خاطرات امیررضا امینی در سفر به کربلا (9)

ارسال در کتاب و ادبیات

گفتند ما تماس گرفته ایم و می توانی از پل عبور کنی. گفتم نامه ای نیاز نیست؟ گفتند خیر. وسایلم را جمع و جور کردم و با دوچرخه راهی پل زائر شدم اما مامور مربوطه اجازه عبور نداد و گفت باید نامه بیاوری. با دفتر نیروی انتظامی تماس گرفتم و قرار شد که برگردم و نامه بیاورم. نیم ساعتی معطل شدم تا نامه اداره تربیت بدنی مهران به نیروی انتظامی را به من دادند که در ذیل آن دستور فرمانده نیروی انتظامی درج شده بود. با خواندن دستور خیالم راحت شد و برای چندمین بار به سوی پل زائر حرکت کردم. نامه را پذیرفتند اما گفتند الان ساعت سه عصر است و مرز بسته و رفتنت به پایانه مرزی بی فایده است، برگرد و برو و فردا ساعت 8 صبح اینجا باش.


باز هم به زائر سرا برگشتم. همه از بازگشتم تعجب کردند، ماوقع را برایشان شرح دادم. دوباره کلید همان اتاق را به من دادند. دوچرخه را در انباری و وسایلم را در اطاق گذاشتم و شام خوردم و خوابیدم. از شدت هیجان خوابم نمی برد. به هر ترتیبی بود شب را صبح کردم و سر ساعت 7 صبح در پل زائر حاضر شدم. به شدت توبیخم کردند که چرا الان آمده ای مگر نگفتیم ساعت 8 بیا! چرا یک ساعت زودتر آمده ای؟ مدتی معطلم کردند تا اینکه بالاخره اجازه ورود دادند. وسایل و دوچرخه ام را با تاکسی به پایانه مرزی بردم.


پیام آن روحانی نابینا را به مسوول مربوطه دادم. ذوق زده شده بودم. پاسخش آب یخی بود بر صورت احساساتم. گفت: ما اصلا به خودت اجازه نمی دهیم که به صورت انفرادی خارج شوی تازه می خواهی با دوچرخه هم بروی؟ در اين لحظه به اين فكر افتادم كه نكند عيال راضي به اين سفر نيست. در همين رابطه پيامكي بدين مضمون براي او فرستادم: «تو دعاكن كارم درست شود، حاضرم بدون دوچرخه بروم.»


بغض کردم و با چشمی اشکبار گفتم: اصلا هر چه شما بگویید من انجام می دهم. هر دستوری شما بدهید. می خواهید برمی گردم اصفهان، خواستید با دوچرخه می روم، نخواستید بی دوچرخه می روم، هر چه بگویید من مطیعم. صدایم می لرزید. دستانم می لرزید و دنیا پیش چشمم تیره و تارشده بود.

 

مسوول پایانه پس از شنیدن پاسخ من به فکر فرو رفت و گفت: با دوچرخه که اصلا اجازه نمی دهم بروی آن سوی مرز. شاید برای رفتنت بدون دوچرخه بتوانم کاری انجام دهم.
بعد پرسید: دوچرخه ات را چه کار می کنی؟ کجا پارکش می کنی؟ گفتم آن را در پارکینگ زائرسرای کربلا می گذارم.


گفت: پس دوچرخه ات را بفرست و خودت هم ته سالن بنشین و تا ظهر هم اینجا پیدایت نشود تا صدایت کنم. در آن لحظه راضی شدم که بدون دوچرخه به عتبات عالیات بروم. دوچرخه را با راننده تاکسی که مرا از شهر به پایانه آورده بود فرستادم و تلفنی سفارش نگهداری دوچرخه را کردم. روی یک صندلی در ته سالن نشستم و انتظار کشیدن را باری دیگر تجربه نمودم.


دو ساعتی که گذشت برخاستم تا از بیرون چیزی بخرم .مسوول سالن گفت: مگر نگفتم همانجا بنشین تا صدایت کنم. گفتم چشم می نشینم. بعد به من گفت: نامه ات را برای اداره گذرنامه تهران فاکس کرده ایم. هنوز پاسخی نیامده است. باید صبر کنی تا پاسخش بیاید. شنیده ام نذر کرده ای با دوچرخه بروی، اگر قول بدهی که آن سوی مرز سوار دوچرخه ات نشوی می توانی بروی دوچرخه ات را بیاوری و همراه خودت ببری تا با دوچرخه ات چند تا عکس یادگاری بگیری. با شنیدن این خبر از خوشحالی بال در آوردم و اشک از چشمانم سرازیر شد. بلافاصله به سراغ راننده آژانس رفتم و گفتم برو دوچرخه ام را از زائر سرا بیاور. بار سومی بود که دوچرخه را می آوردم و می بردم. نیم ساعت شد تا دوچرخه به دستم رسید. دستور دادند که به درب خروجی بروم. مسوول پایانه گفت: آقای امینی پاسخ نامه ات نیامده است اما من تلفنی تاییدیه خروجت را گرفته‌ام‌.‌ به سه شرط می گذارم که به عراق بروی. نخست اینکه در خاک عراق سوار دوچرخه نشوی. دوم اینکه به کسی شرحی از این ماجرا را ندهی. سوم اینکه دیگر هیچ گاه این طرف ها پیدایت نشود. نیم ساعتی گذشت. با کارکنان پایانه که دیگر همه شان مرا می شناختند، خداحافظی کردم و به امید خدا و یاری ائمه معصومین (ع) و به همراه یارمهربانم-دوچرخه دوست داشتنی- از مرز گذشتم و وارد خاک عراق شدم.
ادامه دارد