عید فقرا توي همين كوچه پس كوچه ها
"عید فقرا صفا ندارد." این عنوان داستانی است که "جان چیورِ" آمریکایی می نویسد. ماجرا از این قرار است که عید کریسمس فرارسیده است و در حالیکه همه ی شهر در شادی و شورند، یک آسانسورچی تنها و فقیر بی آنکه سهمی در این شادمانی داشته باشد باید مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شود و برود سر کار تا آخر شب
و فقط شاهد شادی دیگران باشد. هر چند هدف نویسنده از نوشتن این داستان با هدفی که ما از نوشتن این گزارش داریم متفاوت است و در نهایت به یک نتیجه واحد نمی خواهیم برسیم اما تصاویری که نویسنده داستان به خواننده می دهد همه گویای این حقیقت تلخ است که عید اگر چه برای خیلی از ماها شیرین است و سرشار از خاطره؛ اما خیلی ها هم هستند که عید نه تنها برایشان شیرین نیست بلکه تلخ و زجر آور هم هست.
"خدا را شکر سطح زندگی ها نسبت به گذشته خیلی بالا رفته است و این میوه و شیرینی ها توی همه خانه ها پیدا می شود."
این حرفِ خیلی از ماهاست، خیلی از ماها که سرمان را زیر برف کرده ایم و نمی خواهیم خوب دور و برمان را بپاییم و بینیم چه خبر است؟ ببینیم بعضی ها چطور از صبح تا شب مجبورند جان بکنند تا از زیر سنگ هم شده یک لقمه نان دربیاورند و فقط شکم بچه ها را سیرکنند، همین. دیگر سرویس مدرسه و کفش اسکیت و جایزه شاگرد ممتاز شدن و این حرف ها بماند.
من توی همین شهر و توی همین کوچه پس کوچه ها، زیر سر خودمان، دیوار به دیوار خانه هایمان دختر بچه ی 10 ساله ای را سراغ دارم که خرید عید اصلاً برایش مفهومی ندارد! اصلاً تصویری از چنین رویدادهائی در زندگی توی ذهنش نقش نبسته است.
چرا؟ چون تا حالا پایش به بازار باز نشده. چرا؟ چون پدرش افتاده است توی بستر و مادرش بعضی روزها حتی نمی تواند نان خالی هم بگذارد سر سفره.
من پسر بچه ای را می شناسم که آجیل و شیرینی را فقط از پشت شیشه ی مغازه ها خیره خیره نگاه کرده است. من خانواده ای را دیده ام که همه سین های هفت سینشان لحظه ی سال تحویل خلاصه شده است توی سبزه ای که دستان زحمت کش مادر پروریده است و آجیل و شیرینی و میوه شب عید شان فقط چند تا دانه سیب و پرتقال است. تمام.
مادر" سارا و ستاره و سهیل" می گوید امروز صبح که داشتم ازخانه می آمدم بیرون که بروم جایی برای خانه تکانی، دخترم گفت: "مامان شما که تا عصر بر نمی گردی ما ظهر چی بخوریم؟" دست کردم توی جیبم و اسکناس هزار تومانی توی جیبم را که همه دارائی ام بود دادم بهشان و گفتم:" یک کم ماست با چند تا نون بخرید و بخورید تا عصر پول بیارم." و عصر که فقط با 8 هزار تومان پول برگشتم بچه هایم گفتند که صاحبخانه دوباره آمده است و پول می خواسته و حالا خانم محمدی تصمیم گرفته است سمسار بیاورد و مختصر وسایل توی خانه را بفروشد تا شاید بتواند اجاره های عقب مانده اش را تسویه کند.
اینها را نمی گویم که تکرار مکررات باشد، نمی گویم که خاطرتان مکدر بشود و شیرینی شب عید به کامتان تلخ گردد اما باور کنید خود من هم فکر می کردم که امروزه بزرگترین غصه ی یک مادر فقط این باشد که هنوز نتوانسته برای بچه اش کامپیوتر بخرد و فکر می کردم تمام درد یک پدر خلاصه می شود توی این که پول نداشته است کودکش را با سرویس بفرستد مدرسه.
