گفتگويي با جمیله کاملی از زنان جهادگر خميني شهري

ارسال در ایثار و شهادت

jahadgar-dوقتی روز "زن" یعنی سالروز ولادت حضرت زهرا دقیقا با سالروز آزاد سازی خرمشهر یکی بشود، شاید که نه حتما باید حکمتی در کار باشد، مثلا اینکه ما یادمان نرود که نقش زن ها در آزاد سازی خرمشهر چقدر بود؟ این روحیه رزمنده ها و این از جان گذشتن های رزمنده ها از کجا آب می خورد؟ این استواری در خط مقدم بدون لحظه ای دغدغه برای زن و فرزند از کجا آمده بود؟

زن های خمینی شهر اگر چه شاید در منطقه حضور نداشتند، اگرچه تفنگ روی دوششان سنگینی نکرده بود و اگرچه شاید رنگ خاکریز را ندیده بودند اما اینجا توی کارگاه خیاطی شان، چاه سرهنگ که می رفتند برای شستشوی پتوها و لباس های رزمنده ها، سر تنور نانوایی و دیگ مربایشان و بر سر سجاده هایشان، خود خاستگاه حماسه هایی بودند که نامِش کار جهادی برای رزمنده ها بود و همچنان گمنام و کمرنگ ماند تا کتاب هایی مثل نامه های فهیمه، دا، یکشنبه آخر و زندگی نامه های شهدا به رشته تحریر درآمد و ناگفته های گفتنی روزهای جنگ و جهاد را به تصویر کشید.

و همین حرف ها به نظرتان انگیزه خوبی نبود تا ما را بفرستد پرسان پرسان سراغ شیرزنان جهادگر شهرمان که پا به پای مردانشان جنگیدند و دیده نشدند، از حاج کوکب 80 ساله تا دخترکان نوجوان مدرسه ای...

روی کارت فعال بسیجی که از کیفش بیرون می آورد نوشته: جمیله کاملی، سال تولد: 1322

چیزی به هفتاد سالگی اش نمانده است اما همچنان توی بسیج امام صادق (ع) هفتصد دستگاه می رود و می آید. از 8 سالگی با خانواده رفته است آبادان و هنوز 12 سالش تمام نشده عروس شده است و به همراه داماد برگشته است به زادگاهش خمینی شهر و با بچه اولش فقط 14 سال تفاوت سنی دارد. حالا دیگر مادر 7 تا بچه شده است که صدّامیان در شیپور جنگ می دمند، دو تا بچه اولش دخترند و هی افسوس می خورد که چرا پسر بزرگ ندارد بفرستد جبهه. امام که فرمان جهاد را صادر می کند دیگر سر از پا نمی شناسد و یک لحظه هم توقف را جایز نمی داند. جهاد آن روز دفتر و دستکی نداشت و جهادگران کارشان را توی اتاق رییس بهزیستی که آن زمان روبروی بیمارستان ساعی بود شروع می کنند با چند تا چرخ خیاطی که مردم هدیه داده اند ...

ادامه ماجرا را اگر از زبان حاج خانم کاملی بخوانی خواندنی تر است:

 

توی جهاد چه کار می کردید؟

آقای محمد ملکی می آمد دنبالمان، از صبح تا عصر می رفتیم برای رسیدگی به جنگ زده هایی که از خوزستان آمده بودند، بینیم از کجا آمده اند؟ چند نفرند؟ و کارت بهشان بدهیم. آن موقع جای مسجد هاشمیه یک بانک خرابه بود، آنجا مواد غذایی، لباس، رختخواب و ظرف بسته بندی می کردیم و میانشان تقسیم می شد، یعنی می آمدند همان جا کارتشان را نشان می دادند و مایحتاجشان را تحویل می گرفتند. ما گاهی حتی  برای زن های باردارشان هم سیسمونی درست می کردیم.

این مواد از کجا تهیه می شد؟ کمک های مردمی بود؟

خیلی وقت ها تجّار به صورت عمده کمک می کردند، یک بخشش هم از پول هایی که در نماز جمعه جمع آوری می شد، تهیه می کردیم.

 

جنگ زده ها در کجا مستقر بودند؟ همه که اینجا آشنا نداشتند؟

مردم بهشان جا می دادند، من هم دو اتاق از خانه ام را به مدت 3- 2 سال دادم به یک خانواده 6-5 نفری و دو تا اتاق هم دست خودمان بود، یک عده شان هم توی کلاس های دانشگاه صنعتی مستقر بودند، آن زمان دانشگاه ها تعطیل بود.

