اين سقاخانه ها...

ارسال در اخلاق و اندیشه

sagha-khaneاپیزود اول: دریغ از یک آب سردکن

ر.رستگار: کلاس درس تمام شده است و من کلی از مسیر را با قدم های تند طی می کنم تا به خیابان طیب -ایستگاه اتوبوس های خمینی شهر- برسم.

هرم آفتاب، امانم را بریده و گلویم خشک شده است. دلم فقط چند قطره آب می خواهد تا لبهایم را تر کنم. همینطور که با شتاب، راه می روم، هی این طرف آن طرف چشم می اندازم تا شاید کنار خیابان های اصفهان، آب سرد کنی پیدا کنم. یک خیابان عریض و طویل و دریغ از یک آب سردکن؟! خسته می شوم. بی خیالِ چشم انداختن به این طرف و آن طرف می شوم تا شاید تشنگی از یادم برود و زودتر به اتوبوس های شهرم برسم.

 

***

داخل اتوبوس نشسته ام. زن انگار از شدت گریه های بچه اش، مضطرب شده؛ یک بطری آب معدنی دستش است و از آب بطری، داخل شیشه شیر بچه اش می ریزد و می گوید: خوب شد همین یک بطری را از خانه برداشتم، یک قطره آب اینجا پیدا نمی شود.

بچه را از دست زن می گیرم تا آرام شود و زن بتواند زودتر آب را داخل شیشه بریزد و به او بدهد.

زن، سریع شیشه را تکان تکان می دهد و داخل دهان بچه اش می گذارد. زل می زنم به کودک. اشک حلقه زده در چشم هایش. حالا دیگر آرام شده است، نفس نفس می زند و با صدای آرام انگار با خودش حرف می زند و گاهی شیشه شیرش را می مکد.

زن هم آرام شده. انگار همینطور که بچه، آب می خورد، زن هم سیراب می شود. زیر لب می گوید: یا حسین.

 

اپیزود دوم: بنوش به یاد تشنگان کربلا

رسیده ام به ایستگاه نزدیک خانه مان، از اتوبوس پیاده می شوم و به سراغ آب سردکنی می روم که همانجا نزدیک ایستگاه اتوبوس است. لیوانم را از آبش پر می کنم و همینطور که به  لب هایم نزدیک می کنم، چشمم می خورد به نوشته روی آب سردکن. "بنوش به یاد تشنگان کربلا؛ بگو یا حسین". قبل از اینکه آب را بخورم، می گویم: یاحسین.

 

اپیزود سوم: آب سرد کن های حسینیه ی ایران

از ایستگاه اتوبوس تا خانه مان اندازه یک ایستگاه و یک بازارچه، پیاده روی دارد و در همین فاصله کوتاه چندتا آب سردکن نصب کرده اند. انگار این مغازه دارها با هم مسابقه گذاشته اند برای سیراب کردن مردم! روی هر کدام از این آب سردکن ها، جمله ای حک شده است. یکی نوشته است: به یاد شهید...، صلوات. دیگری نوشته: به یاد مرحوم... فاتحه. آن یکی نوشته: به یاد لب های عطشان حسین و کودکانش.

انگار هر کسی به هر بهانه ای هم که شده، می خواهد لب های خشک را تر کند تا مبادا کسی تشنه از جلوی مغازه یا خانه اش، رد شود و داغ عباس(ع) تازه تر شود و تشنگی اش نمک شود برای زخم های عاشورایی عباس(ع).

مردم شهرم -حسینیه ایران- با قصه های کربلا بزرگ شده اند. پای کرسی و حکایت پدربزرگ ها و مادربزرگ ها، زیر گذرها و دسته های عزاداری و تعزیه ها و... و... و... نگذاشته است حتی لحظه ای از یادشان برود حکایت کربلا و عطش کودکان، حکایت مرام و معرفت عباس، حکایت حیای کودکان حسین از درخواست آب از عمو، حیای عباس از حسین و...

 

اپیزود چهارم: سقاخانه

آب سردکن های زیر بازارچه و کوچه ها با آب سردکن های کنار خیابان فرق دارد. مردم به آب سردکن های زیر بازارچه می گویند: سقاخانه. قدمتشان از آب سردکن های فلزی، خیلی بیشتر است. مثل حجره ای کوچک یا تورفتگی هستند که داخل دیوارها تعبیه شده و روبرویش را پنجره ای مشبک فلزی قرار داده اند که اغلب این پنجره ها، سبز رنگ هستند. در دل اکثر این سقاخانه ها، یا شمعی روشن است یا شمع هایی که سوخته اند و فرورفتگی سقاخانه، از دود این شمع ها سیاه شده است. اما همچنان محل ارادت و حاجت گرفتن خیلی از مردم هستند. این را اگر هم ندانی، از پارچه های سبزرنگی می فهمی که به پنجره ی مشبک سقاخانه ها گره خورده اند. درون سقاخانه را پیاله ای کوچک یا لیوان یا جامی قرار داده اند که با زنجیری به سقاخانه وصل است و مردم از آن آب می نوشند. داخل پیاله ها اغلب نقوش پرچم، مسجد، دست بریده، اذکار، ادعیه و حتی اشعاری در مدح ائمه، کربلا و حضرت عباس(ع) به چشم می خورد. چون انگیزه ی بیشتر مردم از احداث چنین مکان هایی علاوه بر حس نوع دوستی و سیراب شدن رهگذران و تشنگان، بیشتر جنبه ی مذهبی و آیینی دارد و حتما پشت احداث هر کدام از این سقاخانه ها و حتی نصب آب سردکن ها نذر و نیازها و حاجات بانیِ آن نهفته است. خیلی از قدیمی ها روبروی سقاخانه که می رسند دستی به نشانه ی ادب به سینه می گذارند و بعضی شمعی روشن می کنند و آبی می نوشند. اما یک باور بین همه ی مردم مشترک است. این سقاخانه ها دل هر رهگذری با هر عقیده و مرامی را با حادثه ی کربلا، عاشورا، تشنگی کودکان بی گناه حسین(ع) و قصه ی فرات، مشک و ساقی بنی هاشم، پیوند می زنند.