گنجشکک اشی مشی

ارسال در اخلاق و اندیشه

ashimashiمریم خانم در خانه بزرگ پدربزرگش که دارای دالان بلند و هشتی و دربهای چوبی که با کلون(1) قفل می شد بود به دنیا آمد. این خانه بخش های مختلفی مثل اندرونی و خلوت و باربند و ارسی داشت.

جذابترین بخش خانه برای مریم حیاط بزرگ آن بود که حوضی زیبا با فواره سنگی داشت و ماهی ها در آنجا بالا و پایین می رفتند و ساعتها کودک را به خود مشغول می کردند. روزهایی که هوا ابری بود و برف و باران می آمد مادرش در حالی که زیر کرسی نشسته بود و حوض از درون اطاق پیدا بود این اشعار را برای او می خواند.

 

گنجشک اشی مشی

لب بوم ما نشین

بارون میاد خیس می شی

برف میاد گوله می شی

می افتی تو حوض نقاشی

کی می گیره؟ فراش باشی

کی می کشه؟ قصاب باشی

کی می پزه؟ آشپزباشی

کی می خوره؟ حکیم باشی

و مریم قلب کوچکش تاپ تاپ می کرد که نکند یکی از این گنجشک ها توی حوض بیفتد و همان بلایی که در شعر می گوید سرش بیاید، پس مرتب از زیر کرسی بیرون می آمد و به طرف حوضی می رفت تا یک جوری آنها را از خطر با خبر کند.

پدر و مادر مریم تصمیم گرفتند برای اینکه مستقل شوند و از شر مطبخ (2) راحت شوند و یک خانه با آشپزخانه اوپن داشته باشند تو تعاونی مسکن مهر ثبت نام کنند که هر چه زودتر سر خانه و زندگی خود بروند، اما مسکن تحویل آنها نشد.

گذشت و گذشت تا مریم بزرگ شد و با یک پسر جویای کار و بی خانه ازدواج کرد، آنها مدتی در منزل پدری پسر زندگی می کردند اما به دلیل شرایط اکسایشی که می دانید چندان اوضاع بر وفق مراد نبود، پدر مریم هم از تحویل مسکن نا امید شد و امتیاز آن را به دخترش مریم واگذار کرد.

یک روز اتفاق جالبی افتاد و آن اینکه به مریم خبر دادند که می تواند برای تحویل گرفتن آپارتمان البته با پرداخت مبالغی مجدد مراجعه کند و زوج جوان هم، چنین کردند و به آپارتمان هفتاد متری اسباب کشی نمودند.

این زوج خوشبخت مدتی بعد بچه دار شدند و کودک آنها بزرگ شد و وقت آن رسید برایش شعر و داستانی بخوانند و مردیم شعر مورد علاقه و خاطره انگیزش یعنی گنجشک اشی مشی را برای کودکش بارها و بارها خواند.

کودک از آن چیزی سر در نمی آورد. آخر نه برف و نه حوض، هیچکدام را ندیده بود و نمی دانست فراش باشی و قصاب و آشپز و حکیم چه رابطه ای با هم دارند، از آدمها فقط عموپورنگ و راننده سرویس و مربی مهد را می شناخت. پس از این شعر خسته و دل آزرده شد تا اینکه شبی پس از شعرخوانی مادر در رختخواب یواشکی گریه کرد و با شاعر شعر گفت من اصلاً تو را دوست ندارم و باهات قهرم. چرا شعری گفته ای که من نمی فهمم.

شاعر که دید قلب یک کودک از شعر او شکسته به خوابش آمد و گفت عزیز دلم آن زمان که من این شعر را گفتم آپارتمانی در کار نبود، خانه ها بزرگ و دارای حوض و شکل دیگری بودند. با من بیا تا آنجایی که من شعر را سرودم نشانت بدهم و درعالم خواب کودک به محل زندگی شاعر رفت و وقتی حیاط بزرگ و حوض زیبا و گنجشک هایی که مرتب در هوای برفی بین لب بام و لب حوض پرواز می کردند را دید حق را به شاعر داد و خوشحال شد و شاعر هم گفت: من هم حالا که آپارتمان شما را دیدم شعرم را کمی اصلاح می کنم و سرود:

گنجشکک اشی مشی

لب آپارتمان ما نشین

دود می خوری سیاه می شی

می افتی تو پارکینگ ماشین

زیر طایر له می شی

کی می کشه؟ همون ماشین

و کودک به خواب ناز فرو رفت

پاورقی:

1- نوعی قفل چوبی که کلیدی چوبی داشت

2- آشپزخانه های قدیمی که در آنها کلک و تنور بود و از چوب و هیزم برای پخت غذا استفاده می شد