه بالا را تحويل دادم و اعزام شدم به آبادان.
* بعد از رحلت امام، به جماران رفتهايد؟
نه نميتوانستم بروم.
* چرا؟
تحمل ديدن جماران بدون امام را نداشتم.
* اسم جماران را كه ميشنويد چه حسي پيدا ميكنيد؟
تمام خاطرات در ذهنم تداعي ميشود.
* چندتا از آن خاطرهها را بگوييد.
سه راه حسينيه يك قهوهخانه بود كه حالت صلواتي داشت. هر روز مسؤولان بلندمرتبه مثل شهيد بهشتي، شهيد رجايي، مقام معظم رهبري و... ميآمدند خدمت امام تا مسائل و مشكلاتشان را مطرح كنند. بچهها صبح به صبح سر سه راه ميايستادند تا هم مسؤولان را ببينند و هم بعضا عكس بگيرند و هم يك استكان چاي بخورند. يك روحاني قد بلند سياه چرده بود كه بهش ميگفتند آقاموسي. ايشان كسي بود كه هميشه صبحانه امام را ميبرد. بارها من با چشمهايم ديدم صبحانهاي كه براي حضرت امام ميبردند يك دانه استكان كمر باريك چاي، دو تا حبه قند، دو سهتا سيب زميني متوسط آبپز و نصف نان شاطري به اضافه كمي نمك بود.
***
حسينيه جماران را داشتند تعمير ميكردند. من قبل از اينكه سپاه بيايم بنّا بودم. براي همين بعد از نگهباني ميرفتم كمك بناها و به ديوارها گچ و خاك ميكشيديم. كف كه خاكي بود را هم موزائيك كرديم تا مردم كه ميآيند خاكي نباشد. يادم ميآيد طاق را گچ كشيديم و با يك متر از ديوارها. يكي از همين روزها به ما گفتند كار را تعطيل كنيد كه آقا ميخواهند براي مردم سخنراني كنند. حضرت امام بعد از سخنراني به آقاي انصاري فرموده بودند چرا اينقدر به حسينيه ميرسند؟ چرا دارند گچ ميكنند؟ آيا همه مردم اتاقهايشان سفيد كرده است؟ همه مردم كف ساختمانهايشان موزائيك كرده است؟ كنار اتاقشان سنگ كرده است؟ بگذاريد من بميرم بعد شروع كنيد اين كارها را بكنيد. اين جديت امام باعث شد كه همانطور گچكشيها، نيمه كاره رها شود و تا فوت امام هيچ تغييري نكرد.
***
كنار بيت امام باغ خسرو شاهي بود. عراق گفته بود جماران را بمباران ميكنيم. ارتشيها آمدند و در اين باغ يك پناهگاه بتوني درست كردند كه اگر عراق به جماران حمله كرد، حضرت امام را به پناهگاه ببرند. پناهگاه آماده شد. يك روز به امام گفتند كه براي زمانگيري و تمرين تشريف بياوريد توي حياط و از آنجا داخل پناهگاه برويد. امام گفتند پناهگاه براي چي؟ بعد هم گفتند اگر همه ملت ايران پناهگاه دارند من هم به پناهگاه ميروم. اصلاً آقا تشريف نبردند پناهگاه را بيبنند.
***
پدر من گلهدار بود. يكبار كه آمده بودم مرخصي، پدرم يك ظرف ماست ميش به من داد و گفت: من كه نمي توانم امام را ببينم، سلام من را به امام برسان و اين ماست را از طرف من به ايشان بده . ماست را بردم و صبح رفتم پيش امام و به امام گفتم پدرم گلهدار است و نتوانست بيايد. اين ظرف ماست را براي شما فرستادند. امام ظرف را گرفتند و دست كشيدند و گفتند خودتان در آسايشگاه بخوريد. من خيلي ناراحت شدم. يك نفر آنجا بود به نام آقاي صانعي كه به شوخي گفت ناراحت نباش پسر جان، اگر امام اين را ميخورد كه تا صبح خوابشان ميبرد و به عبادتشان هم نميرسيد. برو ناراحت نشو! من هم با همين جمله آن راضي شدم و گذشت.
***
در آسايشگاه ما غذاي تكراري زياد ميآوردند. اين غذا كوفته تبريزي بود. ما ناراحت شديم. يكي از بچهها گفت من اين را پيش امام مي برم و به امام ميگويم كه مرتب از اين غذاها به ما ميدهند، شما يك سفارشي كنيد. امام گفته بودند كه من تابحال همچين غذايي نخوردهام، غذاي خوبي است. امام اينقدر ساده برخورد ميكرد كه ما اينها را راحت ميگفتيم.