اصلاً فکرش را نمی توانستم بکنم که توی همین شهر مادری سرش را برگرداند و ببیند پسر بچه اش دارد به سیب گندیده توی جوب، گاز می زند و بعد اشک حلقه بزند توی چشم هایش که : « خاک بر سرمادرت کنند که تو به این روزی»
اصلاً به ذهنم خطور نمی کرد که زنی شب خسته و کوفته و از کت و کول افتاده برسد خانه ببیند بچه دارد از سر و کول خواهر بزرگترش می رود بالا، چرا؟ آخر بچه چند ساعت است گرسنه است و شیر خشکش تمام شده است و باور کنید باورم نمی شد که این مادر فقط برای یک هزار تومانی ناقابل مجبور باشد راه بیفتد دورخانه ها و به غریبه و خودی رو بزند و تازه رویش را نگیرند آن وقت برود با التماس به یک آشنا بگوید هر چند روزی که بخواهی برایت کار می کنم فقط این قدر به من پول بده که یک قوطی شیر برای بچه ام بخرم. بابای بچه کجاست؟ بابای بچه زندگی را دود کرده است داده است هوا و حالا حتماً گوشه خرابه ای یا دارد از درد خماری به خودش می پیچد یا سر مست از چند ساعت نشئگی با دمش گردو
می شکند، فارغ از اینکه این زن باید به جرم معتاد بودن شوهرش از همه حرف بخورد و چون صبح تا شب دارد کلفتی مردم را می کند شیرش خشکیده باشد و بچه اش از زور گرسنگی بیهوش بشود بیفتد روی تخت بیمارستان و 70 هزار تومان پول نداشته باشند مرخصش کنند.
اینها را نمی گویم که ناراحتت کرده باشم، می گویم که اگر خانه ات کوچک است، اگر وسایل خانه ات به روز نیست، خدا را شکر کنی که صبح زود مجبور نیستی از ترس صاحبخانه کفش هایت را بگیری توی دستت و پله ها را پاورچین پاورچین بیایی پایین و آخرش صاحبخانه یک هو سبز شود مقابلت. خدا را شکر کن که مجبور نیستی همین 4 تا تکه وسیله ی اسباب دستت را چوب حراج بزنی.
خوشحال باش بچه ات اگر شاگرد ممتاز می شود داری کم یا زیاد یک چیزی بخری ببری مدرسه که به عنوان جایزه بدهند دست بچه و مجبور نیستی کتابهای درسی پارسال پیارسالشان را بپیچی توی کاغذ کادو و ببری مدرسه آن وقت فکر می کنی بچه ات دیگر می توانست جلوی همکلاس هایش سر بلند کند؟
شوهرت، پدرت، برادرت هم اگر گاهی بد خلقی می کنند به دل نگیر و صبور باش. عوضش خوشحال باش که این قدر غیرت داشته است که اگر شده برود کارتون جمع کند اما اجازه ندهد تویِ پا به ماه با شکم پر بروی دیوارهای مردم را پاک کنی و توی مهد کودک مسؤول عوض کردن پوشک بچه های مردم باشی. خوشحال باش که با 60-50 سال سن مجبور نیستی روزی 9-8 ساعت کار کنی تا برایت حق بیمه رد کنند. خوشحال باش که همه جوانی ات فدای یک لقمه نان نشده است.
اینها را می گویم که اگر یک روز یک زن با یک بچه یکی دو ساله دستش را دراز کرد و فقط 200 تومان خواست تا خودش را به خانه برساند نگویی برو خدا روزیت را جای دیگر حواله کند...
که اگر یک روز همسرت زنگ زد و نگران بهت خبر داد که یخچال خانه خراب شده است به زمین و زمان بد و بیراه نگوئی، می دانی چرا؟ آخر من کسی را می شناسم که مدت ها بود یخچالش خراب شده بود اما اصلاً نگران نبود! چون چیزی نداشت که بترسد بیرون از یخچال خراب بشود.
