ما شيعه ايم يا سكولار؟
وقتي اسم سكولار به ميان ميآيد ذهنها ميرود به سمت دنياي سياست، در واقع ما عادت كردهايم كه «سكولار» را تنها در عرصه سياستمداران و به معناي «جدايي دين از سياست» بدانيم.
لبته اين تعريف درستي است و نظامهايي كه اجازه نميدهند «مسائل ديني» در «تصميمگيريهاي سياسي» دخيل شود را سكولاريسم ميگويند. اما همين سكولار وقتي از عرصه سياستمداران پايين بياييد و در ذهنهاي مردم نفوذ كند و در جامعه جولان بدهد آنگاه پديدهاي بوجود ميآيد به نام «جدايي دين از زندگي». در اين حالت فرد يا افراد جامعه معتقد به «دين» و پايبند به آن هستند اما پايبندي را تا حدي اعمال ميكنند كه در «دنيا»يشان محدوديتي وارد نشود. اينان در واقع مشمول ضربالمثل «هم خدا را ميخواهند و هم خرما را» ميشوند و دين را تا آنجايي قبول دارند كه براي زندگيشان «خط قرمز»ي تعيين نكند و از بايدها و نبايدها كمتر سخن بگويد.
نكته اساسي اينجاست كه اينگونه افراد -كه بنوعي نوظهور هستند و متأسفانه تعدادشان روز به روز در حال افزايش است- با «رياكاران» متفاوت هستند. رياكاران در واقع اعتقاد چنداني هم به دين ندارند و از روي ظاهرسازي برخي اعمال عبادي را انجام ميدهد. اما اينان – يا به تعبير ديگر سكولارهاي جامعه- معتقد به دين و خدا و پيغمبر هستند و اعمال عباديشان را انجام ميدهند تا ترس از قيامت در آنان شعله نكشد، وجدانشان آرام گيرد و در عين حال در جامعه هم نام و عنواني نيك پيدا كنند. از سوي ديگر افراد سكولار، دچار يك باور دروني هستند كه هر عمل خلافي را هم انجام ميدهند پشيمان نميشوند، توبه نميكنند چرا كه اعمال خارج از چهارچوب دين كه اينان مرتكب ميشوند «اشتباهاً» نيست «انحرافاً» است و «خطا» نيست بلكه «خط» است. اينان از يك طرف به زيارت خانه خدا و كربلا و مشهد و... ميروند، نذري ميدهند، پول صرف مسجد ميكنند و از سوي ديگر نزولخواري، كلاهبرداري و ... جزو زندگيشان است. نمونه زير بخشي از زندگي اين گونه افراد را كه «حاج محمود» يكي از آنان است نشان ميدهد.
- سلام حاج آقا، كجا بودين اين چند روزه؟ مغازه تعطيل بود.
اين را از حاج محمود كه مشغول باز كردن قفل است ميپرسم.
- سلام! جاتون خالي رفته بوديم زيارت آقا امام رضا(ع) نذر كردم عروسي پسرم به خوبي و خوشي سر بگيره دست زن و بچه را گرفتم يه سفر رفتيم مشهد.
دولا شدم پيشاني حاجي را بوسيدم: زيارتتون قبول باشه حاجي خوش به سعادتتون، حتماً خيلي شلوغ بود، هان؟
با دست منو به داخل مغازه دعوت كرد: غلغله بود، انشاءالله كه قسمت شما هم بشه، باورت نميشه من حداقل سالي دوبار مشرف ميشم، هر سال از سال قبل شلوغتره.
بخاري را روشن كرد و نشست پشت دخل: بفرما بشين آقا مرتضي، الله اكبر از اين شكوه و جلال، ماهي يه بارم كه بري زيارت بازم برات تازگي داره، باور ميكني هنوز نيومده، هوايي شدم.
اينجاي حرفش را با بغض گفت، چند لحظه سكوت كرد و اشك گوشه چشمش را پاك كرد: از بس كه مهمون نوازه اين آقا.
- انشاءاله كه نذرت قبول باشه حاجي، پس تا قبل از محرم به سلامتي آقا سعيد را دوماد ميكني، هان؟
- آره، همين شب جمعه، قدم بذارين رو چشمون، كارت عروسي ميياريم خدمتتون، آخه امسال با حاج خانم عازم حجيم، اينه كه گفتيم بساط عروسي را هر چه زودتر راه بيندازيم با خيال آسوده راهي بشيم.
- اِ، كي ثبت نام كردين حاجي، چند سال طول كشيد نوبتتون شد؟
- اِي آقا، اگه بخواي پاي اين ثبت ناميها بشيني كه نميشه، كليد دنيا را نگرفتيم، اون دوسه باري كه واجب نصيبم شد كه به اين سختي نبود، اما امسال خدا ميدونه چقدر دوندگي كردم، دم اونو ببين و سبيل اين يكي را چرب كن تا كلي بالاي قيمت اين دوتا فيش را پيدا كردم.
