شبيه همان قصه مش رجب

ارسال در کتاب و ادبیات

sherچندی پیش نظریه ای پای یکی از مطالب فرصت آنلاین خواندیم و چند روز بعدش با کمال شگفتی همان شعر را با صدای شاعر و در یک جمع ظاهرا مشتاق بر گوشی های موبایل خیلی ها دیدیم و شنیدیم، درباره محتوای آن شعر غیر منصفانه نیازی به توضیح نیست اصلا فکر نمی کنم گوشی مانده باشد که این شعر را نشنیده باشد البته اگراسمش را بشود شعر گذاشت، اما قسمت خوب و جالب ماجرا اینجاست که شاعر خوب شهر ما هم بیکار ننشست و در پاسخش سرود:

شبيه همان قصه مش رجب     نوشتم جوابي ولي با ادب...


تو اهل رسانه! تو صاحب نظر!

تو از حال و روز سده بي خبر!

جواب ِسلام ست؛ عليك السلام

خطابم به امثال عالي پيام

كه اي بسته از روي شمشير را

به دوش همه بُرده تقصير را

شبيه همان قصه مش رجب

نوشتم جوابي ولي با ادب...

شنيدم افاضات فرموده اي

كه گويي شب حادثه ، بوده اي...

كنون گوش فرما جواب مرا

ببين از قلم  التهاب مرا

كه مي سوزم از تهمت ناروا

سرم پُر شده از هزاران چرا؟

تو مي داني اصلا سده در كجاست؟!

كه درگير با حرف و نقل شماست

نه اين جا طويله است نه آخور است

كسي هم كسي را به فحشي نبست

سده با همان شهرت كم نظير

شده چند سالي مهاجرپذير

كه از غرب و شرق و جنوب و شمال

و از اصفهان؛ شهر نيكوخصال !

به اين شهر، از هر دري آمدند

همه صاحب باغ و مسكن شدند

در اين شهر تا چشممان باز شد

پُر از ملّتي قصه پرداز شد

جوان هايشان جاي ما بوميان

همه صاحب شغل پر آب و نان

يكي شد مدير و يكي شد رييس

و بعضی به میز ریاست حریص

یکی صحبت از شهرسازی نمود

و کم کم زمین های ما را ربود

زمين هاي ما مال آنها شد و ...

همين شهر اشغال آنها شد و ...

سر اهل اين شهر شد بي كلاه

ولي حال آنها همه روبراه

جوان هاي ما بي هدف بي پناه

نه كاري نه باري نه كسبي به راه

نه يك سينمايي نه پاركي  درست

نه حتي رفاهي ... كه از آن نخست؛

در اين شهر مردم اگر دلخورند

از اين نكته، اي بي خبر ! دلخورند

كه هر كس رسيد؛ آمد و خورد و برد

يكي پي به احوال مردم نبرد

كه اين مردم آنجا كه حق خواستند

به احقاق حق هر چه برخاستند

نه مسئول ديدند نه همدمي

نه درد دل خويش را مرهمي

و هر كس كه آمد لبي باز كرد

نظر داد و فرمايش ابراز كرد

مدیران استانی و کشوری

گرفتند موضوع را سرسری

برای گره وا شدن آمدند

فقط وعده دادند و حرفی زدند

یکی آمد و شهر را دید و رفت

یکی مثل هر دفعه خندید و رفت

يكي گفت بايد كه ياري كنيم

براي سده بلكه كاري كنيم

چه كاري ؟ اگر ويژه تر؛ ناب تر

چه شهري از اين شهر در خواب تر؟!

يكي آمد و گفت:  شرمنده ايم

غم شهر را زود، جوينده ايم

يكي گفت: مشكل ز فرهنگ ماست

يكي گفت اصلا سده ننگ ماست

و هر كس به نوعي سخن راند و رفت

فقط اين وسط غم به ما ماند و ... رفت

كسي دلجوي حال مردم نشد

يكي گوش آمال مردم نشد

كسي معذرت خواهي از ما نكرد

كسي فكر دل هاي ما را نكرد

نه از باغ گويم نه از باغبان

نه از مرد اين شهر نه از زنان

نه حرف از حجاب است و نه از نماز

نه حرف از تجاوز نه آواز و ساز

نه حرف از حريم است نه پاسبان

نه از آن شب شوم و آن داستان

نه تقصير كي بوده آن صحنه ها

نه از دزد گويم نه از شحنه ها

فقط يك سخن دارم و والسلام

كنم شعر خود را به پندي تمام

از اين پس همه دست در دست هم

چه مسئول چه كاسب محترم

چه شاعر چه اهل قلم هاي ما

چه هر كس چه بيگانه چه آشنا

براي رهايي ز خواب و خيال

براي گذشتن از اين قيل و قال

به جاي پريدن به جان سده

بيفتيم فكر جوان سده

چه با اشتغال و چه با ازدواج

اگر سنت شرع گيرد رواج

هزاران گره وا شود زود زود

فراموشمان گردد آن ها كه بود

نبينند امثال آن مش رجب

كه ما رفته باشيم دنده عقب

نبينند در حومه ي اصفهان

به شهري كه نام خميني بر آن

دگر اتفاقات بد ، رخ دهد

قلم دست امثال هالو ، دهد

نبينند ديگر از اين داستان

در املاك آقا امام زمان

ليلا نفيس بيست و چهارم مهر 1390