پسرک بعدها در ذهن من تبدیل شد به پسرک شمالی در «درباره الی...»
اشاره: اصغرفرهادی کارگردان برجسته خمینی شهری چندی پیش گفتگوی مفصلی با خبرآنلاین داشت در قسمتی از این مصاحبه وی درباره فواید تجربیاتش از ارتباط با مردم به خاطرات خود از کار در دوران کودکی نوجوانی و جوانی در خمینی شهر و تاثیر آن بر خود چنین می گوید:
من از کودکی این شانس را داشتهام که با آدمها از طیفها و طبقات مختلف در ارتباط باشم. در سنین کودکی و نوجوانی، پدرم صاحب یک فروشگاه بزرگ خوار و بار فروشی بود. شاید بزرگترین فروشگاه شهر در آن موقع. مغازهاش پررونق بود و مشتریهای زیادی داشت. گاهی روزی یک کامیون جنس در فروشگاه خالی میشد. علت رونق کسب و کارش هم اخلاق خوبش بود. من روزها بعد از مدرسه، برای کمک پیش او بودم و آنجا مثل یک دانشگاه آدم شناسی بود.
تا دقایقی قبل از تحویل سال در مغازه پدرم مشغول بودم
هر مشتری کاراکتر خودش را داشت و چون مشتریها غالبا همیشگی بودند و آشنا، راحت حرف میزدند و این فرصت را داشتم تا بیشتر آنها را بشناسم. برای پدرم فرقی نمیکرد مشتری که آمده، یک رستوراندار است که قرار است یک وانت جنس بخرد یا کارگری که از سر کار روزانهاش برگشته و یک کیلو برنج یا ماش، میخواهد بگیرد و به خانهاش ببرد. تصویر خیلی از مشتریها را هنوز توی ذهنم دارم. یادم است یک روز تا دقایقی قبل از سال تحویل در مغازه بودیم. برادرها و پسرعموهایم هم برای کمک و راه انداختن مشتریها، آمده بودند. همه چند کیلو، چند کیلو آجیل و تنقلات میخریدند. در آن شلوغی، حواسم به بیرون از مغازه بود و پسر نوجوانی که پدرش فراش مدرسهمان بود. پسرک دور مغازه میچرخید. تا مغازه خلوت میشد، نزدیک میشد و همین که مشتری دیگری میآمد، بیرون میرفت. آخرین مشتری که رفت بالاخره به داخل مغازه آمد. میخواست 200-300 گرم آجیل بخرد و معلوم بود که خجالت میکشد مقابل مشتریهای دیگر که گونی، گونی خرید میکردند، پیش بیاید. یادم است پدرم، پاکتی پر از آجیل روی ترازو گذاشت و به او داد و وانمود کرد که آن را وزن کرده و به اندازه پولش است. آن پسرک در ذهن من بعدها، تبدیل شد به پسرک شمالی در «درباره الی...» و یا دخترک کارگر در «چهارشنبه سوری»، نعیما در «گذشته» و راضیه در «جدایی»
لحظه ظهور عکس ها در تاریکخانه، لذتبخش و رویایی بود
بعدها در نوجوانی تابستانها را در یک عکاسی به خاطر عشق به عکس و تصویر، مشغول کار شدم. تا سالی که دیپلم گرفتم. وقتی مردم، رل فیلمهایشان را برای چاپ میآوردند و عکسهایشان چاپ میشد، کارم این بود که عکسها را جدا کرده و در پاکتها بگذارم. از طریق این عکسها انگار، وارد زندگی خصوصی مردم شده بودم. خیلی از همان مشتریهای مغازه را حالا در زندگی خصوصیشان میدیدم. تفاوتها و شباهتهای بیرون و درونشان، برایم جالب بود.
یکی از لحظات لذتبخش کار در عکاسی، لحظه ظهور عکسها بود. در تاریکخانه بعد از اینکه کاغذ عکس زیر دستگاه آگراندیسمان، چند ثانیهای نور میدید، داخل تشت داروی ظهور گذاشته میشد و چند ثانیهای طول میکشید تا آرامآرام نقش تصویر روی عکس، وضوح پیدا کند. این چند ثانیه برای من، لذتبخش و رویایی بود. این موج خوردن تصویر روی کاغذ، زیر داروی ظهور و انتظاری که برای ظهور کامل عکس میکشیدم شبیه همان لذتی است که از نقش گرفتن یک داستان در ذهنم تا به نمایش در آمدنش روی پرده، طی میشود. هیچ چیز در سینما لذتبخش تر از آن نیست تا ببینید آن چیزی را که از فیلم در ذهنتان تصور میکردید، روی پرده به چه شکل در میآید.