خلاصه اینها را نمی گویم که تکرار مکررات باشد وخاطرتان مکدر شود و شیرینی شب عید به کامتان تلخ گردد. بالاخره اگرچه چند تا هزاری که همه ی دارایی زن بود و اولین بار بود که می خواست برای بچه اش موز بخرد را دزد زده بود و من و تویِ بنده ی خدا هم حاضر نشدیم200 تا تک تومانی بهش لطف کنیم که برسد به خانه، خدائی را داشت که هوایش را داشته باشد. خدا بنده های خوبی دارد که همه شان را جمع می کند یک جاهایی که اسمش را گذاشته اند "خیریه". این خیریه ها مأمن و ملجأ "ساراها و سهیل ها و ستاره" هایی اند که چون مادرشان توی دوران بارداری یک قلیه گوشت هم نخورده است دچار تالاسمی شده اند و سوء تغذیه گرفته اند، که اگر این خیریه ها نباشند از دست کمیته امداد و بهزیستی و امثالهم که خیلی وقت ها ناگزیر مددجو را اسیر کاغذ بازی های اداری می کنند به تنهایی کاری ساخته نیست. از این خیریه ها توی شهر ما هم کم نیست.
يكي از اين خيريه ها
و اسم قشنگ یکی از آنها "نرجس خاتون" است و اعضای این خیریه که دوست ندارند نامشان فاش بشود روز و شب همه ی هم و غمشان شده است اینکه روز این بچه ها را چطور شب کنند و دستی از پدر و مادرهائی بگیرند که امروز به هر دلیلی شرمنده بچه هایشان شده اند. "نرجس خاتونی" ها اسفندماه که می شود شال وکلاه می کنند و راه می افتند توی بازار، حتی تا تهران هم می روند که برای مددجوهای تحت پوشش لباس بخرند و هر روز می دوند دنبال گوشت و مرغ و برنج و حبوبات برای شام شب عیدشان. هر عروسی که بخواهد به خانه بخت برود و دست پدر و مادرش تنگ باشد تنهایش نمی گذارند، به هر سختی که شده برای زنان بی سرپرست سر پناهی دست و پا می کنند، حتی می روند اصفهان و می گردند تا دکتر ترابی چشم پزشکی را پیدا کنند که حاضر بشود چشمان آن دو خواهری را که دارند تا مرز نابینایی پیش می روند رایگان عمل کند و آنقدر می دوند تا یک میلیون و خرده ای هزینه بیمارستان را جور می کنند تا حالا این دو خواهر برسند به آنجا که بعد از سالها دنیا را یک جور قشنگ تر ببینند.
اما نرجس خاتونی ها یک کار قشنگ دیگر هم می کنند، کاری که به نظر من از همه ی کارهای دیگرشان ارزشمندتر است، آنها حواسشان حسابی جمع است تا آنجا که می شود کسی را محتاج و وابسته بار نیاورند تا مبادا این کمک های بلاعوض شأن و شخصیتشان را بشکند تا مبادا به تکدی گری تن بدهند، به هر دری می زنند تا سهمیه ی آردی جور کنند برای مریم خانم تا نان بپزد و زهره خانم را راهنمایی می کنند تا هر جور شده یک دستگاه سبزی خرد کن برای خودش دست و پاکند و بتول خانمِ بچه دارِ بی سرپناه را سرایدار پیرزن تنهایی می کنند که کسی را ندارد تر و خشکش کند.
بله دست نرجس خاتونی های شهر ما را اگر چه خیران شهر به گرمی نفشردند و اگر چه خیلی وقت ها تنهایشان گذاشتند اما خداوند مهربان بنده نواز هرگز پشتشان را خالی نکرد و همواره توی بحرانی ترین لحظات دستشان را گرفت تا از بندگان نیازمندش دستگیری کند.