- حاجي پول حج و رشوه؟
- كجاي كاري آقا مرتضي، همينه ديگه! ندي كلاه خودت پس معركهس، وضعيت بازارم كه خودت ميبيني، خبري نيست، همه جنسها خوابيده تو انبار، چند ماهه جنس تازه نريختم تو مغازه اما چه ميشه كرد! من ميگم براي زيارت و كلاً واجبات دين هر چي بدي كم دادي، خلاصه كفگيرم حسابي خورده ته ديگ اما خب يه آخرتي هم هست، نميشه كه دست خالي رفت اون طرف.
- پس با اين سبك حاجي حتماً از روضههاي محرم هم خبري نيست؟
- چرا هر طور شده روضه را برپا ميكنم، ميدوني من توي اين چندين سال كاسبي يه چيزي راخوب فهميدم، برا امام حسين(ع) نميشه كم گذاشت، خدا ميرسونه انشاءالله
استكان چايي را گذاشت جلوي من و رفت سراغ مشتريها.
مرد ميانسالي يكي از ظرفشورها را پسنديده بود: حاجي بده 85 تومن ما زحمتا كم كنيم.
- به جون حاجي آخرين مدله، دو روز نيست برامون آوردن، همين دو تا كه ميبيني بيشتر ازش نمونده، به جون حاجي اين 90 تومن كه ميگم، دارم زير قيمت ميدم، فقط به خاطر گّل روي خودت.
حاج محمود پولها را شمرد و دو دسته كرد: چايي تو بخور آقا مرتضي
با خنده گفتم: حاجي يه هفتهس مغازه تعطيله، اونوقت به اين بيچاره ميگي دو روزه برام آوردن؟
- ليوانش را پر ازچايي كرد: چي ميگي آقا مرتضي، كاسبي همينه ديگه، اينجا نتونم بهش بفروشم، دو قدم اونورتر حاجي ترابي تورش ميكنه، اونوقت كي بايد جواب اّولدّرم بّلدّرم اين بچهها را بده، از اون گذشته من كه كلاه سرش نذاشتم، جنس بد كه بهش ننداختم، تو مثل اينكه خبر از بازار نداري، دو تا قدم برو بالاتر ببين همسايه دست راستي جنساي پارسال پيارسال رو چطور داره به قيمت روز ميندازه به مردم. بعد دستشو زد روي شونهم و با خنده گفت: دروغ هم اگه ميگم، حواسم هست چه دروغي بگم.
مشتريها مرتب در رفت و آمد بودند، خانم جواني آمد پاي دخل:
- ببخشين حاج آقا اين سراميك زرشكيه متري چند در ميياد؟
حاج محمود از جا بلند شد و به سمتي كه خانم اشاره كرد، رفت: خواهر من به پولش كاري نداشته باش، فقط بهت بگم بهترين رنگو انتخاب كردي، يعني دست گذاشتي روي جنس عالي، ديروز از كوره در اومده، امروز رسيده دست ما.
پيش خودم گفتم، عجب آدميه اين حاج محمود،
بلند شدم يه چرخي توي مغازه بزنم، حاجي با صداي زنگ تلفن به سمت ميز رفت.
- سلام، بَه بَه! از اين طرفا... ياد فقير فقرا كردي
- خواهش ميكنم شما مراحمي، بفرما حاجي....
- وا... شرمندهتم حاجي جون، خودت كه از وضعيت بازار خبر داري، خدا ميدونه توي اين يه ماهه يه دونه كاشي ناقابل هم نفروختم، بين خودمون بمونه حاجي براي عروسي پسرم مجبور شدم پول نزول كنم.....
اما بازم تو فكرت هستم حاجيجون، باشه، خدا نگهدارت، يا علي.
دستم را آوردم جلو: خب با اجازهت حاجي، مزاحمت شدم.
- خواهش ميكنم، پس ديگه يادت نره، مرتضي جون دست زن و بچه را بگير و وَردار بيار، نگران سر و صدا هم نباش، خونه يكي از همسايهها را گرفتيم برا شما كه اهلش نيستين.
- چشم، خدمت ميرسيم، اناشاءاله به مباركي. راستي ميگم حاجي حواستو جمع كن يه وقت پسرتو گول نزنن، بند و بساط مشروب پهن كنن.
- چي ميگي آقا مرتضي! مگه جوناي اين دوره زمونه را نميشناسي، گوش به حرف ماها كه نميدن خودتم كه ميدوني همين يه دونه پسر را كه بيشتر ندارم، يه شبم كه هزار شب نميشه، نگران نباش فكر اونجاش را هم كردم، سفره شما را هم جدا مياندازم!!!