 

کارتان توی جهاد همین بود؟

یکی دو ماه گذشته بود که آقا منصور میردامادی گفت باید برای رزمنده ها لباس بدوزیم و چرخ خیاطی لازم داریم، گفتم پارچه چی؟ گفت: شما وسیله اش را جور کنید پارچه با ما. خلاصه ما به مردم اعلام کردیم و 10 تا چرخ خیاطی جور شد و شروع کردیم. مادر شهیدان یزدان پناه هم آن زمان چرخ خیاطی خیلی خوبی به جهاد هدیه کرد.

 

شما خیاطی بلد بودی؟

نه من سرپرست کارگاه بودم، خانم نصرت آهنج که خودش جنگ زده بود خیاط بود و برش می زد، شوهرش قبل از جنگ فوت کرده بود و چهار تا هم بچه داشت. حالا بچه هایش دکتر مهندس شده اند و تهران زندگی می کنند. خلاصه اتوکش داشتیم، بعضی ها جا دکمه باز می کردند، دکمه می دوختند، منم تو کار تدارکات بودم، یک مدت هم آشپز جهاد بودم و ناهار درست می کردم، هر روز صبح با مینی بوس می آمدند یکی یکی در خانه هایمان. از ایستگاه آقا شروع می کردند. من آن موقع آنجا ساکن بودم. بعد می رفتیم پریشون و ورنوسفادرون و خلاصه مارا می برد کارگاه تا ساعت 2 بعد از ظهر. اگر عملیات داشتیم که روزهای تعطیل هم کار می کردیم چون رزمنده ها مرتب به لباس احتیاج داشتند.

 

غیر از دوزندگی کار دیگری هم می کردید؟

بعد از هر عملیات موکت ها و پتوها و لباس های جهاد را می آوردند برای شستشو، خانم های داوطلب را می بردیم یک منطقه ای به اسم "چاه سرهنگ" همین منظریه خودمان، البته آن موقع ساخت و سازی نشده بود، استخر بزرگی داشت و مجهز بود، از اموال مصادره ای بود. موکت ها و پتوها را می انداختیم توی استخر و می شستیم، این وقت ها من کارگاه را می سپردم دست خانم آهنج و با خواهرهای داوطلب می رفتیم چاه سرهنگ. یکبار که رفته بودیم برای شستشو و خانم ها مشغول بودند من کتری را گذاشتم روی آتش چای دم کنم که صدای جیغ یکی از خواهرها بلند شد، آمده بود پتو را باز کند یک تکه گوشت لای پتو پیدا شده بود، بعد بیچاره از شدت ناراحتی ضعف کرد و افتاد و کتفش شکست. فورا از یک روحانی سوال کردیم گفتند باید تکه گوشت را غسل بدهید و به خاک بسپارید.

 

ممکن نبود این لباس ها یا پتوها آلوده به مواد شیمیایی باشد؟

چرا اتفاقا یکبار هم دستهای یکی از خواهرها شیمیایی شد و مرتب تاول می زد، معالجه کرد و پوستش خوب شد اما ریه هایش تا آخر عمر ناراحت بود و سرفه امانش نمی داد، هر چه اصرارکردیم برویم برایش کارت جانبازی بگیریم رضایت نداد. گفت: من این کاررا برای خدا کرده ام و لازم نیست کسی بداند. ماه رمضان  پارسال هم به رحمت خدا رفت.

امام که فرمان جهاد را صادر می کند دیگر سر از پا نمی شناسد و یک لحظه هم توقف را جایز نمی داند. جهاد آن روز دفتر و دستکی نداشت و جهادگران کارشان را توی اتاق رییس بهزیستی که آن زمان روبروی بیمارستان ساعی بود شروع می کنند با چند تا چرخ خیاطی که مردم هدیه داده اند ...
کار برای خدا همیشه هست، همه کارهایمان باید برای رضای خدا باشد، کاری نکنیم که فردای قیامت شهید با لباس غرق به خون بیاید بگوید تو برای من چه کار کردی؟ و ما شرمنده اش بشویم
بعد از هر عملیات موکت ها و پتوها و لباس های جهاد را می آوردند برای شستشو، خانم های داوطلب را می بردیم یک منطقه ای به اسم "چاه سرهنگ" همین منظریه خودمان، البته آن موقع ساخت و سازی نشده بود، استخر بزرگی داشت و مجهز بود، از اموال مصادره ای بود. موکت ها و پتوها را می انداختیم توی استخر و می شستیم، این وقت ها من کارگاه را می سپردم دست خانم آهنج و با خواهرهای داوطلب می رفتیم چاه سرهنگ

شما منطقه هم می رفتید؟

یک بار بعد از شهادت شهید چمران 2 تا اتوبوس از خواهران جهاد گر خمینی شهر را بردند "بستان". 4 روز و 4 شب آنجا بودیم. شب ها توی آسایشگاه استراحت می کردیم و روزها به دیدار مناطق می رفتیم البته مناطقی که آرام بود. چند تا از مادران شهدا هم همراهمان بودند، چقدر آنجا بی تاب می شدند، چقدر خاک آنجا را سرشان می کردند.

