عاقبت اندیشی

ارسال در کتاب و ادبیات

مولوی در داستانی منظوم دارد که:


آن یکی آمد به پیش زرگری / که ترازو ده که برسنجم زری


در جواب، زرگر می گوید من غلبیر (الک) و جارو ندارم:


گفت جارویی ندارم در دکان / گفت بس بس این مضاحک را بمان


پس مرد به زرگر می گوید خودت را به کری مزن و پرت و پلا نگو:


من ترازویی که می خواهم بده  / خویشتن را کر مکن هر سو مَجِه


و زرگر جواب می دهد که من کر نیستم؛ تو پیرمرد هستی و دستانی لرزان داری و هنگام توزین، خرده طلاها را روی زمین می ریزی و آنگاه جارو و غلبیر می خواهی:


پس بگویی خواجه جارویی بیار  /  تا بجویم زرّ خود را در غبار


پس من از ابتدا عاقبت کار را می بینم و به تو نَه می گویم:


من از اول دیدم آخر را تمام             جای دیگر رو از اینجا والسلام


و لذا عاقبت اندیشی می تواند ناجی ما انسان ها در بسیاری از موارد باشد.