...که تو به کوری چشم حسود می آیی / که خنده از سر این روزگار سر برود

ارسال در کتاب و ادبیات

برخیز و پا بر دوش ما، این قله های رنج، بگذار

 

جاری شو چون موسیقی باران از اوج آسمان ها

از نغمه پر کن کوچه را با شور و حال ناودان ها

ای قامتت قد قامت گلدسته های عشق! برخیز

تا پر شود صبحی مشام شهر از بوی اذان ها

برخیز و پا بر دوش ما، این قله های رنج، بگذار

مرهم بنه بر شانه هامان این همیشه نردبان ها

برخیز و کم کن همچو آرش مرزهای رنجمان را

تا هست جاری خون آرش در رگ تیر و کمان ها

خورشید من! وقتی ز پشت ابرها بیرون نیایی

پا از گلیم خود فراتر می نهند این سایبان ها!

ای قامتت قدقامت گلدسته های عشق! برخیز

تا پر شود صبحی مشام شهر از بوی اذان ها

جواد زهتاب

 

 

که خنده از سر این روزگار سر برود

 

که خنده از سر این روزگار سر برود

چنان که قهقهه از آبشار سر برود

که بی بهانه ترین شعر عاشقانه شود

هماره از غزلم بوی یار سر برود

که برف حنجره ام قطره قطره آب شود

ترنم از لب این چشمه سار سر برود

که بوی نان ز همه کوچه ها عبور کند

که آب از رگ هر جویبار سر برود

چقدر پنجره ها رو به هیچ وا بشود

چقدر حوصله ی انتظار سر برود

چقدر چشم تو را آرزو کنم ساقی

چقدر ساغرم از این خمار سر برود

چقدر نور تو را جست و جو کنم خورشید

چقدر صبحم از این شام تار سر برود

تو ای تبسم پنهان طلوع کن روزی

که خنده از لب این روزگار سر برود
محمد حسین صفاریان 

 

 

...که تو به کوری چشم حسود می آیی

 

چه روشن است دلم، دیر و زود می آیی

و با شکوه هزاران درود می آیی

پرنده ها به هوای تو اوج می گیرند

که از فراز زمان ها فرود می آیی

ندیده ای تو کسی را که دل به آب زده است؟

آهای باد که از پای رود می آیی

رها ز قید زمان و مکان آمدنت

مقیدند تمام قیود می آیی

به جِسم خسته ی من جان و روح می مانی

به چشم تشنه ی من زنده رود می آیی

و ان یکاد بخوانیم و در فراز کنیم

که تو به کوری چشم حسود می آیی
سهیلا عموشاهی