یک بار هم رفتیم دیدار با رییس جمهور که آن زمان مقام معظم رهبری ریاست جمهوری را به عهده داشتند و یکبار هم دیدار از مجلس داشتیم که رییس مجلس آن زمان آقای هاشمی رفسنجانی بود.

 

شنیدم آن زمان نمایشگاه هم برپا می کردید.

بله، یکبار توی چهارباغ نمایشگاه گذاشتیم، چند تا از غرفه ها را هم به جهاد دادند. یک غرفه نانوایی داشتیم که چند خانم از محمودآباد می آمدند نان می پختند، یک غرفه خیاطی داشتیم که یکی دو تا از خانم های کارگاه چند روز نمایشگاه را می آمدند آنجا کارهایشان را انجام می دادند، غرفه حبوبات داشتیم، حتی غرفه ای هم به جواهرات اهدایی مردم اختصاص دادیم.

 

یعنی مردم طلاهایشان را هم به جبهه هدیه می کردند؟

هر کس هر جور که می توانست کمک می کرد، گاهی شنبه ها که توی کارگاه پول های نماز جمعه را می شمردیم بلیط اتوبوس هم پیدا می کردیم که یکی از خودمان بر می داشتیم و پولش را می گذاشتیم برای جبهه. حتی یک روز زنی 4 تا تخم مرغ خانگی آورده بود دم کارگاه و با گریه و التماس می گفت این تخم مرغ ها را بفرستید برای رزمنده ها. مردم خیلی ایثارگری می کردند، از هیچ کمکی دریغ نمی کردند مثلا آقای پنبه ای از منطقه زنگ می زد کارگاه که رزمنده ها ناخن گیر ندارند، توی نماز جمعه که اعلام می کردیم رزمنده ها به ناخن گیر احتیاج دارند روز شنبه از پس جمع کردن ناخن گیر بر نمی آمدیم، وقت عملیات از منطقه تقاضای حنا می کردند، مردم کیسه کیسه حنا می آوردند، یکبار اعلام کردیم شیشه خالی آبلیمو می خواهیم اینقدر شیشه آوردند که ما به اندازه 300 تومن شیشه اضافه فروختیم. بعضی از باغ دارها می آمدند جهاد می گفتند می خواهیم میوه صندوق کنیم بفرستیم جبهه، نیروها را می بردیم و میوه می چیدیم و بسته بندی می کردیم، گاهی مربا درست می کردیم.

 

مادران و خواهران شهدا هم با جهاد همکاری می کردند؟

بله، مثلا مادر شهیدان یزدان پناه که " مهدی و حسین" دو تا پسرش از شهدای کردستان بودند را می بردیم توی روستاهای دهنو، محمودآباد، اصغرآباد، کوشک و کهریزسنگ تا برای خانم ها حرف بزند، خیلی خوب حرف می زد، حرف هایش تاثیر گذار بود. هر جا می رفتیم عکس های شکنجه بچه هایش را که از کردستان برایش فرستاده بودند مثل یک نمایشگاه می چید و هر بار که این مادر برای روستایی ها سخنرانی می کرد جوانان روستایی راه می افتادند به سمت جبهه. با وجودی که پسرانش را به بدترین وضع توی کردستان به شهادت رساندند و جنازه های له شده شان را با گونی آوردند اما اصلا گریه نمی کرد. مرتب تسبیح توی دستش بود و ذکر می گفت.

 

برای کار توی جهاد پول هم به خواهرها می دادند؟

نه. تمام کارها فی سبیل الله بود، ما حتی هدیه هایی را هم که گاهی وقت ها مردم برایمان می آوردند می گذاشتیم برای رزمنده ها، خیلی حواسمان جمع بود اسراف نکنیم، حتی لباس هایی را که برای شستشو می آوردند و دیگر قابل استفاده نبود ما تا آنجا که ممکن بود دوباره استفاده می کردیم، بلند و کوتاه می کردیم می فرستادیم، حتی همان خواهر عسکری که گفتم دستهایش شیمیایی شد، از تکه پارچه های اضافه خورجین و دستمال برای رزمنده ها درست می کرد.

 

حالا که دیگر نه جنگی در کار است و نه جهادی، وظیفه ما چیست؟

کار برای خدا همیشه هست، همه کارهایمان باید برای رضای خدا باشد، کاری نکنیم که فردای قیامت شهید با لباس غرق به خون بیاید بگوید تو برای من چه کار کردی؟ و ما شرمنده اش بشویم.